تو اگر انکاری از او من همه اقرارم از او

چهارشنبه 5 آبان 1400
0:37
اصغر

چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او

روی ترش سازم از او بانگ و فغان آرم از او

با ترشان لاغ کنی خنده زنی جنگ شود

خنده نهان کردم من اشک همی‌بارم از او

شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی

یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم از او

با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم

روی من او پشت من او پشت طرب خارم از او

صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش

رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او

طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم

هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او

گر ترشی داد تو را شهد و شکر داد مرا

سکسک و لنگی تو از او من خوش و رهوارم از او

هر کی در این ره نرود دره و دوله‌ست رهش

من که در این شاه رهم بر ره هموارم از او

مسجد اقصاست دلم جنت مأواست دلم

حور شده نور شده جمله آثارم از او

هر کی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد

تو اگر انکاری از او من همه اقرارم از او

قسمت گل خنده بود گریه ندارد چه کند

سوسن و گل می‌شکفد در دل هشیارم از او

صبر همی‌گفت که من مژده ده وصلم از او

شکر همی‌گفت که من صاحب انبارم از او

عقل همی‌گفت که من زاهد و بیمارم از او

عشق همی‌گفت که من ساحر و طرارم از او

روح همی‌گفت که من گنج گهر دارم از او

گنج همی‌گفت که من در بن دیوارم از او

جهل همی‌گفت که من بی‌خبرم بیخود از او

علم همی‌گفت که من مهتر بازارم از او

زهد همی‌گفت که من واقف اسرارم از او

فقر همی‌گفت که من بی‌دل و دستارم از او

از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد

شرح شود کشف شود جمله گفتارم از او


[ بازدید : 36 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

نه آفتاب حقیقت مجال هر خشاف

چهارشنبه 5 آبان 1400
0:36
اصغر

صبا ز لطف چه عنقا برو بقلۀ قاف

که آشیانۀ قدس است و شرفۀ اشراف

چه خضر در ظلمات غیوب زن قدمی

که کوی عین حیاتست و منبع الطاف

بطوف کعبۀ روحانیان به بند احرام

که مستجار نفوس است و للعقول مطاف

بطرف قبلۀ اهل قبول کن اقبال

بگیر کام ز تقبیل خاک آن اطراف

بزن بقائمۀ عرش معدلت دستی

بگو که ای ز تو بر پا قواعد انصاف

بدرد خویش چرا درد من دوا نکنی

بمحفلی که بنوشند عارفان می صاف

بجام ما هم خون ریختند جای مدام

نصیب ما همه جور و جفا شد از اجلاف

منم گرفته بکف نقد جان، توئی نقاد

منم اسیر صروف زمان، توئی صراف

شها بمصر حقیقت، تو یوسف حسنی

من و بضاعت مزجاه و این کلافۀ لاف

رخ مبین تو، آئینۀ تجلی ذات

مه جبین تو نور معالی اوصاف

تو معنی قلمی، لوح عشق را رقمی

تو فالق عدمی، آنوجود غیب شکاف

تو عین فاتحه ای بلکه سر بسمله ای

تو باء و نقطۀ بائی و ربط نونی و کاف

اساس ملک سعادت بذات تو منسوب

وجود غیب و شهادت بحضرت تو مضاف

طفیل بود تو فیض وجود نامحدود

جهانیان همه بر خوان نعمتت اضیاف

برند فیض تو لاهوتیان بحد کمال

خورند رزق تو ناسوتیان بقدر کفاف

علوم مصطفوی را لسان تو تبیان

معارف علوی را بیان تو کشاف

لب شکر شکنت روحبخش گاه سخن

حسام سرفکنت دل شکاف گاه مصاف

محیط بحر مکارم ز شعبۀ هاشم

مدار و فخر اکارم ز آل عبد مناف

ابو محمد امام دوم باستحقاق

یگانه وارث جد و پدر باستخلاف

ترا قلمرو حلم و رضا بزیر قلم

بلوح نفس تو نقش صیانت است و عفاف

سپهر و مهر دو فرمانبرند در شب و روز

یکی غلام مرصع نشان یکی زرباف

ز کهکشان سپهر و خط شعاعی مهر

سپهر غاشیه کش، مهر خاوری سیاف

غبار خاک درت نور بخش مردم چشم

نسیم رهگذرت رشک مشک نافۀ ناف

در تو قبلۀ حاجات و کعبۀ محتاج

ملاذ عالمیان در جوانب و اکناف

یکی بطی مراحل برای استظهار

یکی بعرض مشاکل برای استکشاف

بسوی روی تو چشم امید دشمن و دوست

بگرد کوی تو اهل وفاق و اهل خلاف

بر آستان ملک پاسبانت از دل و جان

ملوک را سر ذلت بدون استنکاف

نه نعت شأن رفیع تو کار هر منطیق

نه وصف قدر منیع تو حد هر دو صاف

شهود ذات نباشد نصیب هر عارف

نه آفتاب حقیقت مجال هر خشاف

نه در شریعت عقلست بی ادب معذور

نه در طریقت عشقست از مدیحه معاف


[ بازدید : 37 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

گر سؤالی کنی از این پنجاه

چهارشنبه 28 مهر 1400
20:28
اصغر

نبض و قاروره و رسوب و علل

داخل و خارج و فساد و خلل

گر تو پرسی ز حدّ طب که چه چیز

چون توان کرد اندر آن تمییز

علّت سکته و حریف و دسم

سبب و دفع آن ز بیش و ز کم

انبساط انقباض و حمیّات

عطش و جوع با صداع و صفات

حال نسیان و حمق و استرخا

فالج و لقوه و فساد و وبا

خدر و رعشه و ربو و کُزاز

ریه و انتصاب و ذرب و براز

حال سرسام و علت برسام

نزله خانوق با سعال و زُکام

گر بپرسی تو از عطاس و ز سل

کز مداواش رنجه گردد دل

از تمطی و اختلاج بدن

خفقان و فواق و سستی تن

هیضه و تخمه و زحیر و نهوع

اصل این چند و باز چند فروع

باد قولنج و باد ایلاوس

یرقان و برص جذام و نقوس

نقرس پای‌بند و عِرق نسا

فتق و دیگر قروة الامعا

گر سؤالی کنی از این پنجاه

چه شنوی جمله نیستند آگاه

حدّ این هریک ار بگویم من

گردد از نکته‌ها دراز سخن

اندکی باز گویمت بشنو

باز نگرفته‌ام سخن به گرو


[ بازدید : 49 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

نظام المعالی من خراسان سید

چهارشنبه 28 مهر 1400
1:03
اصغر

نظام المعالی من خراسان سید

عریف وفی صقع‌العراقین مصقع

فشب قوام الملل والملک یرتدی

و شاب لسان الحق و الحق یصدع

فتی عالم هاد وزیر کانه

کلیم و هارون و خضر و یوشع

له ید فضل زیدها العلم والحجی

فقس لها ظفر و سحبان اصبع

دعانی قریع الدهر هذا فهزنی

فقلت یدالتقریع مالی تقرع

ایخفی علی الصدر المحقق اننی

امیر المعانی فی الصناعة مبدع

اری من یزکی نفسه خاملا و من

یری فضل رب عنده فهو اورع

لقد سرنی بالذکر سرا و سائنی

باعلان نکث شرحه یتوسع

کان علاء الدین حافظ دهرنا

حوی سمت اد هر تریح و توجع

کذا عسل عقباه لسع لقلبه

فمن قبل یشفی ثم من بعد یلسع

الا اسمع‌الله العلاء مسرة

فیسمع ما یلتذ ثم یسمع

الوذ بذی التاجین کیخسرو الهدی

تزل له ایران والترک یخشع

نطقت اذت لاحت لوامع مجده

فلا بدان الدیک فی‌الصبح یصقع

اتا نی وهاج الشوق لی نحو بابه

مثال باقلام الجواد موقع

ایجدی اشتیاقی والموانع جمة

ویبد وسباقی والجواد مدقع

انصرة دین‌الله اشتاق ان یری

جمال المعالی فهو للجود مربع

واخشی مناواة الزمان و صرفه

یعوق الفتی عن مبتغاه و یردع

بقیت بقاء الدهر و الدهر خاضع

و دمت دوام العصر و العصر طیع


[ بازدید : 97 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

از آن افیون که ساقی در می افکند

يکشنبه 25 مهر 1400
17:14
اصغر

الا ای طوطی گویای اسرار

مبادا خالیت شکر ز منقار

سرت سبز و دلت خوش باد جاوید

که خوش نقشی نمودی از خط یار

سخن سربسته گفتی با حریفان

خدا را زین معما پرده بردار

به روی ما زن از ساغر گلابی

که خواب آلوده‌ایم ای بخت بیدار

چه ره بود این که زد در پرده مطرب

که می‌رقصند با هم مست و هشیار

از آن افیون که ساقی در می افکند

حریفان را نه سر ماند نه دستار

سکندر را نمی‌بخشند آبی

به زور و زر میسر نیست این کار

بیا و حال اهل درد بشنو

به لفظ اندک و معنی بسیار

بت چینی عدوی دین و دل‌هاست

خداوندا دل و دینم نگه دار

به مستوران مگو اسرار مستی

حدیث جان مگو با نقش دیوار

به یمن دولت منصور شاهی

علم شد حافظ اندر نظم اشعار

خداوندی به جای بندگان کرد

خداوندا ز آفاتش نگه دار


[ بازدید : 42 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

و گر کشی دم آبی در آن بود مجرا

پنجشنبه 22 مهر 1400
13:57
اصغر

گرت هواست که دایم درین وسیع فضا

بود قضا به رضایت بده رضا به قضا

هوا بهر چه رضا ده شود مشو راضی

خدا بهر چه نه راضی بود مباش رضا

مریض جهلی از آن کت هوس بود نشکیب

که جز غذای مضر نیست مرضی مرضا

نشان رخصت عیشت نویسد ارشه دل

طلب نمای ز دستور عقل هم امضا

بگرد مفسد مسری مرض مرو که مدام

مریض مهر الهیست را ده مرضا

ز صولت صمدی باش همچو بید ز باد

مدام رعشه بر اندام و لرزه بر اعضا

چو بی گمان اجلت می‌رسد تو آب کسی

رضا نجسته مخور بر امید استرضا

مساز شعبده با آن که قدرتش هر شام

شکسته در کله چرخ بیضهٔ بیضا

چنان به خلق به آهستگی بزی که زند

فرشته بر تو برین بام چرخ کوس وفا

ز شش جهت نکشی دردسر اگر نکشی

نفس مبند درین هفت گنبد مینا

فراز قاف قناعت گر آشیان سازی

فروتنی نکشد پشه تو از عنقا

مباش عاشق افراط و مایل تفریط

کزین دو خصلت بد خسروان شوند گدا

نکوترین صور در معاشت از کم و بیش

توسطت که بخیرالامور اوسطها

ولی ز خرج تو گر بحر و بر شود بهتر

که قطره‌ای ز کف ممسکت شود دریا

گه سخا مکن ابرو ترش ز عادت کبر

تو چون حلاوه فروشی مباش سرکه نما

اگر نهی قدمی بی‌رضا دوست بنه

هزار بار جبین بر زمین به استعفا

به آب حلم بشو روی تابناک غضب

چو آتش تو نیاید به هیچ رو اطفا

به هیچ خلوتی از روی راز خلق مشو

نقابکش که محال است در زمانه خلا

به باغ روی کسی کز محرمات بود

چو محرمان مبر آهوی چشم را به چرا

مگرد گرد عروس جهان به خاطر جمع

که او عقیم نما جادوئیست تفرقه‌زا

به پای نفس جنون پیشه بند محکم نه

که این سرآمد دیوانه‌ایست سلسله خا

نظر به پوش ز خوان طمع که مائده‌ایست

پر از گرسنه ربا طعمه‌های جوع فزا

به دست صبر ز خالق نعیم باقی گیر

بخوان خلق بنانی مشو بنان آلا

به نفس بانگ زنان آگهش کن ازو یلی

که کس بر آن نکند غیر بانک واویلا

بگرد قلعهٔ دین آن‌چنان حصاری بند

که عاجز آید از آن صد هزار قلعه گشا

به تازیانه همت براق سان برسان

کمیت نفس به میدان عالم بالا

برای عزم تو زین بسته‌اند بر فرسی

که هست غاشیه‌اش چرخ را کتف فرسا

تو پای خود به رکابی رسان که چون مه نو

بود بنعل سمندت فرشته ناصیه سا

فکن گذار به جائی که نعل اگر فکند

تکاور تو مکرر شود هلال سما

گرت هواست ز شاخ بلند گل چیدن

مکش ز زیر قدم بوته‌های خار جفا

دلیر باش که صبرآزمائی است غرض

تو را چو بر سر خوان بلا زنند صلا

به درد کو مرض خود که درد چاربریست

به داغ سوزنشان و به زخم ریش دوا

چو گیردت تب شهوت به نیش نهی بزن

رگ هوس که بود فصد ماحی حما

بکوش کز چمن تن چو مرغ روح پرد

رسد ز سیر ریاض دگر به برگ و نوا

ازین منازل اسفل چنان گذر که شود

نزول گاه تو این طرفه غرفهٔ اعلا

نه آن چنان که قدم زین سرا نهی چو برون

کنی سرای دگر را ز نوحه نوحه‌سرا

متاز در عقب عیش دنیوی که هم اوست

برندهٔ تو بسوی عقوبت عقبا

چه حرص معصیت این که هیچ صید گنه

نمی‌شود ز کمند تعلق تو رها

به مشرب تو چنان شربت حرام خوش است

که شرب آب به طبع مریض استسقا

ز نشه‌های جزا غافلی و میسازی

مفرح گنه خویش را تمام اجزا

فغان از آن که شود نشهٔ بقا آخر

دمند بهر جزا صور نشهٔ اخرا

تو با بضاعتی از طاعت ریائی خویش

کزان کننده معاذالله ار رسد به سزا

چنان خجل ز احد سر برآوری ز لحد

که بیشتر کنی از حشر دوزخ استدعا

چو از عدم بوجود آمدی خطا پیشه

اگر به خطه اولا روی بود اولی

نعوذبالله اگر خود ز بیشه امروز

کنند بهر تو آماده توشهٔ فردا

کلاه ترک به دست نصیحتت بر سر

چنان نهم که تو را یک سر است و صد سودا

سر و کلاه عجب گر به باد بر ندهی

که چون حباب هوا در سری و سر به هوا

ریای محضی و محض ریا و هر عملی

که بی‌ریاست به کیش تو باطل است و هبا

اگر برابر مردم به طاعتی مشغول

نماز مغربت ار طول می‌کشد به عشا

و گر نمی‌کنی از نقص دین نماز تمام

نگشته در ته پای تو گرم روی روا

عبارت تو به شکل نخست بدشکلی است

پی فریب به رخ بسته به رقع زیبا

به صورت دوم آن زشت روی بی‌شرم است

که خویش را کند از پرده افکنی رسوا

به هیچ فعل دنی ننگرم ز افعالت

که نایدم به نظر دیگری از آن ادنا

دو روز اگر ملک از آب و نان کند منعت

نه وعده‌ای ز عطا و نه مژده‌ای ز سخا

نه آن خطر که اگر داد اکل و شرب دهی

به خلوتی که تو دانی از آن شود دانا

ز بس که خوف بری از سیاست قروقش

ز بس کزو بودت بیم در خلا و ملا

به آب لب نکنی تر زتاب اگر سوزی

بنان بنان ننهی گر شوی ز ضعف دوتا

ولی ز فعلی اگر آفریدگار ملوک

دهد به منع تو فرمان به وعده‌های عطا

تو را ز دست نیامد که در شب دیجور

به حیله جنبش موئی ازو کنی اخفا

ز شیشه‌های هوس از شراب کم حذری

ز بس که پر بودت کاسهٔ سر شیدا

چنان قروق شکن او شوی که پای نهد

به سبزه پدر خویش طفل ناپروا

چنین شعاری و اسلام شرم دار ای نفس

اگر رسی به جزا وای بر تو روز جزا

دگر به بزم شه اندر سلوک خویش نگر

ببین که طاعت او می‌کنی چگونه ادا

که موی بر بدنت از ادب نمی‌جنبد

مگر بر رعشه ز خوف وی وز فرط حیا

به صد هزار تعشق به جای می‌آری

هزار حکم اگر بر تو می‌کند اجرا

چو برگ بید زبانت ز بیم می‌لرزد

به عرض حاجتی از خود چو میشوی گویا

به آن شهی که شهان آفریدگان ویند

چو در نماز سخن می‌کنی صباح و مسا

ببین که صد یک آن بیم هست در دل تو

به آن ادب نفسی می‌شوی نفس پیما

به خویش هست گمانت که هرگز آن خدمت

ملول ناشده آورده‌ای تمام به جا

اگر بساط ریائی نبوده گسترده

ز سرعتت متمیز شدست دست از پا

از بن شعار تو صد ره صنم پرستی به

که با ملک به خلوصی و با خدا به ریا

روایت است که عبدالله مبارک داشت

هوای سرو قدی از بتان مه سیما

شبی که بود چنان برف از آسمان باران

که بر عباد پس از توبهٔ رحمت مولا

شبی که استره آبدار سرما بود

به دست باد ز رخسار مرد موی ربا

به پای منظر وی آنقدر به پای استاد

که شد بلند ز هر سو ندای حی علی

گمان به بانگ عشا برده بود تا در دید

رسانده بود به عیوق شاه صبح لوا

ز جان غریو برآورد و بانگ زد بر نفس

که ای ز بوالهوسی ننگ کافر و ترسا

گر از شبی دو نفس می‌کنی به طاعت صرف

نمی‌شوی نفس نفس را سکون فرما

هلاک سوره کوچکتری که زود ترک

ز امر حق بگریزی چو مجرم از ایذا

ور آیدت به زبان سوره قریب به طول

به آن رسد که کنی از ملال جبه قبا

ز شام تا سحر امشب برای بی‌خبری

ستاده‌ای نه ز سر باخبر نه از سرما

عجب‌تر آن که شبی رفته و تو یک ساعت

خیال کرده‌ای از شغل عشق وسوسه‌زا

به گفت این وره قبلهٔ حقیقی جست

نشان حسن ازل را به چشم سر جویا

بسی نرفت که دیدند خفته در چمنش

مگس نموده بر او از جوانب استیلا

گرفته ماری از اخلاص نرگسی به دهن

ز بس ملاحظه او را مگس پران ز قفا

تو هم اگر به خود افتی ز کوی بوالهوسی

شوی رهی و کنی دامن مجاز رها

تو هم به شهد حقیقت اگر لب آلائی

کند هوای مگس رانی تو بال هما

در آخر سخن ای نطق بهره‌ای برسان

به آن بهار هوس زان نصیحت عظما

الا یگانه جگرگوشه کز تو دارد و بس

فروغ نسل محقر چراغ دودهٔ ما

ایا نتیجهٔ آمال کز برادر من

تو مانده‌ای به من اندر امل سرای بقا

به نفس اگرچه خطائی که در نصایح تند

ز روی قصد تو بودی مخاطبش همه جا

بیا که ختم نصیحت کنم به حرف دگر

به شرط آن که به سمع رضا کنی اصغا

قدم نهاده‌ای اندر رهی که وادی امن

دروست منحصر اندر منازل اولا

به قطع پانزدهم منزلی در آن وادی

که بر تو نیست گرفتی ز کج روی قطعا

ز چار منزل دیگر چو بگذری و کنی

به باج خانهٔ تکلیف خیمه‌ها برپا

وزان تجارت کم مدت سبک مایه

اثر ز سود و زیان عمل شود پیدا

پی حساب تو خواهند طرح کرد به حکم

محرران فصول عمل مفصل‌ها

که گر خوری لب نانی بر آن شود مرقوم

و گر کشی دم آبی در آن بود مجرا

غرض همین که چو فارغ شوی ز شغل و عمل

تو را به فاضل و باقی دهند اجر و جزا

پس از تو گر عملی سر زند که به نشود

به فاضلت قلم کاتبان لسان فرسا

نه به بود که ز باقی به قیدهای الیم

تن الم زده فرسایدت هلال آسا

جزای بد عملی نیست تازیانه و چوب

که سوز آن بود امروز به شود فردا

جزای بد عملی تابه ایست تابیده

تن تو ماهی آن تابه خالدا ابدا

نه آنقدر ز مکافات می‌دهم بیمت

که بندی از رخ رحمت به یاس چشم رجا

نه آنقدر دلت از عفو می‌کنم ایمن

که کم زند در طوف دل تو خوف خدا

به صد ثواب ازو گر چه ایمنی غلط است

به صد هزار خطا ناامیدیست خطا

کسی که سجدهٔ او نارواست در کیشش

هزار باره ازو حاجتش شده است روا

تو کز سعادت اسلام بهره‌ای داری

عجب که تشنه روی از کنار بحر عطا

گناه بندهٔ نادم ز فعل نامرضی

اگر بزرگ‌تر از عالم است و مافیها

فتد به معرض عفو غفور چون شوید

به آب توجه رخ معصیت کمای رضا

ولی بدان که گناه و خطای توبه پذیر

ز غیر حق خدا خارج است و مستثنا

چو یافت موعظه اتمام سعی کن که تمام

بیاد داری و آری تمام عمر به جا

کشی هزار زیان گر یکی ازین سخنان

رود زیاد تو تا وقت رفتن از دنیا

به قصد تزکیه نفست از نصیحت و پند

چو گشت خاتمه یاب این قصیدهٔ عزا

به عهد کردم از آن ذکر دایمش تاریخ

که دایم این بودت ذکر در خلا و ملا

دگر تو دانی و رایت که رایت فکرت

بلند شد به مناجات حی بی‌همتا

بزرگوار خدایا که ذات بی‌چونت

که بسته عالمیان را زبان ز چون و چرا

به کنز مخفیت آن شاهد نهفته جمال

که تا ابد نکند جلوه بر دل عرفا

به اسم اعظمت آن گنج بی‌نشان که اگر

فتد به دست نهد غیر پا بکوی فنا

به آن گروه که از انقیاد فرمانت

به جنس خاک نکردند از سجود ابا

به انبیای اولوالعزم خاصه پاد شهی

که راند رخش عزیمت بر اوج او ادنا

به اولیای ذوالحزم خاصه کراری

که بر تو نقد بقا می‌فشاند روز دغا

بلابه لب لبیک گوی کعبه روان

به کعبه و عرفات و به مشعر و به منا

به مجرمان پشیمان که از حیا سوزند

اگر کنند سر از بهر معذرت بالا

به تائبان موفق که در رسند به عفو

ز گفت شان چو ظلمنا رسد به انفسنا

به بیگناهی زندانیان شحنهٔ عشق

به بی‌نشانی سرگشتگان دشت بلا

به پاکدامنی عاشقان عصمت دوست

که جیب خاطرشان کم کشیده دست هوا

به گریه‌های زمان غریو خیز وداع

که سنگ را اثر آن درآورد به بکا

به آب چشم یتیمان چهره گرد آلود

که تاب دیدنشان ناورد دل خارا

به بی‌زبانی طفلان مضطرب در مهد

که دردشان نپذیرد ز نطق بسته دوا

به مادران جگرگوشه در نظر مرده

که از فلک گذرانند بانگ واولدا

به آن کثیر عیالان بینوا که مدام

خیال بیع مصلی کنند و رهن ردا

بسوز قافله مبتلا به غارت جان

که آهشان نگذارد گیاه در صحرا

به درد پرد گیانی که دست حادثه‌شان

کشد ز هودج عصمت برون به ظلم و جفا

به طول طاعت ترسندگان ز صبح نشور

که روی خواب نبینند در شب یلدا

به غازیان مجاهد که در تکاور شوق

کنند جان خود از بهر نصرت تو فدا

بهر چه نزد تو دارد نشان خیر و بهی

بهر که پیش تو از اهل عزتست و بها

که چون لوای شفاعت نهی به دوش نبی

دوانی اهل گنه را به ظل آل عبا

چنان کنی که شود محتشم طفیل همه

یکی ز سایه نشینان آن خجسته لوا

که جرم کافر صد ساله می‌توان بخشید

به یک شفاعت او یا رسول اشفعنا


[ بازدید : 46 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

در نان بسی برفتی، در آب هم برو

چهارشنبه 21 مهر 1400
2:23
اصغر

شب مست یار بودم و در های های او

حیران آن جمال خوش و شیوهای او

گه دست می‌زدم که زهی وقت روزگار

گه مست می‌فتادم بر خاک پای او

هفت آسمان ز عشق معلق زنان او

فربه شده ز جام خوش جانفزای او

در هوشها فتاده نهایات بیهشی

در گوشها فتاده صریر صلای او

هر بره گوش شیر گرفته ز عدل او

هر ذره گشاده دهان در ثنای او

هرجا وفاست حاصل، و هرجا که بوالوفاست

بگداخته زخجلت و شرم وفای او

چشمت ضعیف می‌شود از فرص آفتاب

صد همچو آفتاب ضعیف از لقای او

چندان بود ضعیف که یک روز چشم را

سرمه کشد به لطف و کرم توتیای او

آن نقدهای قلب که بنهادهٔ به پیش

چون ژیوه می‌طپند پی کیمیای او

هر سوت می‌کشند خیالات آن و این

والله کشنده نیست به جز اقتضای او

هریک چو کشتییم که برهم همی زنیم

بحر کرم وی آمد و ما آشنای او

جانم دهی ولی نکشی، ور کشی بگو

من بارها گزارده‌ام خونبهای او

فرع عنایت تو بود کوشش مرید

فرع دعای تست حنین و دعای او

بر بوی آب تست ورا در سراب میل

بر بوی نقد تست سوی قلب رای او

چون تاج عشق بر سر تست ای مرید صدق

سرمست می‌خرام به زیر لوای او

ترجیع هم بگویم زیرا که یار خواست

هر کژ که من بگویم، گردد ز یار راست

امسال سال عشرت و ولت در استوا

ای شاد آنکسی که بود طالعش چو ما

دف می‌خرید زهره و برهم همی نهاد

می‌ساخت چنگ را سر و پهلو و گردنا

در طبع می‌نهاد هزاران خروش جوش

در نای نی نهاد ز انفاس خود نوا

بنیاد عشرتی که جهان آن ندیده است

خورشید را چه کار به جز گرمی و ضیا؟!

امسال سال تست، اگر زهره طالعی

زهره جنی ببست ازین مژده دست و پا

خوان ابد، نهاد خدا و اساس نو

من سال و ماه گفتم، از غیرت خدا

ای شاه، کژنهادهٔ از مستی آن کلاه

چندان گرو شود به خرابات ما قبا؟

جانها فنا شوند ز جام خدای خویش

ز اندیشه باز رسته و از جنگ و ماجرا

گوید که: « چون بدیت دران غربت دراز »

گویند : « آنچنان که بود درد بی‌دوا

چون ماهیان طپان شده بر ریگهای گرم

مهجور از لقای تو ای ماه کبریا

در بحر زاده‌ایم و به خشکی فتاده‌ایم »

ای زادهٔ وفاش تو چونی درین جفا؟

منت خدای راست که بازآمدی به بحر

چون صوفیان ببند لب از ذکر مامضی

زیرا که ذکر وحشت هم وحشتیست نو

گفتن ز بعد صلح: « چنین گفتهٔ مرا »

در بزم اولیا نه شکوفه نه عربده‌ست

در خرمن خدای، نه رخصست و نی غلا

آنجا سعادتیست که آن را قیاس نیست

هر لحظه نو به نو متراقیست اجتبا

ترجیع سیومست، اگر حق نخواستی

جان را به نظم کردن پروا کجاستی

در روضهٔ ریاحین می‌گرد چپ و راست

گل دسته بستن تو ندانم پی کراست

گل دسته در هوای عفن پایدار نیست

آن را کشیدن این سو، هم حیف و هم خطاست

زنجیر بسکلد، بسوی اصل خود رود

زیرا که پروریدهٔ آن معتدل هواست

اینجا قباش ماند، یعنی عبارتی

اما قبای یوسف، دلرا چو توتیاست

هین جهد کن تو نیز، که بیرون کنی قبا

در بحر، بی‌قبا شدنت شرط آشناست

ای مرد یک قبا، تو قبا بر قبا مپوش

گر بحریی، تجمل و پوشش ترا عراست

الفقر فخر گفت رسول خدای ازین

سباح فحل و شاه سباحات مصطفاست

کشتی که داشت، هم ز برای عوام داشت

بهر پیادهٔ چو پیاده شوی، سخاست

اما دغل بسیست، تو کشتی شناس باش

زیرا که کار دنیا سحرست و سیمیاست

دنیا چو کهرباست و همه که رباید او

گندم که مغز دارد، فارغ ز کهرباست

هرکو سفر به بحر کند در سفینه‌اش

او ساکن و رونده و همراه انبیاست

در نان بسی برفتی، در آب هم برو

از بعد سیر آب یقین مفرشت سماست

زین‌سان طبق طبق، متعالی همی شوی

اما علای مرتبه جز صورت علاست

این ره چنین دراز به یکدم میسرست

این روضه دور نیست، چو رهبر ترا رضاست

آری، دراز و کوته در عالم تنست

اما بر خدا، نه صباحست و نی مساست

گر در جفا رود ره وگر در وفا رود

جان توست، جان تو از تو کجا رود؟!


[ بازدید : 51 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

می‌زیبد اگر دعوی اعجاز کنم

دوشنبه 19 مهر 1400
1:54
اصغر

طبیب من ز هجر خود مرارنجور می‌دارد

مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور می‌دارد

چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را

امام شهر گر دارد مرا معذور می‌دارد

به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی

چرا در خرقهٔ خود را این چنین مستور می‌دارد

اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره

که صادق نیست صبح کاذب اما نور می‌دارد

سیه روزم ولی هستم پرستار آفتابی را

که عالم را منور در شب دی جور میدارد

طلب کن نشئه زان ساقی که بیمی چشم خوبان را

به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد

پس از یک مردمی گر میکنی صد جور پی‌درپی

همان یک مردمی را محتشم منظور می‌دارد



چون از چشم بتان فسون ساز کنم




می‌زیبد اگر دعوی اعجاز کنم


وقت است که از نگاه گرم ساقی

چون نشئه به بال باده پرواز کنم


[ بازدید : 47 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ازان دو ستاره یکی چنگ‌زن

يکشنبه 18 مهر 1400
10:37
اصغر

چو بشنید زو این سخن یزدگرد

روان و خرد را برآورد گرد

نگه کرد از آغاز فرجام را

بدو داد پرمایه بهرام را

بفرمود تا خلعتش ساختند

سرش را به گردون برافراختند

تنش را به خلعت بیاراستند

ز در اسپ شاه یمن خواستند

ز ایوان شاه جهان تا به دشت

همی اشتر و اسپ و هودج گذشت

پرستنده و دایهٔ بی‌شمار

ز بازارگه تا در شهریار

به بازار گه بسته آیین به راه

ز دروازه تا پیش درگاه شاه

جو منذر بیامد به شهر یمن

پذیره شدندش همه مرد و زن

چو آمد به آرامگاه از نخست

فراوان زنان نژادی بجست

ز دهقان و تازی و پرمایگان

توانگر گزیده گران سایگان

ازین مهتران چار زن برگزید

که آید هنر بر نژادش پدید

دو تازی دو دهقان ز تخم کیان

ببستند مرا دایگی را میان

همی داشتندش چنین چار سال

چو شد سیرشیر و بیاگند یال

به دشواری از شیر کردند باز

همی داشتندش به بر بر به ناز

چو شد هفت ساله به منذر چه گفت

که آن رای با مهتری بود جفت

چنین گفت کای مهتر سرفراز

ز من کودک شیرخواره مساز

به داننده فرهنگیانم سپار

چو کارست بیکار خوارم مدار

بدو گفت منذر که ای سرفراز

به فرهنگ نوزت نیامد نیاز

چو هنگام فرهنگ باشد ترا

به دانایی آهنگ باشد ترا

به ایوان نمانم که بازی کنی

به بازی همی سرفرازی کنی

چنین پاسخ آورد بهرام باز

که از من تو بی‌کار خوردی مساز

مرا هست دانش اگر سال نیست

بسان گوانم بر و یال نیست

ترا سال هست و خرد کمترست

نهاد من از رای تو دیگرست

ندانی که هرکس که هنگام جست

ز کار آن گزیند که باید نخست

تو گر باز هنگام جویی همی

دل از نیکویها بشویی همی

همه کار بی‌گاه و بی‌بر بود

بهین از تن زندگان سر بود

هران چیز کان در خور پادشاست

بیاموزیم تا بدانم سزاست

سر راستی دانش ایزدیست

خنک آنک بادانش و بخردیست

نگه کرد منذر بدو خیره ماند

به زیر لبان نام یزدان بخواند

فرستاد هم در زمان رهنمون

سوی شورستان سرکشی بر هیون

سه موبد نگه کرد فرهنگ جوی

که در شورستان بودشان آب‌روی

یکی تا دبیری بیاموزدش

دل از تیرگیها بیفروزدش

دگر آنک دانستن باز و یوز

بیاموزدش کان بود دلفروز

ودیگر که چوگان و تیر و کمان

همان گردش رزم با بدگمان

چپ و راست پیچان عنان داشتن

به آوردگه باره برگاشتن

چنین موبدان پیش منذر شدند

ز هر دانشی داستانها زدند

تن شاه زاده بدیشان سپرد

فزاینده خود دانشی بود و گرد

چنان گشت بهرام خسرونژاد

که اندر هنر داد مردی بداد

هنر هرچ بگذشت بر گوش اوی

به فرهنگ یازان شدی هوش اوی

چو شد سال آن نامور بر سه شش

دلاور گوی گشت خورشیدفش

به موبد نبودش به چیزی نیاز

به فرهنگ جویان و آن یوز و باز

به آوردگه بر عنان تافتن

برافگندن اسپ و هم تاختن

به منذر چنین گفت کای پاک‌رای

گسی کن هنرمند را باز جای

ازان هر یکی را بسی هدیه داد

ز درگاه منذر برفتند شاد

وزان پس به منذر چنین گفت شاه

که اسپان این نیزه‌داران بخواه

بگو تا بپیچند پیشم عنان

به چشم اندر آرند نوک سنان

بهایی کنند آنچ آید خوشم

درم پیش خواهم بریشان کشم

چنین پاسخ آورد منذر بدوی

که ای پر هنر خسرو نامجوی

گله‌دار اسپان من پیش تست

خداوند او هم به تن خویش تست

گر از تازیان اسپ خواهی خرید

مرا رنج و سختی چه باید کشید

بدو گفت بهرام کای نیک‌نام

به نیکیت بادا همه ساله کام

من اسپ آن گزینم که اندر نشیب

بتازم نه بینم عنان از رکیب

چو با تگ چنان پایدارش کنم

به نوروز با باد یارش کنم

وگر آزموده نباشد ستور

نشاید به تندی برو کرد زور

به نعمان بفرمود منذر که رو

فسیله گزین از گله‌دار نو

همه دشت پیش سواران بگرد

نگر تا کجا یابی اسپ نبرد

بشد تیز نعمان صد اسپ آورید

ز اسپان جنگی بسی برگزید

چو بهرام دید آن بیامد به دشت

چپ و راست پیچید و چندی بگشت

هر اسپی که با باد همبر بدی

همه زیر بهرام بی‌پر شدی

برین‌گونه تا برگزید اشقری

یکی بادپایی گشاده‌بری

هم از داغ دیگر کمیتی به رنگ

تو گفتی ز دریا برآمد نهنگ

همی آتش افروخت از نعل اوی

همی خون چکید از بر لعل اوی

بها داد منذر چو بود ارزشان

که در بیشهٔ کوفه بد مرزشان

بپذرفت بهرام زو آن دو اسپ

فروزنده بر سان آذر گشسپ

همی داشتش چون یکی تازه سیب

که از باد ناید بروبر نهیب

به منذر چنین گفت روزی جوان

که ای مرد باهنگ و روشن‌روان

چنین بی‌بهانه همی داریم

زمانی به تیمار نگذاریم

همی هرک بینی تو اندر جهان

دلی نیست اندر جهان بی‌نهان

ز اندوه باشد رخ مرد زرد

به رامش فزاید تن زادمرد

برین‌بر یکی خوبی افزای پس

که باشد ز هر درد فریادرس

اگر تاجدارست اگر پهلوان

به زن گیرد آرام مرد جوان

همان زو بود دین یزدان به پای

جوان را به نیکی بود رهنمای

کنیزک بفرمای تا پنج و شش

بیارند با زیب و خورشیدفش

مگر زان یکی دو گزین آیدم

هم اندیشهٔ آفرین آیدم

مگر نیز فرزند بینم یکی

که آرام دل باشدم اندکی

جهاندار خشنود باشد ز من

ستوده بمانم به هر انجمن

چو بشنید منذر ز خسرو سخن

برو آفرین کرد مرد کهن

بفرمود تا سعد گوینده تفت

سوی کلبهٔ مرد نخاس رفت

بیاورد رومی کنیزک چهل

همه از در کام و آرام دل

دو بگزید بهرام زان گلرخان

که در پوستشان عاج بود استخوان

به بالا به کردار سرو سهی

همه کام و زیبایی و فرهی

ازان دو ستاره یکی چنگ‌زن

دگر لاله رخ چون سهیل یمن

به بالا چون سرو و به گیسو کمند

بها داد منذر چو آمد پسند

بخندید بهرام و کرد آفرین

رخش گشت همچون بدخشان نگین


[ بازدید : 46 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

طرفیست کز سخای تو بر بسته اند خلق

شنبه 17 مهر 1400
1:40
اصغر

در ارزوی روی تو ای نو بهار چشم

از حد گذشت بر سر راه انتظار چشم

هر شب نهم ز نوک مژه تابگاه صبح

در ارزوی گلبن روی تو خار چشم

از سایۀ رخ تو بخورشید قانعست

بخشای چون رسید بدین اضطرار چشم

زان سرو قامت تو چنان تازه و ترست

کش دایم آبخور بود از جویبار چشم

تا کشت تخم مهر تو یکدم جدا نشد

از چشمه سار خون جگر آبیار چشم

از ساغر زجاحی بر یاد روی تو

دریا کشست هندوک شاد خوار چشم

صحن سرای دیده بهفت آب شسته ام

بهر خیالت آب زده رهگذار چشم

با غمزۀ شکار کش و چشم شیر گیر

بس شیر مرد را که تو کردی شکار چشم

اندیشه ز آب ریختگی بود در غمت

خون ریختن نبود خود اندر شمار چشم

زان تا خیال تو شب تیره عبر کند

پل بسته ام ز ابرو بر چشمه سار چشم

در چشم تو چگونه توان آمدن که هست

از حاجبان غمزه ترا تنگ بار چشم

مرد افکنی همی کند این چشم ناتوان

چون طفل اگر چه لعبت بازیست کار چشم

در پس روی روی تو چون چشم یک دلم

تا نوک غمزۀ تو بود پیشکار چشم

افتاد در سواد دو چشمت فتور ازین

آهخت تیغ غمزۀ خنجر گزار چشم

آمد بباغ نرگس مخمور سرگران

تا بشکند ز نرگس مستت خمار چشم

خون ریز شد ز پردلی این چپشم دل سیاه

زنهار تا رخت ندهد زینهار چشم

در پردۀ زجاجیم از قطره های اشک

قرّابه هاست پر گهر شاهوار چشم

رشّاشه از سرشک کند شانه از مژه

پیش رخ تو هندوی آیینه دار چشم

کردست دل بدریا در بخشش گهر

گویی که طبع خواجه شد آموزگار چشم

ناچار فیضی از کف صدر جهان برد

ورنه نباشد این همه در در یسار چشم

خورشید همّتی که جهان غرق جود اوست

چندانکه بنگرم زیمین و یار چشم

از ریشۀ قصبچۀ درّی کلک اوست

این کسوت سیاه که آمد شعار چشم

پرچین نهاد از مژه و آب در فکند

خصم ار نهیب سطوتش اندر حصار چشم

بی استقامت نی کلکش نشد پدید

اندر حدیقۀ عنبی برگ و بار چشم

در دام عنکبوت کی افتد ذباب عین؟

گر عدل او نظر کند اندر دیار چشم

ای حاکمی که دیدل وهمت بیک نظر

بیند نهان دل همه چون آشکار چشم

بی نور آفتاب لقای مبارکت

جام جهان نمای نیاید بکار چشم

گر سایۀ تواضع برداری از نظر

خورشید هیبت تو برآرد دمار چشم

جایی رسید قدر تو کآنجا نمی رسد

این ره نورد ساکن، اعنی سوار چشم

تا نیست حزم و عزم تو بیخواب و بیقرار

صورت همی نبندد خواب و قرار چشم

چشم ارنه روزگار بچشم تو بیندی

تیره چو مسندت شودی روزگار چشم

طرفیست کز سخای تو بر بسته اند خلق

این بیضه شکل حقّۀ گوهر نگار چشم

دارد ز روی صورت و معنی تن عودت

هم انحنای ابرو و هم انکسار چشم

دیده حدیقه ایست سنایی که اندرو

منظوم گشت مثنوی آبدار چشم

نی نی مجلّدیست ز دیوان مدح تو

مقله سواد کرده برو اختیار چشم

بی فرّ طلعتت نبود افتخار شرع

بی نور باصره نبود اعتبار چشم

مصباح باصره ز زجاجی نزد شعاع

تا رای روشن تو نشد دستیار چشم

صدرا! بدان خدای که دست لطایفش

کردست نور هفت طبق را نثار چشم

آورد چرخ و مردم و خورشید و روز شب

پیدا درین مشبّکۀ مستدار چشم

از عاج و آبنوس وزکافور و مشک ناب

ترتیب داد قدرت او پودوتار چشم

بر ساخت از دو ریشۀ جفتین لطفین او

درکارگاه صنع شعار و دثار چشم

گر دیدۀ سپید و سیاه زمانه یافت

انسان عین، به ز تو از کردگار چشم

ای مخبر تو گاه بیان گلستان طبع

وی منظر تو وقت عیان نوبهار چشم

برساختم بفرّ تو از لفظ پاک خویش

کحل الجواهری که بود یادگار چشم

مدح ترا بناز نهادم بچشم بر

زین روی آبدار شد اندر دجوار چشم

درّ یتیم لفظ ملیح مرا گوش دار از آنک

پرورده ام بخون دلش برکنار چشم

معنیّ عذب و لفظ ملیح آورم کنون

کآمیخت بحر شعر من اندر بحار چشم

درج فلک ز گوهر بحرین پر شود

تا لفظ من بود بمدیح تو یار چشم

بس چشم ها که پس رو این شعر تر بود

تازین نمط که راست کند کار و بار چشم

چشم بدان ز طلعت خوب تو دور باد

تا هست بر سیاهی نقطه مدار چشم

تا در جهان بروی شناسی معیّن اند

این ساده دل دو لعبت هندو نجار چشم

باد از نهیب قهر تو مستور غنچه وار

خصم ترا دو نرگسۀ نابکار چشم


[ بازدید : 59 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نورگرام است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]