بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش

شنبه 22 آبان 1400
23:19
اصغر

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم

آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش

کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو

بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش

خابی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون

آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش

ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام

جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش


[ بازدید : 23 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا

شنبه 22 آبان 1400
23:18
اصغر

خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا

دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا

عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر

تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی

بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی

یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان

بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی

ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو

گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا

ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون

پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا

ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو

ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا

ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا

ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا

مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا

ای مه افروخته رو آب روان در دل جو

شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا

بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان

چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا


[ بازدید : 21 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید

شنبه 22 آبان 1400
1:18
اصغر

بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

[ بازدید : 23 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

آفتاب آن ذره را گردد غلام

چهارشنبه 19 آبان 1400
20:15
اصغر

رحمت صد تو بر آن بلقیس باد

که خدایش عقل صد مرده بداد

هدهدی نامه بیاورد و نشان

از سلیمان چند حرفی با بیان

خواند او آن نکته‌های با شمول

با حقارت ننگرید اندر رسول

جسم هدهد دید و جان عنقاش دید

حس چو کفی دید و دل دریاش دید

عقل با حس زین طلسمات دو رنگ

چون محمد با ابوجهلان به جنگ

کافران دیدند احمد را بشر

چون ندیدند از وی انشق القمر

خاک زن در دیدهٔ حس‌بین خویش

دیدهٔ حس دشمن عقلست و کیش

دیدهٔ حس را خدا اعماش خواند

بت‌پرستش گفت و ضد ماش خواند

زانک او کف دید و دریا را ندید

زانک حالی دید و فردا را ندید

خواجهٔ فردا و حالی پیش او

او نمی‌بیند ز گنجی جز تسو

ذره‌ای زان آفتاب آرد پیام

آفتاب آن ذره را گردد غلام

قطره‌ای کز بحر وحدت شد سفیر

هفت بحر آن قطره را باشد اسیر

گر کف خاکی شود چالاک او

پیش خاکش سر نهد افلاک او

خاک آدم چونک شد چالاک حق

پیش خاکش سر نهند املاک حق

السماء انشقت آخر از چه بود

از یکی چشمی که خاکیی گشود

خاک از دردی نشیند زیر آب

خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب

آن لطافت پس بدان کز آب نیست

جز عطای مبدع وهاب نیست

گر کند سفلی هوا و نار را

ور ز گل او بگذراند خار را

حاکمست و یفعل الله ما یشا

کو ز عین درد انگیزد دوا

گر هوا و نار را سفلی کند

تیرگی و دردی و ثفلی کند

ور زمین و آب را علوی کند

راه گردون را به پا مطوی کند

پس یقین شد که تعز من تشا

خاکیی را گفت پرها بر گشا

آتشی را گفت رو ابلیس شو

زیر هفتم خاک با تلبیس شو

آدم خاکی برو تو بر سها

ای بلیس آتشی رو تا ثری

چار طبع و علت اولی نیم

در تصرف دایما من باقیم

کار من بی علتست و مستقیم

هست تقدیرم نه علت ای سقیم

عادت خود را بگردانم بوقت

این غبار از پیش بنشانم بوقت

بحر را گویم که هین پر نار شو

گویم آتش را که رو گلزار شو

کوه را گویم سبک شو همچو پشم

چرخ را گویم فرو در پیش چشم

گویم ای خورشید مقرون شو به ماه

هر دو را سازم چو دو ابر سیاه

چشمهٔ خورشید را سازیم خشک

چشمهٔ خون را بفن سازیم مشک

آفتاب و مه چو دو گاو سیاه

یوغ بر گردن ببنددشان اله


[ بازدید : 24 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

لیک پرواز زمان تیز تر است

چهارشنبه 19 آبان 1400
14:06
اصغر

گشت غمناک دل و جان عقاب

چو ازو دور شد ایام شباب

دید کش دور به انجام رسید

آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل بر گیرد

ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چاره ی نا چار کند

دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چاره ی کار

گشت برباد سبک سیر سوار

گله کاهنگ چرا داشت به دشت

ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت

وان شبان ، بیم زده ، دل نگران

شد پی بره ی نوزاد دوان

کبک ، در دامن خار ی آویخت

مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو استاد و نگه کرد و رمید

دشت را خط غباری بکشید

لیک صیاد سر دیگر داشت

صید را فارغ و آزاد گذاشت

چاره مرگ ، نه کاریست حقیر

زنده را دل نشود ازجان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود

مگر آن روز که صیاد نبود

آشیان داشت بر آن دامن دشت

زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگ ها از کف طفلان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سا ل ها زیسته افزون ز شمار

شکم آکنده ز گند و مردار

بر سر شاخ ورا دید عقاب

ز آسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت که : ‹‹ ای دیده ز ما بس بیداد

با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی

بکنم آن چه تو می فرمایی ››

گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توییم

تا که هستیم هوا خواه تو ییم

بنده آماده بود ، فرمان چیست ؟

جان به راه تو سپارم ، جان چیست ؟

دل ، چو در خدمت تو شاد کنم

ننگم آید که ز جان یاد کنم ››

این همه گفت ولی با دل خویش

گفت و گویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه ، کنون

از نیاز است چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود

زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد

حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید

پر زد و دور ترک جای گزید

زار و افسرده چنین گفت عقاب

که :‹‹ مرا عمر ، حبابی است بر آب

راست است این که مرا تیز پر است

لیک پرواز زمان تیز تر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

به شتاب ایام از من بگذشت

گر چه از عمر ،‌دل سیری نیست

مرگ می آید و تدبیری نیست

من و این شه پر و این شوکت و جاه

عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز

به چه فن یافته ای عمر دراز ؟

پدرم نیز به تو دست نیافت

تا به منزلگه جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین

چون تو بر شاخ شدی جایگزین

از سر حسرت بامن فرمود

کاین همان زاغ پلید است که بود

عمر من نیز به یغما رفته است

یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه ی این عمر دراز ؟

رازی این جاست،تو بگشا این راز››

زاغ گفت : ‹‹ ار تو در این تدبیری

عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گر که پذیرد کم و کاست

دگری را چه گنه ؟ کاین ز شماست

ز آسمان هیچ نیایید فرود

آخر از این همه پرواز چه سود ؟

پدر من که پس از سیصد و اند

کان اندرز بد و دانش و پند

بارها گفت که برچرخ اثیر

بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زبر خاک و زند

تن و جان را نرسانند گزند

هر چه ا ز خاک ، شوی بالاتر

باد را بیش گزندست و ضرر

تا بدانجا که بر اوج افلاک

آیت مرگ بود ، پیک هلاک

ما از آن ، سال بسی یافته ایم

کز بلندی ،‌رخ برتافته ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب

عمر بسیارش ار گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است

عمر مردار خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمان ست

چاره ی رنج تو زان آسان ست

خیز و زین بیش ،‌ره چرخ مپوی

طعمه ی خویش بر افلاک مجوی

ناودان ، جایگهی سخت نکوست

به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که صد نکته ی نیکو دانم

راه هر برزن و هر کو دانم

خانه ، اندر پس باغی دارم

وندر آن گوشه سراغی دارم

خوان گسترده الوانی هست

خوردنی های فراوانی هست ››

****

آن چه ز آن زاغ چنین داد سراغ

گندزاری بود اندر پس باغ

بوی بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور

معدن پشه ، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان

سوزش و کوری دو دیده از آن

آن دو همراه رسیدند از راه

زاغ بر سفره ی خود کرد نگاه

گفت : ‹‹ خوانی که چنین الوان ست

لایق محضر این مهمان ست

می کنم شکر که درویش نیم

خجل از ما حضر خویش نیم ››

گفت و بشنود و بخورد از آن گند

تا بیاموزد از او مهمان پند

****

عمر در اوج فلک بر ده به سر

دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش

حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر

به رهش بسته فلک طاق ظفر

سینه ی کبک و تذرو و تیهو

تازه و گرم شده طعمه ی او

اینک افتاده بر این لاشه و گند

باید از زاغ بیاموزد پند

بوی گندش دل و جان تافته بود

حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ، ریش

گیج شد ، بست دمی دیده ی خویش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر

هست پیروزی و زیبایی و مهر

فر و آزادی و فتح و ظفرست

نفس خرم باد سحرست

دیده بگشود به هر سو نگریست

دید گردش اثری زین ها نیست

آن چه بود از همه سو خواری بود

وحشت و نفرب و بیزاری بود

بال بر هم زد و بر جست ا زجا

گفت : که ‹‹ ای یار ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز

تو و مردار تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی

گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد

عمر در گند به سر نتوان برد ››

****

شهپر شاه هوا ، اوج گرفت

زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلک ، همسر شد

لحظه‎ یی چند بر این لوح کبود

نقطه ‎یی بود و سپس هیچ نبود


[ بازدید : 25 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

بک جهان دل بسته بر هر تارمویی یافتم

شنبه 15 آبان 1400
23:29
اصغر

بر جگر داغی ز عشق لاله رویی یافتم

در سرای دل بهشت آرزویی یافتم

عمری از سنگ حوادث سوده گشتم چون غبار

تا به امداد نسیمی ره به کویی یافتم

خاطر از آیینه صبح است روشن تر مرا

این صفا از صحبت پاکیزه رویی یافتم

گرمی شمع شب افروز آفت پروانه شد

سوخت جانم تا حریف گرم خویی یافتم

بی تلاش من غم عشق تو ام در دل نشست

گنج را در زیر پا بی جستجویی یافتم

تلخکامی بین که در میخانه دلدادگی

بود پر خون جگر هر جا سبویی یافتم

چون صبا در زیر زلفش هر کجا کردم گذار

بک جهان دل بسته بر هر تارمویی یافتم

ننگ رسوایی رهی نامم بلند آوازه کرد

خاک راه عشق گشتم آبرویی یافتم


[ بازدید : 25 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ه خان‌ومان خود بدو سپردهٔ

شنبه 15 آبان 1400
23:26
اصغر

بدان ای پسر که اگر پادشاه باشی پارسا باش و چشم و دست از حرم مردمان دور دار و پاک شلوار باش، که پاک شلواری پاک دینی است و در هر کاری رای را فرمان‌بردار خود کن و هر کاری که بخواهی کرد با خرد مشورت کن، که وزیر پادشاهی خردست و تا روی درنگ بینی شتاب زدگی مکن و هر کاری که درخواهی شدن نخست شمار بیرون آمدن آن برگیر و تا آخر نبینی اول مبین و در همه کاری مدارا نگاه دار و هر کاری که بمدارا برآید جز بمدارا پیش مبر و بیداد پسند مباش و همه کارها و سخنها را بچشم داد بین، تا در همه کارها حق و باطل بتوانی دیدن، که چون پادشاه چشم خردمندی گشاده ندارد طریق حق و باطل بر وی گشاده نشود، همیشه راست گوی باش ولیکن کم گوی و کم خنده باش، تا کهتران تو با تو دلیر نگردند، که گفته اند که: بدترین کاری پادشاه را دلیری رعیت و نافرمانی حاشیت باشد و عطایی که ازو بباید بمستحقان برسد و عزیز دیدار باش، تا بچشم رعیت و لشکری خوار نگردی و زینهار خویشتن را خوار مدار و بر خلقان حق تعالی رحیم باش؛ اما بر بی‌رحمان رحمت مکن و بخشایش عادت مکن، ولکن بسیاست باش، خاصه با وزیر خویش، البته خویشتن را تسلیم القلبی بوزیر خویش منمای و یکباره محتاج رای او مباش و هر سخنی که وزیر بگوید در باب کسی و طریقی که نماید بشنو، اما در وقت اجابت مکن، بگوی: که تا بنگریم، آنگاه چنانک باید بفرماییم؛ بعد از آن تفحص آن کار بفرمای کردن، تا در آن کار صلاح تو می‌جوید یا نفع خویش، چون معلوم کردی آنگاه چنانک صواب بینی جواب میده، تا ترا زبون رای خویش نداند. هر کس را که وزارت دادی در وزارت او را تمکینی تمام کن، تا کارها و شغل و مملکت تو فرو بسته نماند {و اگر پیر باشی یا جوان وزیر پیر دار و جوان را وزارت مده، از آنکه گفته اند اندرین باب، ع:

بجز پیر سالار لشکر مباد

اگر تو پیر باشی زشت باشد که جوانی مدبر پیر باشد و اگر تو جوان باشی و وزیر جوان آتش جوانی هر دو بهم یار شود و بهر دو آتش مملکت سوخته گردد و باید که وزیر بهی روی باشد و پیر یا کهل و تمام قوت و قوی ترکیب و بزرگ شکم، وزیر نحیف و کوتاه و سیاه ریش را هیچ شکوهی نبود، وزیر باید که بزرگ ریش بود بحقیقت.

حکایت: چنانکه سلطان طغرل بیک خواست که از وزرای خراسان کسی را وزارت دهد؛ دانشمندی را اختیار کردند و آن دانشمند را ریشی تابناف بود سخت طویل و عریض. او را حاضر کردند و پیغام سلطان بوی دادند که: وزارت خویش نامزد تو کردیم، باید کدخدائی ما بدست گیری از تو شایسته تر کسی را نمی بینم درین وزارت. دانشمند گفت: خداوند عالم را بگوئید که: ترا هزار سال بقا باد، وزارت پیشه ایست که آنرا بسیار آلت بکار همی باید و از همه آلت با بنده جز ریش نیست، خداوند بریش بندۂ دعا گو غره نشود و این خدمت کسی دیگر را فرماید.]

و با او و با پیوستگان او نیکویی کن، در معاش دادن و خوبی کردن تقصیر مکن؛ اما خویشان و پیوستگان وزیر را هیچ عمل مفرمای، که یک‌باره ببه بگربه نتوان سپرد، که وی بهیچ حال حساب پیوستگان خویش بحق نکند و از بهر مال تو خویشان خود را نیازارد و نیز کسان وزیر بقوت وزیر صد بیدادی کنند بر مردمان که بیگانه از آن صد یکی نکند، وزیر از کسان خویش امضا کند و از بیگانه نکند و بر دزد رحمت مکن و عفو کردن خونی روا مدار، که اگر مستحق خون نباشد تو نیز بقیامت گرفتار باشی. اما بر چاکران خود برحمت باش و ایشان را از بد نگاه نان باش، که خداوند چون شبان باشد و کهتر چون رمه، اگر شبان بر رمهٔ خویش بی‌رحمت بود و ایشان را از سباع نگاه ندارد زود هلاک شوند و هر کسی را قسطی پیدا کن و اعتماد بر آن مکن که بدید کرده باشی و هر کسی را شغلی فرمای و شغلی ازیشان باز مدار، تا آن نفع که از آن شغل بیابند با قسط خویش مضاف کنند و بی تقصیرتر زیند و تو در باب ایشان بی اندیشه‌تر باشی، که چاکران از بهر شغل دارند ولیکن چون تو چاکری را شغلی دهی نیک بنگر و شغل را بسزاوار شغل ده و کسی که نه مستحق شغل باشد وی را مفرمای، چنانک کسی شراب داری را شاید فراشی مفرمای و آنک خزینه داری را شاید حاجبی مده و هر کاری را بکسی نتوان داد، که گفته‌اند: لکل عمل رجال، تا زبان طاعنان در تو دراز نگردد و در شغل خلل درنیارد، از بهر آنک چون چاکری را کاری فرمایی و او نداند و برای نفع خویش بهیچ حال نگوید که: نمی‌دانم و می‌کند و لیکن شغل با فساد باشد؛ پس کار بکاردان سپار، تا از درد سر رسته باشی، بیت:

ترا توفیق خواهم در دعا تا

دهی هر کاردان را کاردانی

پس اگر ترا در حق کسی عنایتی باشد و خواهی که او را محتشم گردانی بی‌عمل او را نعمت و حشمت توان دادن، بی آنک او را شغلی ناواجب فرمایی، تا بر نادانی خویش گواهی نداده باشی و در پادشاهی خویش مگذار که کسی فرمان ترا خوار دارد، که ترا خوار داشته باشد، که در پادشاهی راحت در فرمان دادن است و اگر نه صورت پادشاه با رعیت برابر است و فرق میان پادشاه و رعیت آنست که وی فرمان ده است و رعیت فرمان‌بردار.

حکایت: ای پسر شنودم که بروزگار جد تو سلطان محمود را عاملی بود ابوالفتح بستی گفتندی. عاملی نساء بوی داده بودند. از نسا مردی را بگرفت و نعمتی از وی بستاند و ضیاع وی را موقوف کرد و مرد را زندان کرد. بعد ازین مرد حیلتی کرد و از زندان بگریخت و میرفت تا بغزنین و پیش سلطان راه جست و داد خواست. سلطان فرمود تا ویرا نامهٔ دیوانی نوشتند. مرد می‌آمد تا نسا و نامه عرضه کرد. این عامل گفت که: این مرد دگر باره بغزنین نرود و سلطان را نبیند. آن ضیاع وی باز نداد و بنامه هیچ کار نکرد. مرد دیگر باره راه غزنین پیش گرفت و می‌رفت. چون بغزنین برسید هر روز بدر سرای سلطان محمود رفتی، تا عاقبت یک روز سلطان از باغ بیرون می‌آمد، فریاد برداشت و از عامل نسا بنالید. سلطان دیگر باره نامه فرمود. مرد گفت: یک‌بار آمدم و نامه بردم، بنامه کار نمیکند. سلطان دلتنگ شد و در آن ساعت دل مشغول بود و دلتنگ بود، سلطان گفت: بر من نامه دادنست، اگر فرمان نکنند من چه کنم، برو و خاک بر سر کن. مرد گفت: ای پادشاه، عامل تو بفرمان تو کار نکند مرا خاک بر سر باید کرد؟ سلطان محمود گفت: نه ای خواجه، غلط گفتم، مرا خاک بر سر باید کرد. در حال دو غلام سرایی را نام‌زد کرد، تا بنسا رفتند و شحنهٔ نواحی را حاضر کردند و آن نامه در گردن ابوالفتح آویختند و بر در دیه بر دار کردند و منادی کردند که: این سزای آنکس است که بفرمان خداوندگار خود کار نکند. بعد از آن هیچ کس را زهره نبود که بفرمان خداوندگار کار نکند و امرها نافذ گشت و مردمان در راحت افتادند.

حکایت: بدان ای پسر که چون مسعود بپادشاهی نشست طریق شجاعت و مردانگی بر دست بگرفت، اما طریق ملک داشتن هیچ نمی‌دانست و از پادشاهی با کنیزکان عشرت اختیار کرد. چون لشکر و عمال دیدند که او بچه مشغول میباشد طریق نافرمانی بر دست گرفتند و شغلهاء مردمان فرو بسته شد و لشکر و رعیت دلیر شدند، تا روزی از رباط فراوه زنی مظلومه بیآمد و بنالید از عامل آن ولایت. سلطان مسعود او را نامه داد، عامل بدان کار نکرد و گفت: این پیرزن دیگر باره بغزنین نشود. پیرزن دیگر باره بغزنین رفت و بمظالم شد و بار خواست و داد خواست. سلطان مسعود او را نامهٔ فرمود. پیرزن گفت: یک بار نامه بردم: کار نمیکند. مسعود گفت: من چه توانم کردن؟ پیرزن گفت: ولایت چندان دار که بنامهٔ تو کار کنند و دیگر رها کن، تا کسی دارد که بنامهٔ او کار کنند و تو هم‌چنین بر سر عشرت همی باشی، تا بندگان خدای تعالی در بلاء ظلم عمال تو نمانند. مسعود سخت خجل شد. بفرمود تا داد آن پیرزن بدادند و آن عامل را بدروازه بیاویختند. پس از آن از خواب غفلت بیدار شد و کسی را زهره نبود که در فرمان او تقصیر کردی.

پس پادشاه که فرمان او روان نباشد نه پادشاه باشد، هم چنانک میان او و میان مردمان فرقست میان فرمان او و فرمان دیگران فرق باید، که نظام ملک در روانی فرمانست و روانی فرمان جز بسیاست نباشد؛ پس در سیاست نمودن تقصیر نباید کرد تا امرها روان باشد و شغلها بی‌تقصیر و دیگر سپاه را نگاهدار و بر سر رعیت مسلط مکن، هم‌چنانک مصلحت لشکر نگاهداری مصلحت رعیت نیز نگاهدار، از بهر آنکه پادشاه چون آفتابست، نشاید که بر یکی تابد و بر یکی نتابد و نیز رعیت بعدل توان داشت و رعیت از عدل آبادان باشد، که دخل از رعیت حاصل میشود، پس بیداد را در مملکت راه مده، که خانهٔ ملکان از داد بر جای باشد و قدیم گردد و خانهٔ بیدادگران زود نیست شود، از بهر آنک داد آبادانی بود و بیداد ویرانی و آبادانی که بر داد بود بماند و ویرانی به بی‌دادی زود ویران شود، چنانک حکما گفته‌اند: چشمهٔ خرمی عالم پادشاه عادل است و چشمهٔ دژمی پادشاه ظالم است و بر درد بندگان خداوند تعالی صبور مباش و پیوسته خلوت دوست مدار، که چون تو از لشکر و مردم نفور باشی لشکر از تو نفور گردند و در نیکو داشتن لشکر و رعیت تقصیر مکن، که اگر تقصیر کنی آن تقصیر توفیر دشمنان باشد. اما لشکر همه از یک جنس مدار، که هر پادشاهی را که لشکر یک جنس باشد همیشه اسیر لشکر باشد و دایم زبون لشکر خویش باشد، از بهر آنک یک جنس متفق یکدیگر باشند و ایشان را بیکدیگر نتوان مالید، چون از هر جنس باشد این جنس را بدان جنس بمالند و آن جنس را بدین جنس مالش دهند، تا آن قوم از بیم این قوم و این قوم از بیم آن قوم بی‌طاعتی نتوانند کردن و فرمان تو بر لشکر تو روان باشد و خداوند جد تو سلطان محمود چهار هزار غلام ترک داشت و هزار هندو و دایم هندوان را بترکان مالیدی و ترکان را بهندوان، تا هر دو جنس مطیع او بودندی و هر وقتی لشکر خویش را بنان و نبیذ خوان و با ایشان نکویی کن بخلعت و صلت و امیدها و دلگرمیها نمودن، ولیکن چون کسیرا صلتی خواهی فرمودن چون اندکی باشد بزفان خویش بر سر ملا مگوی، در نهان کسی را بگوی تا پروانه باشد، تا دون همتی نباشد بدان چیز که نه در خور ملوک باشد و دیگر آنک خویشتن را بر سر مردمان معلوم کرده باشی بدون همتی، که من هشت سال بغزنین بودم ندیم سلطان بود مودود نام، هرگز از وی سه چیز ندیدم: اول آنک هر صلتی که کم از دویست دینار بودی بر سر ملا نگفتی، مگر به پروانه. دوم آنک هرگز چنان نخندیدی که دندان او پیدا آمدی. سیوم آنک چون در خشم شدی هرگز کس را دشنام ندادی و این سه عادت سخت نیکو بود و شنیدم که ملک روم هم این عادت دارد، اما ایشانرا رسمی هست که ملوک عجم و عرب را نیست، چنانک اگر ملوک روم کسی را بدست خویش بزنند هرگز کسیرا زهرهٔ آن نباشد که آن مرد را بزند و تا زنده بود گویند که: او را ملک بدست خویش زده است، همچون او ملکی باید تا او را بزند. اکنون باز بسخن خود آمدم: دیگر بحدیث سخا ترا نتوانم گفت که: بستم سخی باش و اگر از سرشت خویش باز نتوانی ایستاد باری چنین که گفتم بر سر ملا همت خویش بمردمان منمای، که اگر سخاوت نکنی همه خلق دشمن تو گردند، اگر در وقت با تو چیزی نتوانند کردن چون دشمنی پیدا آید جان خویش فدای تو نکنند و دوست دشمن تو باشند. اما جهد کن تا از شراب پادشاهی مست نشوی و در شش خصلت تقصیر مکن و نگاهدار: هیبت و داد و دهش و حفاظ و آهستگی و راست گوئی، اگر پادشاه از این شش خصلت یکی دوری کند نزدیک شود بمستی پادشاهی و هر پادشاهی که از پادشاهی مست شود هشیاری {او} در رفتن پادشاهی بود و اندر پادشاهی غافل مباش از آگاه بودن احوال ملوک عالم، چنین باید که هیچ پادشاهی نفس نزند که تو آگاه نباشی.

حکایت: من از امیر ماضی پدرم رحمه الله و طول بقاک یا ولدی شنودم که: فخرالدوله از برادر خویش عضدالدوله بگریخت و بهیچ جای مقام نتوانست کردن، بدرگاه پدر من آمد ملک قابوس بزنهار و جد من او را امان داد و بپذیرفت و بجای او بسیار اکرام کرد و عمهٔ مرا بوی داد و در آن نکاح از حد گذشته خرمی کردند، از آنک جدهٔ من خاله فخرالدوله بود و پدر من و فخرالدوله هر دو دخترزادهٔ حسن فیروزان بودند. پس عضدالدوله رسولی فرستاد بنزدیک شمس المعالی و نامهٔ بداد و در تحمیدنامه گفته بود که: عضدالدوله بسیار سلام میفرستد و میگوید که: برادرم امیرعلی آنجا آمدست و تو دانی که میان ما و شما برادری و دوستی چگونه است و خانوادهٔ هر دو یکی است و این برادر من دشمن منست، باید که او را بنزدیک من فرستی، تا من مکافات این از ولایت خویش هر ناحیت که خواهی بتو باز گذارم و دوستی ما مؤکد باشد؛ پس اگر نخواهی که این بدنامی بر خویشتن نهی همانجا او را زهر ده، تا غرض من بحاصل آید و ترا بدنامی نباشد و آن ناحیت که تو خواهی ترا حاصل شود. امیر شمس‌المعالی گفت: سبحان الله! چه واجب کند چنان محتشمی را با چون منی چنین سخن گفتن؟ که ممکن نباشد که کاری کنم که تا قیامت بدنامی در گردن من بماند. پس رسول گفت: مکن ای خداوند و عضدالدوله را برای امیرعلی میازار، یعنی فخرالدوله که ملک ما ترا از برادر هم‌زاد دوستر دارد و چنین و چنین سوگند خورد، که آنروز که ملک مرا تحمید می کرد و گسیل می کرد در میانهٔ سخن بوقت گفت: خدای داند که من شمس المعالی را چون دوست دارم، تا بدانجا که شنیدم که فلان روز شنبه چندین روز از ماه فلان گذشته بود، شمس المعالی در گرمابه شد، در خانهٔ میانگین پای وی بلغزید و بیفتاد، من دلتنگ شدم و گفتم: مگر از پس چهل و هفت سال او را چنین پیری دریافت و قوت ساقط شد و رسول را غرض آن بود که تا شمس المعالی بداند که خداوند ما بر احوال وی چگونه مطلع است و این تعلیم عضدالدوله بود شمس المعالی گفت: بقاش باد، منت آن داشتیم بدین شفقت که نمود، ولکن از غم خوردن بیشتر من او را بیاگاهان که: آن روز سه شنبه که ترا گسیل کرد، از ماه چندین شده بود، آن شب در فلان نشستگاه شراب خورد و فلان جای بخفت و با نوشتکین ساقی خلوت کرد و نیم شب از آنجا برخاست و در سرای زنان آهنگ رفتن کرد و بر بام شد و بحجرهٔ حیران عواده نام شد و با وی نیز خلوت کرد، چون از بام فرود آمد پایش بلغزید و از پایهٔ نردبان فرود افتاد، من نیز از جهة او دل مشغول شدم و گفتم مردی چهل و دو ساله در عقل وی چندین خلل و نقصان افتاد و شراب چندان چرا باید خوردن که از بام نتواند فرود آمدن و نیم شب از بستر چرا نقل باید کرد، تا چنان حادثه نیفتد و آن رسول را نیز از آگاه بودن حال خود معلوم کرد.

و چنانک از پادشاهان عالم خبرداری بر ولایت خویش و بر حال لشکر و رعیت خویش نیز باید که واقف باشی که چگونه است.

حکایت: بدان ای پسر که بروزگار خال تو مودود بن مسعود در غزنین بود، من بغزنین شدم، مرا اعزاز و اکرام کرد. چون چندگاه برآمد مرا بدید و بیآزمود، مرا منادمت خاص داد و ندیم خاص آن بود که هیچ روز از مجلس او غایب نباشد؛ پس بوقت طعام و شراب مرا حاضر بایستی بود پیوسته، اگر ندیمان دیگر بودندی یا نی. روزی بامداد پگاه صبوحی کرده بود و هم‌چنان در نبیذ لشکر را بار داد و خلق درآمدند و خدمت کردند و بازگشتند. خواجهٔ بزرگ عبدالرزاق بن حسن المیمندی اندر آمد، وزیر او بود. او را نیز بار گرفت. چون زمانی بود مشرف درگاه درآمد و خدمت کرد و ملطفه {ای} على بن ربیع خادم را داد و خادم بسلطان داد. وی همی خواند، پس روی سوی وزیر کرد و گفت: این منهی را پانصد چوب ادب فرمای، تا دیگر بار آنها شرح کند، که در این خط نبشته است که: دوش در غزنی بدوازده هزار خانه سماق یافته‌اند و من ندانم که آن خانهٔ کی بود و بکدام محلتها بود، هر چند خواهی باش. وزیر گفت: بقاء خداوند باد، برای تخفیف بجمع گفته است، که اگر بشرح گفتی کتابی شدی که درو بیک دو روز خوانده نیامدی، اگر خداوند رحمت کند و این را عفو فرماید، تا بگویم که بار دیگر بتفصیل نویسد. گفت: این بار عفو کردم، بار دیگر چنان باید که بنویسد که خواجه می‌گوید.

پس باید که از حال لشکر و رعیت نیک آگاه باشی و از حال مملکت خویش بی‌خبر نباشی، خاصه از حال وزیر خود و باید که وزیر تو آب خورد تو بدانی، که خان‌ومان خود بدو سپردهٔ، اگر از وی غافل باشی از خان‌ومان خود غافل بوده باشی، نه از کار و حال وزیر خویش و با پادشاهان عالم که همسران تو باشند اگر دوستی کنی نیم دوست مباش و اگر دشمنی کنی دشمن ظاهر باش و بآشکارا دشمنی توانی نمود با هم‌شکل خویش پنهان دشمنی مکن، از آنچ:

حکایت: شنودم که اسکندر بجنگ دشمنی از آن خویش میرفت. با وی گفتند یا ملک، این مرد که خصم است مردی غافل است، بر وی شب خون باید کرد. اسکندر گفت: ملک نباشد آنکه ظفر بدزدی جوید.

و اندر پادشاهی کارهای بزرگ عادت کن، از بهر آنک پادشاه بزرگ‌تر از همه کس است، باید که گفتار و کردار او بزرگ تر از همه کس باشد، تا نام بزرگ یابد؛ چه نام بزرگ بگفتار و کردار بیگانگان یابد، چنانک آن سگ فرعون لعنه‌الله اگر بدان بزرگی سخنی نگفته بودی بآفریدگار ما جل جلاله، که روایت سخن وی کردی، چنانک گفت: فقال انا ربکم الأعلی و تا قیامت این آیت همی خوانند و نام آن مدبر ملعون همی برند، از آن یک سخن بزرگ؛ پس چنین باش که گفتم، که پادشاه کم‌همت را نام برنیاید و دیگر توقیع خویش را بزرگ دار و از بهر هر محقرانی توقیع مکن، مگر بصلتی بزرگ یا بولایتی بزرگ یا بمعاشی بزرگ که ببخشی؛ چون توقیع کردی توقیع خود را خلاف مکن، الا بعذری واضح، که خلاف از همه کس ناپسند باشد و از پادشاه زشت تر باشد. اینست شرط پیشهٔ پادشاه؛ هر چند این پیشه عزیز است من چنانک شرط کتاب است بگفتم و نبشتم؛ اگر چنانک ترا صناعتی دیگر افتد، چون دهقانی و هر کاری که ورزی، باید که شرط آن نگاه داری، تا همیشه ترتیب و نظام کارت برونق باشد و بالله التوفیق.


[ بازدید : 29 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چاک به دامن رساند گرد بیابان عشق

شنبه 15 آبان 1400
23:24
اصغر

بر در دل می‌زنند نوبت سلطان عشق

ما و جنون می‌دهیم وعده به میدان عشق

رایت شاه جنون جلوه نما شد ز دور

چاک به دامن رساند گرد بیابان عشق

آن که ز لعلت فکند شور به دریای حسن

کشتی ما را نخست داد به طوفان عشق

بر سر جرم منند عفو و جزا در تلاش

تا بچه فرمان دهد حاکم دیوان عشق

عشق ز فرمان حسن داد به دست توام

وه چه شدی گر بدی حسن به فرمان عشق

زلف تو را آن که کرد سلسلهٔ پیوند حسن

ساخت جنون مرا سلسلهٔ جنبان عشق

کرد چو حسنت برون سر به گریبان دهر

عابد و زاهد زدند دست به دامان عشق

گرد وی از بس حذر مور ندارد گذر

این دل ویران که هست ملک سلیمان عشق

ماه رخ آن صنم مه چه رایان حسن

داغ دل محتشم شمسه ایوان عشق


[ بازدید : 33 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

از خاوران گذشته سوی باختر رسید

شنبه 15 آبان 1400
17:37
اصغر

شکر خداکه دوره غربت بسر رسید

رنج سفرگذشت و نعیم حضر رسید

روزی که رخت‌بستم‌از ایران سوی فرنگ

پنداشتم که عهد عقوبت بسر رسید

گفتم زمان خرقه تهی کردنست‌، خیز

رخت سفر ببند که وقت سفر رسید

اینک خدنگ حادثه از سینه برگذشت

وآسیب زخم آن به میان جگر رسید

دست از جهان بشوی و جهانی دگر بجوی

شاد آنکه زبن جهان به جهان دگررسید

لیکن قضا نبود، تو گفتی در این جهان

سهم بلابه بنده فزون زبن قدررسید

فرمان بازگشت به روح رمیده رفت

پروانهٔ بقا به تن محتضررسید

دستوری خلاصم از این زندگی نداد

آن کس که جان ازو به تن جانور رسید

جان به لب رسیده سوی سینه بازگشت

در چشم وگوش مژدهٔ سمع و بصررسید

شد منقطع هزینه دورعلاج من

زبن صرفه‌جوبی سره‌دولت به‌زر رسید

بویحیی ار برفت حکیمی به‌جای ماند

وآی ارگدا به دولت و اقبال و فر رسید

بالجمله رفت سالی و شش ماه بر فزون

کاندر سویش، لطف حقم راهبر رسید

بسیار صبرکردم و بسیار بردم رنج

تا درپناه صبر، نوید ظفر رسید

بشتافتم به خانه و در بستر اوفتاد

کزرنج ره براین تن نالان ضرر رسید

یک مه فزون بودکه هم اغوش بسترم

وامروز به شدم که ز «‌فرخ‌» خبر رسید

محمود اوستاد سخن آن که صیت او

از خاوران گذشته سوی باختر رسید

روح جواهری به جنان شادباد ازآنک

او را پسر چو فرخ فرخ سیر رسید

شاد این پسرکه پرورش از آن پدرگرفت

شاد آن پدرکه از عقبش این پسر رسید

دانشوران ز فضل و هنر بهره می‌برند

وز او هزار بهره به فضل و هنر رسید

کرد از بهار دعوت‌، فرخ به شهر خویش

در تیر مه که تیل میان سرخ دررسید

آباد باد خاک خراسان که هر مهی

نعمت در او ز ماه دگر بیشتر رسید

سرسبز باد تیل میان سرخ او، کز آن

خجلت به زعفران و گلاب و شکر رسید

نالانم ای رفیق و هراسانم از سفر

خاصه که ناتوانیم از این سفر رسید

ارجو که تندرست ببینم رخ ترا

کز روی فرخ توام اقبال و فر رسید

گفتم جواب چامهٔ «‌فرخ‌» که گفته است

«‌از دستگاه رادیو دوش این خبر رسید»


[ بازدید : 20 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

پس ترقی جست آن ثانیش چست

جمعه 14 آبان 1400
19:07
اصغر

یک حکایت بشنو اینجا ای پسر

تا نگردی ممتحن اندر هنر

آن جهود و مؤمن و ترسا مگر

همرهی کردند با هم در سفر

با دو گمره همره آمد مؤمنی

چون خرد با نفس و با آهرمنی

مرغزی و رازی افتند از سفر

همره و هم‌سفره پیش هم‌دگر

در قفس افتند زاغ و جغد و باز

جفت شد در حبس پاک و بی‌نماز

کرده منزل شب به یک کاروانسرا

اهل شرق و اهل غرب و ما ورا

مانده در کاروانسرا خرد و شگرف

روزها با هم ز سرما و ز برف

چون گشاده شد ره و بگشاد بند

بسکلند و هر یکی جایی روند

چون قفس را بشکند شاه خرد

جمع مرغان هر یکی سویی پرد

پر گشاید پیش ازین بر شوق و یاد

در هوای جنس خود سوی معاد

پر گشاید هر دمی با اشک و آه

لیک پریدن ندارد روی و راه

راه شد هر یک پرد مانند باد

سوی آن کز یاد آن پر می‌گشاد

آن طرف که بود اشک و آه او

چونک فرصت یافت باشد راه او

در تن خود بنگر این اجزای تن

از کجاها گرد آمد در بدن

آبی و خاکی و بادی و آتشی

عرشی و فرشی و رومی و گشی

از امید عود هر یک بسته طرف

اندرین کاروانسرا از بیم برف

برف گوناگون جمود هر جماد

در شتای بعد آن خورشید داد

چون بتابد تف آن خورشید جشم

کوه گردد گاه ریگ و گاه پشم

در گداز آید جمادات گران

چون گداز تن به وقت نقل جان

چون رسیدند این سه همره منزلی

هدیه‌شان آورد حلوا مقبلی

برد حلوا پیش آن هر سه غریب

محسنی از مطبخ انی قریب

نان گرم و صحن حلوای عسل

برد آنک در ثوابش بود امل

الکیاسه والادب لاهل المدر

الضیافه والقری لاهل الوبر

الضیافة للغریب والقری

اودع الرحمن فی اهل القری

کل یوم فی القری ضیف حدیث

ما له غیر الاله من مغیث

کل لیل فی القری وفد جدید

ما لهم ثم سوی الله محید

تخمه بودند آن دو بیگانه ز خور

بود صایم روز آن مؤمن مگر

چون نماز شام آن حلوا رسید

بود مؤمن مانده در جوع شدید

آن دو کس گفتند ما از خور پریم

امشبش بنهیم و فردایش خوریم

صبر گیریم امشب از خور تن زنیم

بهر فردا لوت را پنهان کنیم

گفت مؤمن امشب این خورده شود

صبر را بنهیم تا فردا بود

پس بدو گفتند زین حکمت‌گری

قصد تو آن است تا تنها خوری

گفت ای یاران نه که ما سه تنیم

چون خلاف افتاد تا قسمت کنیم

هرکه خواهد قسم خود بر جان زند

هرکه خواهد قسم خود پنهان کند

آن دو گفتندش ز قسمت در گذر

گوش کن قسام فی‌النار از خبر

گفت قسام آن بود کو خویش را

کرد قسمت بر هوا و بر خدا

ملک حق و جمله قسم اوستی

قسم دیگر را دهی دوگوستی

این اسد غالب شدی هم بر سگان

گر نبودی نوبت آن بدرگان

قصدشان آن کان مسلمان غم خورد

شب برو در بی‌نوایی بگذرد

بود مغلوب او به تسلیم و رضا

گفت سمعا طاعة اصحابنا

پس بخفتند آن شب و برخاستند

بامدادان خویش را آراستند

روی شستند و دهان و هر یکی

داشت اندر ورد راه و مسلکی

یک زمانی هر کسی آورد رو

سوی ورد خویش از حق فضل‌جو

مؤمن و ترسا جهود و گبر و مغ

جمله را رو سوی آن سلطان الغ

بلک سنگ و خاک و کوه و آب را

هست واگشت نهانی با خدا

این سخن پایان ندارد هر سه یار

رو به هم کردند آن دم یاروار

آن یکی گفتا که هر یک خواب خویش

آنچ دید او دوش گو آور به پیش

هرکه خوابش بهتر این را او خورد

قسم هر مفضول را افضل برد

آنک اندر عقل بالاتر رود

خوردن او خوردن جمله بود

فوق آمد جان پر انوار او

باقیان را بس بود تیمار او

عاقلان را چون بقا آمد ابد

پس به معنی این جهان باقی بود

پس جهود آورد آنچ دیده بود

تا کجا شب روح او گردیده بود

گفت در ره موسی‌ام آمد به پیش

گربه بیند دنبه اندر خواب خویش

در پی موسی شدم تا کوه طور

هر سه‌مان گشتیم ناپیدا ز نور

هر سه سایه محو شد زان آفتاب

بعد از آن زان نور شد یک فتح باب

نور دیگر از دل آن نور رست

پس ترقی جست آن ثانیش چست

هم من و هم موسی و هم کوه طور

هر سه گم گشتیم زان اشراق نور

بعد از آن دیدم که که سه شاخ شد

چونک نور حق درو نفاخ شد

وصف هیبت چون تجلی زد برو

می‌سکست از هم همی‌شد سو به سو

آن یکی شاخ که آمد سوی یم

گشت شیرین آب تلخ هم‌چو سم

آن یکی شاخش فرو شد در زمین

چشمهٔ دارو برون آمد معین

که شفای جمله رنجوران شد آب

از همایونی وحی مستطاب

آن یکی شاخ دگر پرید زود

تا جوار کعبه که عرفات بود

باز از آن صعقه چو با خود آمدم

طور بر جا بد نه افزون و نه کم

لیک زیر پای موسی هم‌چو یخ

می‌گدازید او نماندش شاخ و شخ

با زمین هموار شد که از نهیب

گشت بالایش از آن هیبت نشیب

باز با خود آمدم زان انتشار

باز دیدم طور و موسی برقرار

وآن بیابان سر به سر در ذیل کوه

پر خلایق شکل موسی در وجوه

چون عصا و خرقهٔ او خرقه‌شان

جمله سوی طور خوش دامن کشان

جمله کفها در دعا افراخته

نغمهٔ ارنی به هم در ساخته

باز آن غشیان چو از من رفت زود

صورت هر یک دگرگونم نمود

انبیا بودند ایشان اهل ود

اتحاد انبیاام فهم شد

باز املاکی همی دیدم شگرف

صورت ایشان بد از اجرام برف

حلقهٔ دیگر ملایک مستعین

صورت ایشان به جمله آتشین

زین نسق می‌گفت آن شخص جهود

بس جهودی که آخرش محمود بود

هیچ کافر را به خواری منگرید

که مسلمان مردنش باشد امید

چه خبر داری ز ختم عمر او

تا بگردانی ازو یک‌باره رو

بعد از ان ترسا در آمد در کلام

که مسیحم رو نمود اندر منام

من شدم با او به چارم آسمان

مرکز و مثوای خورشید جهان

خود عجب‌های قلاع آسمان

نسبتش نبود به آیات جهان

هر کسی دانند ای فخر البنین

که فزون باشد فن چرخ از زمین


[ بازدید : 26 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نورگرام است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]