مرگ و پیری همچو گرک گرسنه

جمعه 2 مهر 1400
11:27
اصغر

صدر اعظم حضرت تیمورتاش

بشنود یک نکته از این مستمند

حق‌صحبت‌هست‌حقی‌معتبر

بود می‌باید بدین حق پای‌بند

بنده‌را با خواجه حق صحبت است

صحبتی دیرینه و بی‌زرق و فند

دوست در سختی بباید پایمرد

واندر این معنی روایاتی است چند

خود تو دانی بوده‌ام در این دو سال

پایکوب انزوا و حبس و بند

گه به چنگ شحنگانی دیوخوی

گه اسیر ناکسانی خودپسند

جاهلان خشنود و من مانده غمی

ناکسان برکار و من مانده نژند

ورنه بر هنجار بودم پیش از این

یافتم زین انزوا و بند پند

فکر من دعوی آزادی گذاشت

کلک‌ من شمشیر حریت فکند

مردی و آزادگی در طبع من

چون‌ زنان افکند بر رخ روی بند

مرگ و پیری همچو گرک گرسنه

می‌زند هر دم به رویم زهرخند

محنت و تیمار مشتی کودکان

بر دلم پیکان زهرآگین فکند

روزگارم دست استغنا ببست

آسمانم ریشهٔ مردی بکند

قصه کوته‌، بین چه گوید بنت کعب

قطعه‌ای چون همت صوفی بلند:

«‌عاشقی خواهی که تا پایان بری

بس که بپسندید باید ناپسند

زشت باید دید و انگارید خوب

زهر باید خورد و انگارید قند

توسنی کردم ندانستم همی

کز کشیدن سخت‌تر گردد کمند»


[ بازدید : 64 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چنان کانجا مساواتی نباشد

جمعه 2 مهر 1400
11:26
اصغر

رفیقی داشتم بل اوستادی

که‌صرف ‌صحبتش می گشت اوقات

علوم روح را تدربس می کرد

برین سرگشتهٔ جهل و خرافات

بهم دادیم قولی صادقانه

که از ما هرکه گردد زودتر مات

شب هفتم رفیق خوبشتن را

کند در عالم رویا ملاقات

بگ شمه‌ای از عالم روح

ز راه و رسم پاداش و مجازات

قضا را دوست پیشی جست از من

به مینو رخت بربست از خرابات

شب هفتم به خواب من درآمد

گرفتم دستش از روی مصافات

بگفتم چیست آنجا حال وما را

چه بایست از عبادات و ریاضات

بگفت اینجا بود روح عوالم

نه شیادی بکار آید نه طامات

حجاب‌صورت‌اینجا برگرفته است

نباشد چشم‌پوشی و مماشات

نیاید احتیالات از ریاکار

نگیرد بر جوانمرد اتهامات

نشاید سفله‌ای را خواند حاتم

نشاید احمقی را خواند سقرات

صفات اینجا تبرز جسته در روح

عیوب اینجا تجسم جسته بالذات

چنان کانجا مساواتی نباشد

در اینجا هم نمی‌باشد مساوات

تفاوت‌های هول‌انگیز ارواح

کند بیننده را در هر نظر مات

بود جان یکی ردف خراطین

بود روح یکی جفت سموات

توانایی روح اینجا بکار است

شود این برتری تنها مراعات

چو روحی مقتدر آید شتابند

به استقبال وی ارواح اموات

به اوج لامکانش برنشانند

به‌سر بر تاجی از فخر و مباهات

مکان و مدت اینجا بالاراده است

نه‌ میعادی‌ است ‌محسوس و نه میقات

بگفتم قدرت روح از چه خیزد

بفرما تاکنم جبران مافات

جوابم گفت یک جو رحم و انصاف

به است از سال‌ها ذکر و مناجات

محبت کن‌، مروت کن‌، کرم کن

به انسان و به حیوان و نباتات

چراکاین هر سه ذیروحند بی‌شک

فرستد روحشان سوی تو سوقات

چو بر افتاده‌ای رحمی نمایی

سروری در نهادت گردد اثبات

همانا آن‌ خوشی‌ سوقات روح است

که بخشندت به عنوان مکافات

بدی را همچنان پاداش باشد

که از امروز نگذارد به فردات

ترحم کن به مخلوق خداوند

که ‌قوت روح رحم است و مواسات


[ بازدید : 64 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

شوق را باطل مکن در خویشتن

جمعه 2 مهر 1400
11:25
اصغر

اهتمام و شوق اگر یاور شود

مرد خامل ذکر نام‌آور شود

شوق را باطل مکن در خویشتن

تا ز نورش خاطرت انور شود

کاتش تابان به خاکستر درون

گر بماند دیر، خاکستر شود

کودکی نقاش بشناسم که داشت

آرزو تا قائد کشور شود

چون که‌قائد گشت‌لشگر گرد کرد

تا به گیتی بر سران سرور شود

پس عجب نی گرز گشت روزگار

مردک نقاش اسکندر شود

دیده‌شدکاندر جهان‌از فیض رب

کودکی نجارپیغمبر شود

تاکه اوضاع جهان بر باطل است

کی تواند حق ضیاگستر شود

تا بود قدر و شرف محکوم زر

هرکه ناکس‌تر، مقدس‌تر شود

علم باید تا جهان گیرد نظام

کار باید تا جهان چون زر شود

فکر دیگر باید و مردی دگر

تاکه اوضاع جهان دیگر شود

خدمت استاد باید دیرگاه

تاکه دانشجوی دانشور شود


[ بازدید : 53 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

عدم قوت هیولانی

چهارشنبه 31 شهريور 1400
22:58
اصغر

آخرت جنّت است یا نار است

کشته ات یا گل است یا خار است

دو بود هر یکی ز جنّت و نار

گر که اهل حقیقتی هش دار

آنچه معقول از جنان باشد

آن بهشت مقربان باشد

حظّ عقلی که بعد ازین دنیاست

جاودان جنت ذوی القرباست

ناشی از علم و معرفت باشد

لذت آن، مشاهدت باشد

لذّتی چون شهود عقلی نیست

ذوق عقلی گواه این معنی ست

کُنه آن را به وصف نتوان یافت

سندس آری ز پشم نتوان یافت

هست محسوس، جنت دومین

بر اصحاب قرب و اهل یقین

حس ایشان نماید ادراکش

کند احساس کی هوسناکش؟

دلگشا جنتی ست، بی پایان

متحیر شود خیال در آن

عین حس قوت خیال شود

متجسم در آن مثال شود

یافت قوت در آخرت چو خیال

حشم نفس و قدرت متعال

علمها در نظر عیان گردد

هر چه خواهش کنی، چنان گردد

هرچه لذت بری ز حور و قصور

همه موجود باشد و مقدور

گر تو حس خیال بشناسی

زان قویتر نیابی احساسی

می شود بذر این بهشت خیال

خلق نیکو و صالح اعمال

انبیا شمّهای از آن گفتند

مجملی گوهر بیان سفتند

گر ببینی مآثر نبوی

شودت نور چشم و عقل، قوی

هکذا النار قسمت قسمین

کشفت کلنا برای العین

زان دو، یک نار، نار معقول است

که به اهل نفاق موکول است

متکبر، وقود آن باشد

خانه سوز مکذبان باشد

خوانده در وحی، نار موقده اش

جا به جیب وکنار افئده اش

وان دگر نار، نار محسوس است

متجسم همیشه ملموس است

تف این شعله جسم و جان سوزد

چو خس، ابدان کافران سوزد

هر دو در عالم خیال بود

متجسم در آن مثال بود

گرچه معقول گفتم اول را

بشنو اکنون ز من مفصّل را

عقل و حس را به هم نباشد کار

این به نسبت بود، شگفت مدار

آنچه معقول گفتمش نسبی است

به تبع، فرع عالم عقلی ست

منشا ءش فقد عقل و انوار است

عدم علم و کشف اسرار است

خواه از انکار و جحد خیزد آن

یا به حرمان ز دولت عرفان

ترک فعل است سلب امدادش

فقد علم و حصول اضدادش

عدم قوت هیولانی

وآنکه جهل مرکّبش خوانی

اعوجاج سلیقه راکاسد

وان رسوخ عقاید فاسد

سلطنتهای نفس امّاره

دلخوریهای حرص بیچاره

دل بی علم و معرفت دل نیست

کالبد، بی کمال، سوختنی ست

بی هنر دان درخت بی مایه

نی ثمر، نی خواص، نی سایه

خشک چوبی تهی، پر از کژدم

چه کنی گر نسازیش هیزم؟

المی را که در جزا بیند

المی سخت و جانگزا بیند

عالم عقلیش اگر گفتم

حکمت مخفی، از تو ننهفتم

در تقابل به جنّت عقلی

از تشاکل به لذّت عقلی

الم و لذّت از مشاکلت است

نسبت عقل، از مقابلت است

چون الم، با عدم رجوع نمود

متصورعدم بود ز وجود

جنت و نار مکتسب باشد

صورت رحمت و غضب باشد

الم است آن ولی شعورش نه

خبری از خود و قصورش نه

این دو گر در هلاک، مشترک است

لیک آسوده، هر یکی ز یک است

آن بلاهت به از فطانت توست

وجع این به از امانت توست

وان دگر دوزخی که محسوس است

عالم حسرت است و افسوس است

در جدایی ز الفت دنیا

وز تعلّق به این فریب سرا

رنج فقدان او فروگیرد

که به هر دم، به صد الم میرد

ارتکاب قبایح اعمال

اعتیاد کواذب اقوال

ملکات ردیهٔ اخلاق

دل نهادن به خلق از خلّاق

انبعاث فساد شیطانی

احتلام نظام سلطانی

همه در نفس، مرتسخ گشته

به دو صد مار و مور آغشته

نفس چون گشته است کاسب آن

صُوَری برزند مناسب آن

متجسم شود در آن عالم

صور جمله بی زیاده وکم

هر که امروز، در مظالم مرد

رفت و با خویش دوزخی را برد

آنچه نفس غریزیش خوانی

آن چو افلاج دان و بی جانی

خود به خود برفروختی دوزخ

از هلاک و گناه یوم نفخ

این تمکن چو نقش پیدا کرد

نتواند که ترک انشا کرد

هست پیوسته، تلخ، کام از وی

متأذّی بود مدام از وی

این چنان است، کاندرین مرصد

نفس را چون مصیبتی برسد

هر زمانی که آن خطور کند

سلب آسایش و سرورکند

متأذّی شود، غم آلوده

زهر جانکاه غصه پیموده

نتواندکه یاد آن نکند

دل از آن بار غم گران نکند

لیکن اندر شواغل دنیا

یاد از آن محنت آید، احیانا

شودش بعد یک دو لمحه، ذهول

دل به کار دگر کند مشغول

آخرت عکس این جهان باشد

از شواغل، نه این، نه آن باشد

عدم شاغل و صفای محل

قوت نفس و اجتماع جُمل

ره ندارد در آن، فراموشی

نه خمار و نه خواب و بی هوشی

می نگنجد هُناک، راح به روح

نه سواد شب ونه فتق صبوح

لاجرم تلک اجتباهُ معک

آلم النفس قسط لاینفک

لیک از آنجا که نیست این شبهات

نفس را عین سنخ جوهر ذات

عقل، آزادی احتمال دهد

گر خدا خواهد، انفعال دهد


[ بازدید : 54 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

بیفسردی و در جوش اوفتادی

يکشنبه 28 شهريور 1400
23:23
اصغر

چو پیش یوسف آمد ابن یامین

نشاندش هم نفس بر تخت زرّین

نشسته بود یوسف در نقابی

که نتوانی نهفتن آفتابی

چه می‌دانست هرگز ابن یامین

که دارد در بر خود جان شیرین

گمان برد او که سلطان عزیزست

چه می‌دانست کو جان عزیزست

اگر او در عزیزی جان نبودی

عزیز مصر جاویدان نبودی

چه گر یوسف نشاندش در بر خویش

ز حرمت بر نیاورد او سر خویش

سخنها گفت یوسف خوب آنجا

خبر پرسید از یعقوب آنجا

یکی نامه بزیر پرده در داد

ز سوز جان یعقوبش خبر داد

چو یوسف نامه بستد نام زد شد

وز آنجا پیش فرزندان خود شد

چه گویم نامه بگشادند آخر

بسی بر چشم بنهادند آخر

دران جمع اوفتاد از شوق جوشی

برآمد از میان بانگ و خروشی

بسی خونابهٔ حسرت فشاندند

وزان حسرت بصد حیرت بماندند

بآخر یوسف آنجا باز آمد

بتخت خود بصد اعزاز آمد

زمانی بود و خلقی در رسیدند

میان صُفّه خوانی برکشیدند

چنین فرمود یوسف شاه محبوب

که جمع آیند فرزندان یعقوب

ولی هر یک یکی را برگزینند

بیک خوان دو برادر در نشینند

چنان کو گفت بنشستند با هم

نشاندند ابن یامین را بماتم

چو تنها ماند آنجا ابن یامین

ز یوسف یادش آمد گشت غمگین

بسی بگریست از اندوه یوسف

بسی خورد از فراق او تأسّف

ازو پرسید یوسف شاه احرار

که ای کودک چرا گرئی چنین زار

چنین گفت او که چون تنها بماندم

ازین اندوه خون باید فشاندم

که بودست ای عزیزم یک برادر

من و او هم پدر بودیم و مادر

کنون او گُم شدست از دیرگاهی

بسوی او کسی را نیست راهی

اگر او نیز با این خسته بودی

بخوان با من بهم بنشسته بودی

بگفت این و یکی خوان داشت در پیش

همه پر آب کرد از دیدهٔ خویش

نچندانی گریست از اشک دیده

که هرگز دیده بود آن اشک دیده

چو یوسف آنچنان گریان بدیدش

چو جان خود دلی بریان بدیدش

بدو گفتا که مگوی ای جوان تو

مرا چون یوسفی گیر این زمان تو

که تا هم کاسه باشم من عزیزت

ز من هم کاسهٔ بهتر چه چیزت

زبان بگشاد خوانسالار آنگاه

که این کاسه پر اشک اوست ای شاه

بگو کین اشک خونین چون خوری تو

روا داری که نان با خون خوری تو

چنین گفت آنگهی یوسف که خاموش

که خون من ازین غم می‌زند جوش

دلم گوئی ازین خون قوت جان یافت

چنین خونی بخون خوردن توان یافت

یتیمست او و جان می‌پرورم من

اگر خونی یتیمی می‌خورم من

چنین گفتند فرزندان یعقوب

که خُردست او اگرچه هست محبوب

نداند هیچ آداب ملوک او

بخدمت چون کند زیبا سلوک او

ازان ترسیم ما و جای آنست

که خردی پیش شاه خرده دانست

چنین آمد جواب از یوسف خوب

که شایسته بود فرزند یعقوب

کسی کو را پدر یعقوب باشد

ازو هرچیز کآید خوب باشد

پس آنگه گفت هان ای ابن یامین

چرا زردست روی تو بگو هین

چنین گفت او که یوسف در فراقم

بکشت وزرد کرد از اشتیاقم

بدو گفتا که گر شد زرد رویت

پشولیده چرا شد مشک مویت

چنین گفت او که چون مادر ندارم

پشولیدست موی و روزگارم

پس آگه گفت چون دیدی پدر را

که می‌گویند گُم کرد او پسر را

چنین گفت او که نابینا بماندست

چو یوسف نیست او تنها بماندست

جهانی آتشش بر جان نشسته

میان کلبهٔ احزان نشسته

ز بس کز دیده او خوناب رانده

ز خون و آب در گرداب مانده

چو از یوسف فرا اندیش گیرد

دران ساعت مرا در پیش گیرد

چگویم من که آن ساعت بزاری

چگونه گرید او از بیقراری

اگر حاضر بود آن روز سنگی

شود در حال خونی بی درنگی

چو از یعقوب یوسف را خبر شد

بیکره برقعش از اشک تر شد

نهان می‌کرد آن اشک از تأسف

که آمد پیگ حضرت پیش یوسف

که رخ بنمای چندش رنجه داری

که شیرین گوئی و سر پنجه داری

چو از اشک آن نقاب او بر آغشت

ز روی خود نقاب آخر فرو هشت

چو القصّه بدیدش ابن یامین

جدا شد زو تو گفتی جان شیرین

چو دریائی دلش در جوش افتاد

بزد یک نعره و بیهوش افتاد

بصد حیلة چو باهوش آمد آنگاه

ازو پرسید یوسف کای نکو خواه

چه افتادت که بیهوش اوفتادی

بیفسردی و در جوش اوفتادی

چنین گفت او ندانم تو چه چیزی

که گوئی یوسفی گرچه غریزی

بجای یوسفت بگزیده‌ام من

تو گوئی پیش ازینت دیده‌ام من

به یوسف مانی از بهر خدا تو

اگر هستی چه رنجانی مرا تو

من بی کس ندارم این پر و بال

نمی‌دانم تو می‌دانی بگو حال

کسی کین قصّه‌ام افسانه خواند

خرد او را ز خود بیگانه داند

ترا در پردهٔ جان آشنائیست

که با او پیش ازینت ماجرائیست

اگر بازش شناسی یک دمی تو

سبق بردی ز خلق عالمی تو

وگر با او دلی بیگانه داری

یقین طور مرا افسانه داری

دل تو گر ندارد آشنائی

نگیرد هیچ کارت روشنائی

کسی کز آشنائی بوی دارد

همو با قرب حضرت خوی دارد

چو او با حق بود حق نیز جاوید

ازان سایه ندارد دور خورشید


[ بازدید : 62 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت

شنبه 27 شهريور 1400
14:34
اصغر

بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست

بیایید بیایید که دلدار رسیده‌ست

بیارید به یک بار همه جان و جهان را

به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده‌ست

بر آن زشت بخندید که او ناز نماید

بر آن یار بگریید که از یار بریده‌ست

همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد

که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده‌ست

چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت

مگر نامه اعمال ز آفاق پریده‌ست

بکوبید دهل‌ها و دگر هیچ مگویید

چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیده‌ست



[ بازدید : 55 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

یکی پهلوان بود دهقان نژاد

شنبه 27 شهريور 1400
14:33
اصغر

سخن هر چه گویم همه گفته‌اند

بر باغ دانش همه رفته‌اند

اگر بر درخت برومند جای

نیابم که از بر شدن نیست رای

کسی کو شود زیر نخل بلند

همان سایه زو بازدارد گزند

توانم مگر پایه‌ای ساختن

بر شاخ آن سرو سایه فکن

کزین نامور نامهٔ شهریار

به گیتی بمانم یکی یادگار

تو این را دروغ و فسانه مدان

به رنگ فسون و بهانه مدان

ازو هر چه اندر خورد با خرد

دگر بر ره رمز و معنی برد

یکی نامه بود از گه باستان

فراوان بدو اندرون داستان

پراگنده در دست هر موبدی

ازو بهره‌ای نزد هر بخردی

یکی پهلوان بود دهقان نژاد

دلیر و بزرگ و خردمند و راد

پژوهندهٔ روزگار نخست

گذشته سخنها همه باز جست

ز هر کشوری موبدی سالخورد

بیاورد کاین نامه را یاد کرد

بپرسیدشان از کیان جهان

وزان نامداران فرخ مهان

که گیتی به آغاز چون داشتند

که ایدون به ما خوار بگذاشتند

چه گونه سرآمد به نیک اختری

برایشان همه روز کند آوری

بگفتند پیشش یکایک مهان

سخنهای شاهان و گشت جهان

چو بشنید ازیشان سپهبد سخن

یکی نامور نامه افکند بن

چنین یادگاری شد اندر جهان

برو آفرین از کهان و مهان



[ بازدید : 189 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

شنبه 27 شهريور 1400
14:31
اصغر

ایا نور رخ موسی مکن اعم صفورا را

چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را

گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش

که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا

چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم

سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا

اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد

نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را

یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم

یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را

خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را

که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را



[ بازدید : 51 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

شنبه 27 شهريور 1400
14:29
اصغر

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امید وصال تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش

زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات

بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم

و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک

بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا

لأن روحی قد طاب ان یکون فداک

عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم

سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند

به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ

که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک



[ بازدید : 49 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق

شنبه 27 شهريور 1400
14:23
اصغر

بیا که رایت منصور پادشاه رسید

نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت

کمال عدل به فریاد دادخواه رسید

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد

جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید

ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن

قوافل دل و دانش که مرد راه رسید

عزیز مصر به رغم برادران غیور

ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل

بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید

صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق

ز آتش دل سوزان و دود آه رسید

ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق

همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول

ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید



[ بازدید : 48 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نورگرام است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]