ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ

پنجشنبه 4 آذر 1400
0:18
اصغر

ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود

تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود

شنوده‌ام که بسی خلق جان بداد و بمرد

ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود

شها نوای تو برعکس بانگ داوودست

کز آن بمرد و از این زنده می‌شود موجود

ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست

هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود

دلا تو راست بگو دوش می کجا خوردی

که از پگاه تو امروز مولعی به سرود

سرود و بانگ تو زان رو گشاد می‌آرد

که آن ز روح معلاست نی ز جسم فرود

چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی

که هر که تخم نکو کشت دخل بد ندرود

یقین که بوی گل فقر از گلستانیست

مرود هیچ کسی دید بی‌درخت مرود

خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد

خنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود

خنک کسی که از این بوی کرته یوسف

دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود

ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل

خدای گفت که انسان لربه لکنود

تو سود می طلبی سود می‌رسد از یار

ولی چو پی نبری کز کجاست سود چه سود

ستاره ایست خدا را که در زمین گردد

که در هوای ویست آفتاب و چرخ کبود

بسا سحر که درآید به صومعه مؤمن

که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود

ستاره‌ام که من اندر زمینم و بر چرخ

به صد مقامم یابند چون خیال خدود

زمینیان را شمعم سماییان را نور

فرشتگان را روحم ستارگان را بود

اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم

اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود

اگر چه قبله حاجات آسمان بوده‌ست

به آسمان منگر سوی من نگر بین جود

ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد از او

بلیس وار که خود بس بود خدا مسجود

جواب گویدش آدم که این سجود او راست

تو احولی و دو می‌بینی از ضلال و جحود

ز گرد چون و چرا پرده‌ای فرود آورد

میان اختر دولت میان چشم حسود

ستاره گوید رو پرده تو افزون باد

ز من نماندی تنها ز حضرتی مردود

بسا سال و جوابی که اندر این پرده‌ست

بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود

چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار

که دی چو جان بده‌اند این زمان چو گرگ عنود

چه پرده بود که ابلیس پیش از این پرده

به سجده بام سموات و ارض می‌پیمود

به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز

به گونه گونه مناجات مهر می‌افزود

ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ

که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود

ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی

حدیث می‌نشنود و حدث همی‌پالود

چرا روم به چه حجت چه کرده‌ام چه سبب

بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود

اگر به دست تو کردی که جمله کرده تست

ضلالت و ثنی و مسیحیان و یهود

مرا چه گمره کردی مراد تو این بود

چنان کنم که نبینی ز خلق یک محمود

بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند

وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود

تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب

اگر نه مسخ شدستی ز لعنت مورود

خری که مات تو گردد ببرد از در ما

نخواهمش که بود عابد چو ما معبود

ولی کسی که به دستش چراغ عقل بود

کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود

بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم

بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود

هر آنک پف کند او بر چراغ موهبتم

بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم موقود

هزار شکر خدا را که عقل کلی باز

ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود

همه سپند بسوزیم بهر آمدنش

سپند چه که بسوزیم خویش را چون عود

چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم

به کوه طور چه آریم کاه دودآلود

چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت

درون خاک مقیمان عالم محدود

چو موش جز پی دزدی برون نه‌ایم از خاک

چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود

چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی

چو گربه طالع خوانش شود جمله اسود

خدای گربه بدان آفرید تا موشان

نهان شوند به خاک اندرون به حبس خلود

دم مسیح غلام دمت که پیش از تو

بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود

همه کسان کس آنند کش کسی کرد او

همه جهانش ببخشید چون بر او بخشود

خموش باش که گفتار بی‌زبان داری

که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود

چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی

هزار کافر و مؤمن نهاد سر به سجود


[ بازدید : 18 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست

جمعه 28 آبان 1400
21:11
اصغر

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

دری دگر زدن اندیشه تبه دانست

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی

که سرفرازی عالم در این کله دانست

بر آستانه میخانه هر که یافت رهی

ز فیض جام می اسرار خانقه دانست

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب

که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان

چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم

چنان گریست که ناهید دید و مه دانست

حدیث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان

چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر

نمونه‌ای ز خم طاق بارگه دانست


[ بازدید : 24 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چو در چشم شاهد نیاید زرت

جمعه 28 آبان 1400
21:07
اصغر

یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنهٔ‌ هلاک.

نه لقمه‌ای که مصور شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد.

چو در چشم شاهد نیاید زرت

زر و خاک یکسان نماید برت

باری به نصیحتش گفتند: از این خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر.

بنالید و گفت:

دوستان گو نصیحتم مکنید

که مرا دیده بر ارادت اوست

جنگجویان به زور پنجه و کتف

دشمنان را کشند و خوبان دوست

شرط مودت نباشد به اندیشهٔ‌ جان، دل از مهر جانان برگرفتن.

تو که در بند خویشتن باشی

عشق باز دروغ زن باشی

گر نشاید به دوست ره بردن

شرط یاری است در طلب مردن

گر دست رسد که آستینش گیرم

ور نه بروم بر آستانش میرم

متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد.

دردا که طبیب صبر می‌فرماید

وین نفس حریص را شکر می‌باید

آن شنیدی که شاهدی به نهفت

با دل از دست رفته‌ای می‌گفت

تا تو را قدر خویشتن باشد

پیش چشمت چه قدر من باشد؟

آورده‌اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می‌نماید، خوش طبع و شیرین زبان و سخنهای لطیف می‌گوید و نکته‌های بدیع از او می‌شنوند و چنین معلوم همی‌شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد.

پسر دانست که دل آویختهٔ‌ اوست و این گرد بلا انگیختهٔ‌ او. مرکب به جانب او راند. چون دید که نزدیک او عزم دارد، بگریست و گفت:

آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش

مانا که دلش بسوخت بر کشته خویش

چندان که ملاطفت کرد و پرسیدش از کجایی و چه نامی و چه صنعت دانی، در قعر بحر مودت چنان غریق بود که مجال نفس نداشت.

اگر خود هفت سبع از بر بخوانی

چو آشفتی الف ب ت ندانی

گفتا: سخنی با من چرا نگویی که هم از حلقهٔ‌ درویشانم بلکه حلقه به گوش ایشانم؟

آنگه به قوت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج محبت سر برآورد و گفت:

عجب است با وجوت که وجود من بماند

تو به گفتن اندر آیی و مرا سخن بماند

این بگفت و نعره‌ای زد و جان به حق تسلیم کرد.

عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست

عجب از زنده که چون جان به در آورد سلیم


[ بازدید : 20 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

بکار آمیختن با مادینگان آید

جمعه 28 آبان 1400
21:06
اصغر

نامه ای که یعقوب (ع) به یوسف که بر پیامبر ما و وی دورد بادا، هنگامی که وی برادر کوچکش را باتهام سرقت بگرفته بود بنوشته است، بنقل از کشاف: از یعقوب اسرائیل الله بن اسحاق ذبیح الله بن ابراهیم خلیل الله به عزیز مصر، اما بعد ما خاندانی هستیم که بلایا بر ما گماشته شده، نیایم را دست و پای بستند و در آتش افکندند تا بسوزد.
اما خداوند ویرا از آتش برهانید و آتش بر او سرد و سلامت ساخت. کارد از پشت بر گردن پدرم نیز نهاده شد تا کشته شود و خداوند فدیه اش داد.
و مرا نیز پسری بود که از فرزندانم بیشترش دوست می داشتم. برادرانش به صحرا بردند و پیراهن خونینش بهر من آوردند و گفتند که وی را گرگ در ربوده.
و این شد که چشمانم از فرط گریه بر او کور شد. و مرا پسری دیگر از مادر همان فرزند بود که تسلای دلم به حساب همی آمد.
ایشان او را نیز به همراه بردند و سپس بازگشتند و گفتند: بسرقت دست زده و تو زندانیش کرده ای. ما خاندانی هستیم که بدزدی دست نمی زنیم و دزد بدنیا نمی آئیم. حال اگر فرزند من بمن باز دهی که بازداده ای و اگر نکنی ترا نفرینی کنم که تا هفت پشتت را دربرگیرد. والسلام.
در کشاف آمده است که: زمانی که یوسف نامه بخواند، خویشتن داری نتوانست و بگریست و در پاسخ نوشت: بردباری کن چنان که کردند تا چنان که پیروز گشتند، پیروز شوی.
هرگز خداوند چیزی نیکوتر از خرد و ادب به مرد نداده است، زیبائی های که اگر مرد از دستشان دهد، زیباترین چیز زندگانی را از دست داده.
امیر مومنان (ع) مردی را شنید که پیرامن چیزی که بوی مربوط نمی شد، سخن می گفت: فرمود: ای فلان، بدین گونه به فرشتگانی که برنامه اعمالت همی نویسند، املا همی کنی.
افلاطون راست: اگر خواهی زندگیت گوارا باد، از این که مردم بجای آن که گویند خردمند است، بگویند دیوانه است، خشنود باش.
ابوالفتح محمد شهرستانی مولف کتاب الملل و النحل به شهرستان بفتح شین منسوب است. یافعی در تاریخچه ی شهرستان نوشته است: شهرستان نام سه جا است، اولی از شهرهای خراسان است بین نیشابور و خوارزم.
دومی روستائی از نواحی نیشابور است. و سوم شهری است که تا اصفهان یک میل فاصله دارد. و شهرستانی از اولی است. وی هنگام ذکر اختلاف پاره ای فرق در همان کتاب می سراید:
من آن میعادگاهها را در نوردیده ام و چشم بر آن مظاهر همه گردانده ام .
و در تمامی دنیا جز کسانی که دست حیرت بچانه دارند یا انگشت ندامت بر دندان، ندیده ام. وی چنانکه یافعی مینویسد بسال پانصد و چهل و هفت وفات یافته است.
شهرستانی، در کتاب الملل و النحل پس از آن که هفت تن از فلاسفه - و در آخر آنها - افلاطون را بعنوان پایه های حکمت برمی شمارد، می نویسد: اما کسی که در آن روزگار برآنها پیشی یافت و در عقیده مخالف ایشان بود، ارسطوست، همانکه پیش کسوت نامی، معلم اول و حکیم مطلق نزد ایشان نام داشته است.
وی در اولین سال سلطنت اردشیر بدنیا آمد. و هنگامی که هفده ساله شد، پدر وی را به افلاطون سپرد. و نزد وی بیست وچند سال بماند.
وی را از آن رو معلم اول نام داده اند که واضع منطق است و آن دانش را از قوه بفعل درآورده. از این حیث ارزش کار وی مانند واضعان نحو و عروض است.
چه نسبت منطق به معانی چون نسبت نحو به سخن و عروض به شعر است. سپس می افزاید که کتابهای ارسطو در طبیعیات و الهیات و اخلاق معروف است و بر آنها شرح های بسیار نگاشته اند.
و ما برای شرح مذهب وی شرح تامس را که پیشگام متاخران و پیشوای حکیمانش ابوعلی سینا برگزیده است، گزیده ایم و آنچه که در مقالات وی در این گونه مسائل، بنا به نقل متاخران آمده است و ایشان با آنها مخالف نبوده اند و در آنها از وی تقلید کرده اند، حل ساخته ایم.
سپس خلاصه ی نظریات و آرای وی را در مسائل طبیعی و الهی در سخنی طولانی ذکر کرده است و در آخر افزوده است که این نکته هائی بود که از مواضع مختلف گفتار ارسطو بویژه از شرح تامس برگزیده ایم.
شیخ الرئیس بوعلی سینا را نیز به ارسطو تعصبی است و نظریات وی را تایید می کند و از حکما جز او را معتقد نیست.
در تفسیر قاضی و دیگر تفاسیر آمده است که اولین کسی که در هیات و نجوم و حساب سخن گفت ادریس بود که بر پیامبر ما و وی درود بادا.
در الملل و النحل نیز در ذکر صابئین آمده است که: هرمس همان ادریس (ع) است و در اوایل شرح حکمه الاشراق مذکور افتاده است که: هرمس همان ادریس (ع) است و نویسنده بصراحت می گوید که وی از استادان ارسطوست.
حارث همدانی از امیر مومنان (ع) روایت کرده است که گفت: پیامبر، درود خدا بر او باد، مرا گفت: ای علی! هر بنده ای را ظاهری است و باطنی کسی که باطن خویش را آراست، خداوند ظاهرش را خواهد آراست، و کسی که باطن خویش تباه کرد، خداوند ظاهرش را تباه خواهد کرد.
نیز هر کس را آوازه ای در آسمان است. حال اگر آوازه ی خویش در آسمان نیک ساخت، خداوند همان را در زمین بوی خواهد داد، و اگر آوازه ی خویش در آسمان ناستوده ساخت، نیز خداوند همان را در زمین نصیبش خواهد کرد.
ابوبکر راشد، محمد طوسی را به خواب دید که وی را میگوید: به ابوسعید صفار مودب از من بگو:
ما بر آن بودیم که هرگز اشتیاق دیگرگون نکنیم. ما دیگرگون نکردیم اما بجان خودتان شما چنین کردید.
ابوبکر می نویسد، از خواب برخاستم، بدیدار ابوسعید رفتم و آنچه دیده بودم، وی را گفتم. گفت: هر جمعه بزیارتش همی رفتم، اما این جمعه نرفته ام.
مناقب فاطمه (ع): حکایت کرد ما را ابوالولید، گفت: حکایتمان کرد ابن عیینه از عمروبن دینار از ابن ابی ملیکه از مسوربن مخرمه که پیامبر (ص) فرمود: فاطمه پاره ی تن من است، کسی که وی را بخشم آورد، مرا بخشم آورده است.
- فرض خمس: حکایت کرد ما را عبدالعزیزبن عبدالله، گفت: حکایتمان کرد ابراهیم بن سعد از صالح از ابن شهاب که گفت: عمروه بن زبیر مرا آگاهی داد که عایشه ام المومنین گفت که فاطمه(ع) پس از وفات رسول خدا (ص) از ابوبکر درخواست که سهم او را از آنچه پیامبر از «فی » باقی نهاده است، دهد.
ابوبکر گفت: رسول خدا (ص) فرمود: ما پیغمبران میراث نمی نهیم، آنچه از ما ماند، صدقه است. فاطمه دختر پیامبر خدا (ص) خشمناک شد و از ابوبکر دور شد و تا زمان وفات - شش ماه پس از وفات رسول خدا (ص) - از او دوری کرد.
نیز عایشه گفت: فاطمه از ابوبکر سهم خویش را از خیبر و فدک و صدقه ی مدینه که پیامبر بازنهاده بود، میخواست. اما ابوبکر امتناع کرد و گفت: من در عمل کردن بدان چه رسول خدا (ص) بدان عمل میکرده است، درنگ نمی کنم.
چرا که می ترسم در غیر آن صورت از راه راست میل کنم. اما صدقه ی وی در مدینه را عمر به علی و عباس بازگرداند وهم او نیز از رد خیبر و فدک ابا کرد و گفت: آندو صدقه ی رسول خداست.
در احیاء، در کتاب حج از پیامبر (ص) نقل شده است که فرمود: در هیچ روزی شیطان کوچکتر، حقیرتر، خشمناک تر و رانده شده تر از روز عرفه نیست.
گویند گناهانی است که تنها ایستادن در موقف عرفه آنها را باعث بخشایش است. این حدیث هم با اسناد جعفر بن محمد(ص) نقل گشته است.
نیز در حدیثی مستند از خاندان پیامبر نقل است که: گناهکارترین مردمان کسی است که در عرفه بایستد و پندارد که خداوند متعال وی را نخواهد بخشید.
در احیاء است که حجاج هنگام مرگ می گفت: خداوندا بر من ببخشای، هر چند که گویند تو بر من نخواهی بخشود. عمر بن عبدالعزیز از این که وی این چنین کلامی گفته بود، شگفت زده و در غبطه بود.
نیز حسن بصری را حکایت گفتار حجاج کردند. گفت: چنین گفته است؟ گفتند: بلی، گفت: کاش گفته باشد.
حکیمی گفت: مرگ چون تیری است که بسوی تو رهایش کرده باشند و عمر تو باندازه ی مسیر آن تیر است.
در الملل و النحل، در ذکر حکمای هند، اصحاب اندیشه و دانشمندان فلک و نجوم:
در هند، طریقه ای است که با روش منجمان روم و ایران متفاوت است. بدین گونه که هندیان غالب احکام را با تکیه به حرکات ثوابت استنتاج می کنند نه سیارات.
همچنین احکام را به خصائص ستارگان مربوط می دارند نه طبایع آنها. مثلا زحل را سعد اکبر می دانند چرا که جرمش عظیم است و جایگاهش رفیع و می پندارند که همین ستاره است که سعادتی خالی از نحوست، اعطا همی کند.
در حالی که رومیان و ایرانیان بر مبنای طبایع حکم می کنند. طب هند نیز چنین است، یعنی ایشان خواص داروها را مورد التفات قرار می دهند نه طبایع آنها را.
اصحاب اندیشه شان نیز امر اندیشه را بس عظیم می دارند و برآن اند که اندیشه بین محسوس و معقول قرار دارد و صورتهای محسوسات و حقایق معقول نیز بدان باز می گردد.
و بدین سبب نیز سخت کوشش همی کنند که وهم و فکر را با ریاضت های بلیغ و کوشش هائی در حد اجتهاد از توجه به محسوسات بازدارند.
تا زمانی که اندیشه از این دنیا مجرد شد، آن دنیا بروی تجلی کند. در این صورت بسا شود که از احوال غیبی خبر دهد و یا برنگاهداشتن باران قادر شود و یا بر زنده ای فرو افتد و ویرا به هلاک رساند.
هیچ یک از این ها مستبعد نیست. چرا که وهم را تاثیری شگفت آور در دگرگونی اجسام و نفوس هست. آیا احتلام مثلا نوعی تصرف وهم در جسم نیست؟ آیا چشم زدن تصرف وهم در شخص نیست؟
و آیا چنین نیست که شخصی که بر دیواری مرتفع راه می رود و یکباره فرو می افتد، فاصله گامش در بالای دیوار با گام بعدش برزمین همانند فاصله گامهایش در زمین مسطح نیست؟
بی تردید، قوه ی پندار اگر مجرد شود، به کارهای عجیب قادر خواهد بود. و از این روست که پاره ای از هندوان روزهای پی در پی چشم به هم می نهند تا اندیشه و پندارشان به محسوسات نپردازد.
حال اگر پندار مجردی، بپندار مجرد دیگر برخورد، در کار با یکدیگر اعانت کنند، بویژه اگر متفق باشند. بهمین سبب است که هرگاه امری برآن ها عارض می شود، چهل تن هندوی پاک نیت که در آن امر متفق باشند، همی نشینند و عزم می کنند که آن مهم حل شود و بلا از ایشان بگرداند.
از آنان گروهی را «بکرتیسیه » نامند که سنتشان این است که موی سر و ریش تراشند و بدن را جز شرمگاه عریان کنند و بدنشان را از میان تا سینه با ابزار آهنین محکم بربندند مبادا که دل بواسطه ی زیادتی دانش و شدت پندار و غلبه ی اندیشه بشکافد.
شاید اینان در آهن خاصیتی یافته اند که با خواص پندار مناسب است و گرنه چگونه آهن مانع شکافتن دل شود و یا چگونه زیادتی دانش باعث شکافتن آن؟
در تاریخ یافعی آمده است که: علمای بغداد بر قتل حسین بن منصور حلاج اجماع کردند و فتوا بنوشتند. وی اما همی گفت که خدا را، از ریختن خون من بپرهیزید که حرام است.
و در تمام مدتی که ایشان فتواهایشان را ثبت می کرد، پیوسته همین می گفت. وی را سرانجام به زندان بردند. و مقتدر فرمان داد وی را به رئیس شهربانان تسلیم کنند تا هزار تازیانه اش زند تا بمیرد. و اگر نمیرد هزار تازیانه ی دیگر زند و سپس گردنش زنند.
وزیر وی را به رئیس شهربانان تسلیم کرد و گفت: اگر نمرد، دست و پایش قطع کن، سرش برکن، کالبدش بسوز و از نیرنگش بپرهیز.
نگهبانی ویرا برگرفت و در حالی که زنجیر دست و پایش برزمین کشیده می شد، بدروازه ای باب الطاق برد. خلقی عظیم گرد آمدند.
ویرا هزار تازیانه زد، آهی نکرد. آنگاه دست و پایش ببرید و سربرکند و کالبدش بسوزاند و سرش را بر پل بغداد آویخت. و این هم بسال سیصد و نه بود.
حکیمی فرزند را نصیحت گفت که: بگذار خرد تو پائین تر از دینت بود و گفتارت کمتر از کردارت و جامه ات کم بهاتر از آن حد که توانی پوشید.
در حدیث آمده است که: اگر دنیا به کسی رو کند، محاسن دیگران را نیز بر او درپوشد، و اگر روی از او بگرداند، محاسن وی را نیز سلب کند.
دانش طلسم دانشی است که بدان چگونگی آمیختن نیروهای عالی فعال با نیروهای دانی منفعل برای ایجاد حوادث شگفت آور در عالم کون و فساد دانسته می آید.
در معنی واژه ی طلسم نیز اختلاف است که سه قول از همه مشهورتر است: اول این که طل بمعنی اثر است و با بخش انتهائی بمعنی اثر اسم است. دو دیگر آن که واژه ی طلسم یونانی است بمعنی گره ای که گشوده نیاید.
سوم این که این واژه کنایه ای از مغلوب و مورد تسلط است. بهر حال دانش طلسم از دانش جادو آسان تر بدست آید. سکاکی را در این فن، کتابی ارزنده و خطر است.
حکایت شد که حلاج، ببغداد، می رفت و فریاد همی کشید: ای مسلمانان مرا از پروردگار بفریاد رسید. مبادا مرا با نفسم رها کند و به نفس خوگیرم و یا مرا از نفس خویش بازستاند که طاقتش نمی دارم. گویند: همین سخن از اسباب قتل او شد.
از کتاب محاسن: وقتی بمدائن حریفی افتاد. سلمان قرآن و شمشیر خویش بگرفت و از خانه به در شد و گفت: سبکباران چنین نجات یابند.
بر خاک من رسید پس از مرگ و هر گیاه
کآنرا نه بوی او بود از بیخ بر کنید
یحیی بن خالد، از زندان هارون الرشید، او را نوشت:
هر روزی که تواش به شادمانی گذرانده ای، منش بزندان همراه غم بگذرانده ام.
اما نه شادمانی را دوامی است نه غم را، هیچکس، پیوسته شادمان یا اندوهگین نمانده است.
ابن عباس گفت: کسی که خداوند، سه روز دنیا را بر او در بندد و وی از او خشنود بود، در بهشت بود.
مال را از آن رو مال گفته اند که آدمی از طاعت خداوندی سوی آن میل کند.
آنکس که آن کند که خواهد، آن بیند که نخواهد. نیز گفته اند: آنکس که آن کند که خواهد، کن بیند که خوش ندارد.
ز وصل شاد نیم و زجفا ملال ندارم
چنان ربوده ی عشقم که هیچ حال ندارم
گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی
بهائی از تو بدین نحو صرف عمر بدیع است
منصور خلیفه عباسی، به ابو عبدالله جعفرالصادق نوشت: چرا چون دیگران بنزد ما نیایی؟
پاسخ نوشت: از آن رو که ما را از دنیاوی چیزی نیست که بر آن از تو بیمناک باشیم و ترا از عقبائی چیزی نیست که بدان امید نزد تو آئیم. نیز ترا نعمتی نیست که تهنیت گوئیم و مصیبتی نیست که تسلیت گوئیم.
منصور در پاسخ نوشت: ما را مصاحبت کن تا پندمان دهی.نوشت: کسی که دنیا را خواهد، تو را پند نگوید. و کسی که آخرت را جوید با تو مصاحبت نکند.
از عبدالله بن معتز: وعده های دنیا به خلف وعده و بقایش به فنا انجامد. بسا کسان که بخواب طلب دنیا فرو بودند و دنیا بیدارشان ساخت.
و بسا کسان که وی را امین دانستند، خیانتشان ورزید تا سرانجام آخرین نفس برکشیدند و بر گور خفتند و از آرزوها چشم فرو بستند.
از سخن بزرگان: اگر عمر خویش درگرد آوردن بگذرانی، کی بخوردن خواهی پرداخت؟
در یکی از کتب تاریخی مورد اعتماد آمده است که: مامون در مجلس شمع بیفروخته بود و با عبدالله بن طاهر و یحیی اکتم بنشسته بودند.
مامون به ساقی اشارتی کرد که یحیی را مست کند. ساقی اما وی را چندان نوشاند که دامن از دست بداد. در مجلس تلی گل بود.
بازش بساختند و در آن چون گوری ساختند و یحیی را در آن نهادند و در گل دفنش کردند. سپس مامون این شعر بسرود و فرمود که کنیزکان بر بالای سر وی بآوازش خوانند:
آوازش دادم، چون مرده ای بی حرکت، در کفنی از گل، پاسخم نداد.
گفتمش برخیز! گفت: پایم یاری نکند، گفتمش: جامی بستان!
گفت: دستم طاقت نیارد.
کنیزکان آنقدر این آواز بخواندند که یحیی بخود آمد و از همان جایگاه چنین خواند:
ای سرور من و دیگر مردمان، آن کس که شرابم داد جفایم کرد.
لحظه ای از ساقی غافل ماندم، چنین عقل و دین از من بستد.
چنان که بدن را طاقت برخاستن نمانده و دهان را توان پاسخ گفتن منادی.
اکنون خویش قضاوت کن. من مردی ام که باده می کشدم و آواز عود زنده ام می دارد.
روی تو گل تازه و خط سبزه ی نوخیز
نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز
شد هوش دلم غارت آن غمزه ی خون ریز
این بود مرا فایده از دیدن تبریز
ای دل تو در این ورطه مزن لاف صبوری
وی عقل تو هم بر سر این واقعه بگریز
فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان
افسوس کنان لب به تبسم شکرآمیز
از راه وفا بر سر بالین من آمد
وز روی کرم گفت که ای دلشده برخیز
از دیده خونبار نثار قدم او
کردم گهر اشک من مفلس بی چیز
چون رفت دل گمشده ام، گفت بهائی!
خوش باش که من رفتم و جان گفت که من نیز
دگر از درد تنهائی بجانم، یار می باید
دگر تلخ است کامم شربت دیدار می یابد
زجام عشق او مستم دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار می باید
مرا امید بهبودی نمانده ای خوش آن روزی
که میگفتم علاج این دل بیمار می باید
بهائی بارها ورزید عشق اما جنونش را
نمی بایست زنجیری ولی این بار می باید
ادیبی، از وزیری شتری درخواست. وزیر، وی را شتری بس لاغر فرستاد.
ادیب برایش نوشت:
شتر را آوردند. آن را چنان پیر دیدم که گوئی از نتیجه قوم عاد است قرن ها بر وی بگذشته و عصرها متعاقب گشته. گمان دارم یکی از دو شتری باشد که خداوندشان به سفینه ی نوح بنشاند و بوسیله ی آن دو نسلشان را محفوظ بداشت.
چنان نزار و تکیده و لاغر است که خود از طول زندگانیش به شگفت می آید و از سستی اش در حرکت. چرا که گوئی استخوانی است به پوست روپوشیده و پشمی است چون نمد بهم مالیده.
چنان است که اگرش بنزد درنده ای اندازند، از او بگریزد و اگرش بنزد گرگی برند، ویرا نخورد و ناخوش داند. چه مدتهاست که چشمش دشت و چراگاه ندیده و علف را جز به خواب و جو را به رویا نخورده.
و تو مخیرم داشته ای که آن را بهر خود نگاه دارم تا ثروت روزگارم بود. یا ذبح کنم و وفور نعمتم شود. از آن جا که میدانی دلم همیخواهد که در تکثیر و تولید کوشم، خواستم باقیش گذارم.
اما راستی را که نه در باقی گذاردنش تمتعی یافتم نه در ذبحش سببی. زیرا نه ماده است که آبستن شود و نه جوان است که بکار آمیختن با مادینگان آید.
نه سالم است که بچرایش سردهم و نه سالم است که ماندن تواند. این شد که خواستم به پیشنهاد دوم تو عمل کنم و بخود گفتم: ذبحش کنم و آن را روزی عیال و گوشت قورمه ای چون از گوشت غزال کنم. اما آن گاه که آتش برافروختم و کارد تیز کردم و قصاب آستین بالا زد، شتر مرا مخاطب ساخت و چنین خواند:
دوباره بنگر، اگر ورم جسم مرا پرگوشتی پنداشته ای.
و گفت: ترا از ذبح من چه سود بویژه که از من جز نیم نفسی باقی نمانده و چشمانی که مردمکش یکجا مانده. من گوشتی ندارم که شایسته ی خوردن باشم. چرا که روزگار گوشتم را خورده است.
و پوستی ندارم که بکار دباغ آید زیرا زمانه پوستم بارها بردریده. پشم من نیز بکار پشم ریسی نیاید زیرا حوادث کرکم نیز ریخته است . . .
من او را در گفتار خویش صادق و در مشورتش ناصح یافتم و ندانستم که کدامین امر بیشترم بشگفت باید آورد، این که زمانه چگونه تا کنون وی را بقا داده است یا اینکه آن حیوان چگونه تا کنون بر این همه زمان و بلاطاقت آورده یا این که چگونه با کم بهائی آن را شایسته ی دوستی داشته ای بویژه که گوئی آن شتر، از گوری برخاسته یا شتری است که هنگان نفخ صور دوباره زنده گردیده.

[ بازدید : 25 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

جوهر معنی من کاظم بود

چهارشنبه 26 آبان 1400
0:35
اصغر

جوهر معنی من باقر بعلم

خود همی باشد بعالم کان حلم

جوهر معنی من خود صادق است

آنکه در علم طریقت حاذق است

جوهر معنی من کاظم بود

در معانی عازم و جازم بود

جوهر معنی من باشد رضا

آن شهی کز وی خدا باشد رضا

جوهر معنی من بیشک تقی است

مظهر عرفان و شاه دین نقی است

جوهر معنی من دان عسکر است

ز آنکه این جوهر ز کان دیگر است

جوهر معنی من بی‌عیب دان

مهدی و هادی من در غیب دان

جوهر معنی من گویا شده

قنبر و سلمان و بوذر وا شده

جوهر معنی من بوذر شده

در یقین چون مالک اشتر شده

جوهر معنی من مقداد دان

خویش را در ملک عرفان شاد دان

جوهر معنی من حق الیقین

من چگویم چون تو هیچی اندرین

جوهر معنی من عطّار بود

ز آنکه او با اهل عرفان یار بود

ختم این سرّ کن تو ای عطّار ما

تا شوی در ملک معنی یار ما

جان تودر راه حق پیمان شده

در حقیقت مظهر سبحان شده

هر که برگفتم نهد انگشت رد

شیر معنیم بجانش پنجه زد


[ بازدید : 24 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان

چهارشنبه 26 آبان 1400
0:11
اصغر

الا یا خیمهٔ گردان به گرد بیستون مسکن

گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن

چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان

که گه بر گاوشان جایست و گه بر شیرشان مسکن

چو خورشید ملک هنجار و برجیس وزیر آسا

چو بهرام سپهسالار و چون ناهید بربط زن

چو کیوان قوی تاثیر دهقان طبع بر گردون

چو تیر و ماه دیوان ساز پیک‌انگیز در برزن

همه دانای نادان سر همه تابان تاری دل

همه والای دون پرور همه زن خوی مردافگن

سر دانا شده پست و دل عاقل شده تاری

ازین افروخته رویان بر آن افراخته گرزن

حکیمان را به نور و سیر بر گردون به روز و شب

گهی رهبر چو یزدانند و گه رهزن چو اهریمن

کمان کردار گردونی ازو تیر بلا پران

دل عاقل ز زخمش خون زنار تیز نرم آهن

هدفشان گر پذیرفتی نشان زان تیرها بر دل

دل دانا شدستی چون مشبکهای پرویزن

ندای گوش هر عاقل ازو هر لحظه «لا بشری»

نثار سمع هر احمق ازو هر روز «لا تحزن»

ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل

ز سعدش مقتدا گشته هزار ابله به یک برزن

خسیسان را ازو رفعت رییسان را ازو پستی

لئیمان را ازو شادی حکیمان را ازو شیون

امامان را ازو گر رشته تابی نیکویی بودی

علی خیاط راز و دل نبودی چون دل سوزن

امام صنعت تازی علی‌ابن حسن بحری

که شد رایش ز چرخ اعلا و رویش ز آفتاب احسن

امام عالم کافی که چون او درگه صنعت

نه از شام آمد و بصره نه از مرو آمد و زوزن

ازو نحو و لغت زنده به هر وقتی چو جسم از جان

بدو فضل و ادب قایم به هر حالی چو جان از تن

قریحتهای تازی را ز فضلش هر زمان انجم

طبیعتهای روشن را ز فضلش هر زمان گلشن

هزارش دیده از عقل و به هر دیده هزاران دل

هزارش صنعت از فضل و به هر صنعت هزاران فن

نماید پیش قدر او ز بالا گنبد و اختر

چو در باد هوا ذره چو در آب روان ارزن

دل حاسد کشد هزمان چو لفظ تیغ هنجارش

هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه در گردن

ثبات زایش معنی به تو کامل چو جان از خون

کمال دانش مردان به تو ناقص چو عقل از زن

تنت چون خاک در باد و زبان چون آب در آبان

دلت چون باغ در آذر کفت چون ابر در بهمن

به هر طبع اندر آوردی به تعلیم اصل و فضل و دین

ز هر خاطر برون بردی به حجت شک و ریب و ظن

نه پیوندد به علمت جهل یک جزو از هزار اجزا

ازیرا کل، دانش را نگردد جهل پیرامن

تواضع دوستر داری چو گوهر در بن دریا

و گرنه چرخ بایستی چو کیوان مر ترا معدن

امام دانش و معنی تویی امروز هم هستند

امامان دگر لیکن به دستار و به پیراهن

بجز تو اهل صنعت را ز دعویهای بی‌معنی

همه بانگند چون طبل و همه رنگند چون روین

یگانه عالمی بالله چگویم بیش از این زیرا

همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون

شگفتی نبود از خلقان ترا دشمن بوند ایرا

تو دانایی و ضد ضد را به گوهر چیست جز دشمن

خدای از بد نگهدارست ازو زنهار «لاتیاس»

زمانه فاضل او بارست ازو هیهات «لاتامن»

درین دوران نیارد سنگ نحو و منطق و آداب

ازیرا سغبهٔ ژاژند و بستهٔ رستم و بهمن

ازین بی رونقی عالم چه نیکوتر بزرگان را

ز جامهٔ بی‌تنه و تیریز و خانه بی در و روزن

زمان شوخ چشمانست و بی اصلان اگر داری

ازین یک مایه بسم‌الله خود اندر گرد حرص افگن

اگر رفعت همی جویی سیه دل باش چون لاله

ور آزادی همی خواهی زبان ده دار چون سوسن

چو مرد این چنین میدان نه ای از همت عالی

به دست عقل و خرسندی دو پای حرص را بشکن

تو نام الفنج در حکمت فلک را گو مده یک نان

تو روح افزای در دانش عدو را گو برو جان کن

به باغ دل ز آب روی تخمی کشتی از حکمت

که جز فضل و ادب نبود بر آن یک روز پاداشن

هزاران روشنی بینی ازین یک ظلمت گیتی

که از روز درازست این شب کوتاه آبستن

الا تا در سمر گویند وصف بیژن و رستم

که این بودست پیل اندام و آن بودست شیراوژن

ز سعی و حشمتت بادا به شادی و به اندوهان

ولی بر گاه چون رستم عدو در چاه چون بیژن

همی تا نفی باشد «لا» همی تا جحد باشد «لم»

همی تا چیست باشد «ما» همی تا کیست باشد «من»

همیشه باد حاسد را بدان حاجت که او خواهد

جواب دعوتش ز ایزد چو موسل را ز لا و لن

همیشه بی زبان بادت ز تیر حادثهٔ هستی

که از عون ملک داری به گرد جان و تن جوشن


[ بازدید : 71 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

در روی زمین هیچ چو خرسندی نیست

دوشنبه 24 آبان 1400
21:35
اصغر

از چرخ چو بر تو مهر فرزندی نیست

دلتنگی کردن از خردمندی نیست

چون کار تو چونانکه تو بپسندی نیست

در روی زمین هیچ چو خرسندی نیست

بی‌عشق توام به سر نخواهد شد

با خوی تو خوی در نخواهد شد

آوخ که به جز خبر نماند از من

وز حال منت خبر نخواهد شد

گفتم که به صبر به شود کارم

خود می‌نشود مگر نخواهد شد

گیرم که ز بد بتر شود گو شو

دانم ز بتر بتر نخواهد شد

ور عمر به کام من نشد کاری

دیرم نشدست اگر نخواهد شد

با عشق درآمدم به دلتنگی

کاخر دل او دگر نخواهد شد

هجرانت به طعنه گفت جان می‌کن

وز دور همی نگر نخواهد شد

جز وصل توام نمی‌شود در سر

زین کار چنین به سر نخواهد شد

خون شد دلم از غمت چه می‌گویم

خون شد دل و بس جگر نخواهد شد

تا کی سپری بر انوری آخر

در خاک لگد سپر نخواهد شد


[ بازدید : 27 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

جهانگیر چون طوس نوذر مباد

دوشنبه 24 آبان 1400
21:21
اصغر

چو لشکر بیامد به راه چرم

کلات از بر و زیر آب میم

همی یاد کردند رزم فرود

پشیمانی و درد و تیمار بود

همه دل پر از درد و از بیم شاه

دو دیده پر از خون و تن پر گناه

چنان شرمگین نزد شاه آمدند

جگر خسته و پر گناه آمدند

برادرش را کشته بر بی‌گناه

به دشمن سپرده نگین و کلاه

همه یکسره دست کرده به کش

برفتند پیشش پرستار فش

بدیشان نگه کرد خسرو به خشم

دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم

به یزدان چنین گفت کای دادگر

تو دادی مرا هوش و رای و هنر

همی شرم دارم من از تو کنون

تو آگه‌تری بی‌شک از چند و چون

وگرنه بفرمودمی تا هزار

زدندی به میدان پیکار دار

تن طوس را دار بودی نشست

هرانکس که با او میان را ببست

ز کین پدر بودم اندر خروش

دلی داشتم پر غم و درد و جوش

کنون کینه نو شد ز کین فرود

سر طوس نوذر بباید درود

بگفتم که سوی کلات و چرم

مرو گر فشانند بر سر درم

کزان ره فرودست و با مادرست

سپهبد نژادست و کنداور است

دمان طوس نامرد ناهوشیار

چرا برد لشکر به سوی حصار

کنون لاجرم کردگار سپهر

ز طوس و ز لشکر ببرید مهر

بد آمد به گودرزیان بر ز طوس

که نفرین بر او باد و بر پیل و کوس

همی خلعت و پندها دادمش

به جنگ برادر فرستادمش

جهانگیر چون طوس نوذر مباد

چنو پهلوان پیش لشکر مباد

دریغ آن فرود سیاوش دریغ

که با زور و دل بود و با گرز و تیغ

به سان پدر کشته شد بی‌گناه

به دست سپهدار من با سپاه

به گیتی نباشد کم از طوس کس

که او از در بند چاهست و بس

نه در سرش مغز و نه در تنش رگ

چه طوس فرومایه پیشم چه سگ

ز خون برادر به کین پدر

همی گشت پیچان و خسته جگر

سپه را همه خوار کرد و براند

ز مژگان همی خون به رخ برفشاند

در بار دادن بر ایشان ببست

روانش به مرگ برادر بخست

بزرگان ایران به ماتم شدند

دلیران به درگاه رستم شدند

به پوزش که این بودنی کار بود

که را بود آهنگ رزم فرود

بدانگه کجا کشته شد پور طوس

سر سرکشان خیره گشت از فسوس

همان نیز داماد او ریونیز

نبود از بد بخت مانند چیز

که دانست نام و نژاد فرود

کجا شاه را دل بخواهد شخود

تو خواهشگری کن که برناست شاه

مگر سر بپیچد ز کین سپاه

نه فرزند کاوس‌کی ریونیز

به جنگ اندرون کشته شد زار نیز

که کهتر پسر بود و پرخاشجوی

دریغ آنچنان خسرو ماهروی

چنین است انجام و فرجام جنگ

یکی تاج یابد یکی گور تنگ

چو شد روی گیتی ز خورشید زرد

به خم اندر آمد شب لاژورد

تهمتن بیامد به نزدیک شاه

ببوسید خاک از در پیشگاه

چنین گفت مر شاه را پیلتن

که بادا سرت برتر از انجمن

به خواهشگری آمدم نزد شاه

همان از پی طوس و بهر سپاه

چنان دان که کس بی‌بهانه نمرد

از این در سخنها بباید شمرد

و دیگر کزان بدگمان بد سپاه

که فرخ برادر نبد نزد شاه

همان طوس تندست و هشیار نیست

و دیگر که جان پسر خوار نیست

چو در پیش او کشته شد ریونیز

زرسپ آن جوان سرافراز نیز

گر او برفروزد نباشد شگفت

جهانجوی را کین نباید گرفت

بدو گفت خسرو که ای پهلوان

دلم پر ز تیمار شد زان جوان

کنون پند تو داروی جان بود

وگر چه دل از درد پیچان بود

به پوزش بیامد سپهدار طوس

به پیش سپهبد زمین داد بوس

همی آفرین کرد بر شهریار

که نوشه بدی تا بود روزگار

زمین بندهٔ تاج و تخت تو باد

فلک مایهٔ فر و بخت تو باد

منم دل پر از غم ز کردار خویش

به غم بسته جان را ز تیمار خویش

همان نیز جانم پر از شرم شاه

زبان پر ز پوزش روان پر گناه

ز پاکیزه جان فرود و زرسپ

همی برفروزم چو آذرگشسپ

اگر من گنهکارم از انجمن

همی پیچم از کردهٔ خویشتن

به ویژه ز بهرام وز ریونیز

همی جان خویشم نیاید بچیز

اگر شاه خشنود گردد ز من

وزین نامور بی‌گناه انجمن

شوم کین این ننگ بازآورم

سر شیب را برفراز آورم

همه رنج لشکر به تن برنهم

اگر جان ستانم اگر جان دهم

از این پس به تخت و کله ننگرم

جز از ترک رومی نبیند سرم

ز گفتار او شاد شد شهریار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

چو تاج خور روشن آمد پدید

سپیده ز خم کمان بردمید

سپهبد بیامد به نزدیک شاه

ابا او بزرگان ایران سپاه

بدیشان چنین گفت شاه جهان

که هرگز پی کین نگردد نهان

ز تور و ز سلم اندر آمد سخن

ازان کین پیشین و رزم کهن

چنین ننگ بر شاه ایران نبود

زمین پر ز خون دلیران نبود

همه کوه پر خون گودرزیان

به زنار خونین ببسته میان

همان مرغ و ماهی بر ایشان بزار

بگرید به دریا و بر کوهسار

از ایران همه دشت تورانیان

سر و دست و پایست و پشت و میان

شما را همه شادمانیست رای

به کینه نجنبد همی دل ز جای

دلیران همه دست کرده به کش

به پیش خداوند خورشیدفش

همه همگنان خاک دادند بوس

چو رهام و گرگین، چو گودرز و طوس

چو خراد با زنگهٔ شاوران

دگر بیژن و گیو و کنداوران

که ای شاه نیک‌اختر و شیردل

ببرده ز شیران به شمشیر دل

همه یک به یک پیش تو بنده‌ایم

ز تشویر خسرو سرافگنده‌ایم

اگر جنگ فرمان دهد شهریار

همه سرفشانیم در کارزار

سپهدار پس گیو را پیش خواند

به تخت گرانمایگان برنشاند

فراوانش بستود و بنواختش

بسی خلعت و نیکوی ساختش

بدو گفت کاندر جهان رنج من

تو بردی و بی‌بهری از گنج من

نباید که بی رای تو پیل و کوس

سوی جنگ راند سپهدار طوس

به تندی مکن سهمگین کار خرد

که روشن‌روان باد بهرام گرد

ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ

جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ


[ بازدید : 24 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

سید محمد بطحایی

دوشنبه 24 آبان 1400
20:26
اصغر

سید محمد بطحایی معاون توسعه مدیریت و پشتیبانی وزارت آموزش و پرورش در حاشیه گردهمایی معاونان توسعه مدیریت و پشتیبانی استان‌های کشور که در باشگاه فرهنگیان تهران برگزار شد، اظهار داشت: فرهنگیان مرد با 25 سال سابقه کار و فرهنگیان زن با 20 سال سابقه کار و در صورت موافقت مدیران ادارات مربوطه و تأیید اداره کل امور اداری و تشکیلات، می‌توانند بازنشسته شوند.

بطحایی در مورد شرایط بازنشستگی پیش از موعد فرهنگیان گفت: بازنشستگی پیش از موعد فرهنگیان نباید موجب اخلال در امر آموزش دانش‌آموزان و افزایش ساعات حق‌التدریس در سال تحصیلی آینده شود.

معاون توسعه مدیریت و پشتیبانی وزارت آموزش و پرورش تصریح کرد: فرهنگیانی که به تأیید کمیسیون پزشکی قادر به ادامه خدمت نباشند، می‌توانند درخواست خود را به اداره محل خدمت مربوطه ارائه کنند.

وی همچین گفت: فرهنگیان به صورت رایگان و بدون تشریفات مرسوم در بیمارستان‌ها، پذیرش می‌شوند.

بطحایی افزود: به همین منظور مبلغی به عنوان ارفاق به بیمارستان‌های طرف قرارداد تحویل می‌شود تا فرهنگیان هنگام مراجعه، هیچ مشکلی برای پذیرش نداشته باشند.

وی خاطرنشان کرد: بیمارستان‌های طرف قرارداد در این طرح، از میان بیمارستان‌های شاخص دولتی انتخاب شده‌اند که می‌توان به مرکز قلب تهران، بیمارستان‌های رویان، مصطفی خمینی و بصیر اشاره کرد.


[ بازدید : 27 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

کرد هدی خود به قربانگاه سوق

دوشنبه 24 آبان 1400
17:59
اصغر

شامگه که عیسی چرخ کبود
کرد بر سر طیلسان مشگبود
داد چرخ توسن معکوس سیر
جای خاصان حرم در پای دیر
دیری اما در صفا بیت الحرام
کعبۀ در وی خلیلی را مقام
عاکف اندروی یکی پیری صبیح
چون بتخت طارم چارم مسیح
راهبی روشندلی فرزانۀ
مسجدی در کسوت بتخانۀ
کافری روحش بایمان ممتحن
خون سروشی در لباس اهرمن
پارسائی در لباس اسقفی
آب حیوان بظلمت مختفی
مهبط روح القدس ناقوس او
از سه خوانی سرگران ناموس او
غسل یحیی داده مکر و ریو را
بسته با زنجیر آهن دیو را
نور یزدانی عیان از روی او
در گریز اهریمن از مولوی او
ناگهان دستی ز غیب آمد پدید
بامداد خون و از کلک حدید
پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار
برنوشت از خون بدیوار حصار
که امتیکه کشت فرزند بتول
خواهد آیا شافعش بودن رسول
لایمین الله کسش نبود شفیع
آنکه سر زد از وی اینکار شنیع
فاش خصمی کرد با حکم کتاب
قاتلان آن سلیل مستطاب
کافران ماندند از او حیران همه
وز شگفت انگشت بر دندان همه
کرد راهب سر برون از دیر دید
آتشی سوزان به نخل نی پدید
پس بتضمین گفت با یاران خویش
آن سعادت پیشه پیر مهر کیش
آتشی می بینم ای یاران ز دور
گرم میآید بخشم نخل طور
شعله روئی خودنمائی میکند
فاش دعوی خدائی میکند
فتنۀ دلهای آگاه است این
دعوی انی انا الله است این
یارب این فیلوس خوشگفتار کیست
شعلۀ روی و آتشین رخسار کیست
این سر یحیی بطشت خون فرود
یا مسیحائی است بر دار یهود
یا نه خورشیدیست در برج سنان
رفته نورش تا عنان آسمان
پیر روشن دل پس از روی شگفت
رو بسوی آن سیه بختان گرفت
گفت لله اینگرامی سر ز کیست
رفته بر نوک سنان از بهر چیست
پاسخش دادند آن قوم جهول
کز حسین این علی سبط رسول
گفت پور فاطمه گفتند هین
گفت یا الله زهی قوم لعین
ایمن الله عیسی ار فرزند داشت
امتان بر روی چشمش میگذاشت
ای بدا امت که دین درباختید
تیغ بر روی خداوند آختید
داد با آن کور چشمان پلید
در همی معدود و آن سر را خرید
شد چو در دیر آن سر تابنده چشم
گنج گوهر شد نهان اندر طلسم
نی معاذ الله خطا رفت و قصور
شد بمشکوه آیۀ الله نور
دیرگاه از وی سراپا نور شد
چاه ظلمت جلوه گاه طور شد
دیرگاه هفتم نیلی قباب
گفت با خود لیتنی کنت تراب
آمد از هاتف ندا در گوش وی
کای مبارک طالع فرخنده پی
خوش همای دولت آوردی بشست
شادزی ای پیر راد و دین پرست
گشته همدم یوسفت آزاد زی
سخت ارزانش خریدی شادزی
خوش پذیرائی کن ایمهمان زه
عود سوز عنبر بسای و گل بنه
کاین عزیز کردگار داور است
ناز پرورد رسول اطهر است
ذروۀ عرش است کمتر پایه اش
خفته صد روح القدس در سایه اش
بود شور عشق پنهان در ستور
شور این سر در جهان افکند شور
بوالبشر از شور این سر از بهشت
سر بدین دیر خراب آباد هشت
آتش سودای این سر شد دلیل
سوی قربانگه به هابیل قتیل
شدخلیل از شور او چون گرم شوق
کرد هدی خود به قربانگاه سوق
شور این سر در ازل یعقوب را
داد قسمت فرقت محبوب را
شور این سر یوسف دور از وطن
کرد در غربت بزندان محن
شور این سر داد صبر ایوبرا
آن بلاد محنت دل کویر ا
شور این سر برد موسی را بطور
رب ارنی گوی با وجد حضور
چون مسیح از شور او سرشار شد
با هزاران شوق سوی دار شد
هر که را سودای عشق در سر است
شور عشق این سر بی پیکر است
حسن جانانرا چو میل عشق شد
شور این سر عشق را سرمشق شد
پیر دیر آن سر گرفت اندر کنار
کرد مروارید تر بر وی نثار
شست با کافور عنبر موی او
با ادب بنهاد رو بر روی او
دید زان تابنده رو آن نیکبخت
آنچه در شب دید موسی از درخت
سر ببالا کرد کایشاه قدم
حق عیسای مسیح پاک دم
حکم کن کاین سر گشاید لب بگفت
سازدم آگاه از این سرّ نهفت
پس بگفتار آمد آن نطق فصیح
همچو در گهواره عیسای مسیح
گفت برگو خواستار کیستی
گفت بالله فاش گو تو کیستی
من برآنم که توئی دادار رب
عیسی ابن و روح ناموس تو اب
روح و عیسی از تو شد صاحب نظر
ایتو روح القدس و عیسی را پدر
گفت نی نی الحذر زین کیش بد
رو فرو خوان قل هو الله احد
پاک یزدان لم یلد لم یولد است
ساختش عاری از این قید و حد است
من ز روح این و آب آنسوترم
کردگار لم یلد را مظهرم
هین منم آن طلعت دادار فرد
که بعیسی جلوه در ساعیر کرد
عیسی مریم ز روحم یکدمست
صد هزاران روح قدسم در کم است
من حسین این علی عالیم
که بملک آفرینش والیم
مادرم بنت شهنشاه حجیز
صد هزاران مریمش کمتر کنیز
من شهید تیر و تیغ و خنجرم
تشنه به بریدند اعدا حنجرم
من عتیق و بی نشان منظور من
تا چه ها آید بسر زین شور من
شور عشق آن شه مکتوم سیر
گه به نیزه جویدم سرگه بدیر
پیر دبر آنسر چوزانسر گوش کرد
روی جرم آلود جفت روش کرد
گفت الله ایشه پوزش پذیر
رحم کن بر حال این ترسای پیر
بر نگیرم روز دت ایذوالمنم
تا نگوئی که شفیع تو منم
گفت حاشا کی شود مقبول رب
معتکف در شرک روح ابن و اب
چهره از لوت سه خوانی پاک کن
جامۀ شبرنگ بر تن چاک کن
شوری از لا در دل آگاه زن
واندرو خیمه ز الا الله زن
زان سپس در بزم خاصان نه قدم
برخور از تقدیس سلطان قدم
پیر با تلقین آن شاه وجود
لب به تهلیل شهادت برگشود
مصطفی را با رسالت یاد کرد
زان سپس رو بر خدیو راد کرد
کای کلام ناطق رب غفور
ناسخ توراه و انجیل و زبور
باش زین پیر این شهادترا گواه
روز محشر پیش و خشور اله
این بگفت و شاهرا بدرود کرد
سر بداد وچهره اشک آلود کرد
نقش تربیع چلیپا زد بر آب
بر یکی پیوست شد سوی شعاب
دیر ترسا کعبۀ مقصود شد
وانزیان او سراپا سود شد
کی زیان بیند ز سودا ای عمید
آنکه در هم داد و یوسف را خرید
نی حنان الله از اینگفتار خام
ای هزاران یوسف کمتر غلام

[ بازدید : 30 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نورگرام است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]