اجاره ویلا در شهر رامسر مازندران

پنجشنبه 13 آبان 1400
19:38
اصغر

یکی از علل استقبال گسترده مسافران از این اقامتگاه چشم‌انداز فوق‌العاده و کامل آن به کوهستان، دریا و جنگل است. شما می‌توانید در مدت اقامت خود در این کلبه، از آلاچیق چوبی موجود در محوطه باغ میوه استفاده کنید و از تماشای طبیعت اطراف نهایت لذت را ببرید. از امکانات این مجموعه می‌توان به مبلمان، تراس، بخاری گازی، اسپیلت و سرویس بهداشتی ایرانی و فرنگی اشاره کرد.

اگر به دنبال اجاره ویلا در رامسر هستید و در عین حال دوست دارید تجربه زندگی در خانه‌ای روستایی را نیز داشته باشید، اقامتگاه بومگردی تش کله انتخاب بسیار مناسبی برای شماست. این اقامتگاه درای 6 اتاق مجزا و کف خواب است که سرویس بهداشتی و حمام به صورت مشترک در بین تمامی ساکنین استفاده می‌شود. از مهم‌ترین امکانات موجود در این اقامتگاه می‌توان به آلاچیق، رستوران، تلوزیون، فضای بازی کودکان و سیستم سرمایشی و گرمایشی اشاره کرد.



[ بازدید : 39 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

برین برنیامد زمانی دراز

پنجشنبه 13 آبان 1400
13:17
اصغر

پادشاها لشکر توفیق همراه تو اند

خیز اگر بر عزم تسخیر جهان ره می‌کنی

با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت

آگهی و خدمت دلهای آگه می‌کنی

با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام

کار بر وفق مراد صبغه الله می‌کنی

آن که ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد

فرصتت بادا که هفت و نیم با ده می‌کنی

چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت

ز کیوان کلاه کیی برفراشت

به تخت منوچهر بر بار داد

بخواند انجمن را و دینار داد

برین برنیامد بسی روزگار

که بیدادگر شد سر شهریار

ز گیتی برآمد به هر جای غو

جهان را کهن شد سر از شاه نو

چو او رسمهای پدر درنوشت

ابا موبدان و ردان تیز گشت

همی مردمی نزد او خوار شد

دلش بردهٔ گنج و دینار شد

کدیور یکایک سپاهی شدند

دلیران سزاوار شاهی شدند

چو از روی کشور برآمد خروش

جهانی سراسر برآمد به جوش

بترسید بیدادگر شهریار

فرستاد کس نزد سام سوار

به سگسار مازندران بود سام

فرستاد نوذر بر او پیام

خداوند کیوان و بهرام و هور

که هست آفرینندهٔ پیل و مور

نه دشواری از چیز برترمنش

نه آسانی از اندک اندر بوش

همه با توانایی او یکیست

اگر هست بسیار و گر اندکیست

کنون از خداوند خورشید و ماه

ثنا بر روان منوچهر شاه

ابر سام یل باد چندان درود

که آید همی ز ابر باران فرود

مران پهلوان جهاندیده را

سرافراز گرد پسندیده را

همیشه دل و هوشش آباد باد

روانش ز هر درد آزاد باد

شناسد مگر پهلوان جهان

سخنها هم از آشکار و نهان

که تا شاه مژگان به هم برنهاد

ز سام نریمان بسی کرد یاد

همیدون مرا پشت گرمی بدوست

که هم پهلوانست و هم شاه دوست

نگهبان کشور به هنگام شاه

ازویست رخشنده فرخ کلاه

کنون پادشاهی پرآشوب گشت

سخنها از اندازه اندر گذشت

اگر برنگیرد وی آن گرز کین

ازین تخت پردخته ماند زمین

چو نامه بر سام نیرم رسید

یکی باد سرد از جگر برکشید

به شبگیر هنگام بانگ خروس

برآمد خروشیدن بوق و کوس

یکی لشکری راند از گرگسار

که دریای سبز اندرو گشت خوار

چو نزدیک ایران رسید آن سپاه

پذیره شدندش بزرگان به راه

پیاده همه پیش سام دلیر

برفتند و گفتند هر گونه دیر

ز بیدادی نوذر تاجور

که بر خیره گم کرد راه پدر

جهان گشت ویران ز کردار اوی

غنوده شد آن بخت بیدار اوی

بگردد همی از ره بخردی

ازو دور شد فرهٔ ایزدی

چه باشد اگر سام یل پهلوان

نشیند برین تخت روشن روان

جهان گردد آباد با داد او

برویست ایران و بنیاد او

که ما بنده باشیم و فرمان کنیم

روانها به مهرش گروگان کنیم

بدیشان چنین گفت سام سوار

که این کی پسندد ز من کردگار

که چون نوذری از نژاد کیان

به تخت کیی بر کمر بر میان

به شاهی مرا تاج باید بسود

محالست و این کس نیارد شنود

خود این گفت یارد کس اندر جهان

چنین زهره دارد کس اندر نهان

اگر دختری از منوچهر شاه

بران تخت زرین شدی با کلاه

نبودی جز از خاک بالین من

بدو شاد بودی جهانبین من

دلش گر ز راه پدر گشت باز

برین برنیامد زمانی دراز

هنوز آهنی نیست زنگار خورد

که رخشنده دشوار شایدش کرد

من آن ایزدی فره باز آورم

جهان را به مهرش نیاز آورم

شما بر گذشته پشیمان شوید

به نوی ز سر باز پیمان شوید

گر آمرزش کردگار سپهر

نیابید و از نوذر شاه مهر

بدین گیتی اندر بود خشم شاه

به برگشتن آتش بود جایگاه

بزرگان ز کرده پشیمان شدند

یکایک ز سر باز پیمان شدند

چو آمد به درگاه سام سوار

پذیره شدش نوذر شهریار

به فرخ پی نامور پهلوان

جهان سر به سر شد به نوی جوان

به پوزش مهان پیش نوذر شدند

به جان و به دل ویژه کهتر شدند

برافروخت نوذر ز تخت مهی

نشست اندر آرام با فرهی

جهان پهلوان پیش نوذر به پای

پرستنده او بود و هم رهنمای

به نوذر در پندها را گشاد

سخنهای نیکو بسی کرد یاد

ز گرد فریدون و هوشنگ شاه

همان از منوچهر زیبای گاه

که گیتی بداد و دهش داشتند

به بیداد بر چشم نگماشتند

دل او ز کژی به داد آورید

چنان کرد نوذر که او رای دید

دل مهتران را بدو نرم کرد

همه داد و بنیاد آزرم کرد

چو گفته شد از گفتنیها همه

به گردنکشان و به شاه رمه

برون رفت با خلعت نوذری

چه تخت و چه تاج و چه انگشتری

غلامان و اسپان زرین ستام

پر از گوهر سرخ زرین دو جام

برین نیز بگذشت چندی سپهر

نه با نوذر آرام بودش نه مهر


[ بازدید : 31 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چهارشنبه 12 آبان 1400
20:26
اصغر

ابت المنیته ان تطیش سهامها

قف فی الدیار و ناد این کرامها

ما للبلاقع من لوی باللوی

قد انکرت اکنانها آرامها

و رسوم ابیات بها لکنا نته

لا تستجیب منادیاً اعلامها

خلت الحاجرُ من اکارم هاشم

فعلت متون الشامخات لئامها

و قفا حماه الصید فی غاب الثری

و طوارق الذئبان هب نیامها

فمن المعزی هاشماً فی اصره

شطت معاینها و ضیم ذمامها

ثعب الغراب بهم فشتت شملهم

کقلائد المرجان سل نظامها

منهم سلیب ضیعه بهالق

منهم خلیع اخفرته فدامها

منهم صریع بالطفوف مجدل

منهم اسیر کبلّته شئامها

تهمی لذکریهم محاجر زمزم

عبراً ابت ان ینقضی تسجامها

و نحن مثل الیعملات لفقدرهم

اعلام مکته حلّها و حرامها

ثکلت بهم ام الخطوب فاصبحت

تبکی مدی الدّنیا لهم ایتامها

ان انس لا انسی مصارع نینوی

اذحل فبها بالغداه همامها

فجرت الیه من الطفاه کتائب

ضاقت بهم سهب الفلاد اکامها

تبغی الباز و ما سمعنا قبل ذا

تدعو الصراغم للکفاح بهامها

اوسیل هیجاً لا تقوم له الزنا

امسی یسدله السبیل هبامها

ففدته عنهم فتیه مضربه

عمرویته علویته اقدامها

و کماه ابطال سراه سبق

لا تنشتی یوم اللقا اقدامها

یفرون اشلاه بسمر عواسل

لبریقها الارواح تخضع هامها

فکاهم کتاب آجال العدی

تجری لمحو حتومها اقلامها

فیجاب من کراتهم بهم الوغی

کاانهم شرد امیط حطامها

او انهم قزع الخریف قد انجلی

من زعزع الریح العقیم رکامها

یسقونهم برد العلاقم بعد ما

قد طول من جر الوطیس ادامها

حتی حدی حادی اللقا موذباً

بفراق افسهم و ذاک مرامها

فتبرمو الحیا و لو لا انه

لنبت با ساد العرین اجامها

فطابهم ذؤبان رعیان الفلاء

فغذا اکیل ثعالها ضرغامها

ترکت علی حرّ الهواجر بالعرا

حبثت یعز علی الرسول مقامها

و علت متون القضبیته ارؤس

تبکی دماً لفراقها اجسامها

مهلاً بنی الامجاد ان نقص العدی

منکم خظوظاً لا یطول مقامها

ان البدر اذا اصاب تمامها

نقص سیتلو نقصهن تمامها

فسطا علیهم و السیوف سلیله

والسمهریه شرع اعلامها

و العادیات اثرن نقعاً فی السماء

قد جن عین الشمس منه ظلامها

ذو عزته اما احس بباسه

سبق الفضاء الی النفوس حمامها

یجلو الصفوف من الالوف کامه

رعد تشقق من صداه غمسامها

یتلوه شهب من صواعق عضبه

حیث الدّماء تواتر استجامها

یلقی القیاد الیه صعب رقابهم

کاالعیراذ یسطوبه همهامها

فکان بارق سیفه ماء طمی

تعدوا الیه شرعاً اغنامها

کم ذی ذوائب من رؤس امیته

رکزت علی صدر القنا اجرامها

وهیا کل من آل صخر کسرت

من صوله علویه اصنامها

بهتر من حملاته عرش الوغا

و یموج من صمصامه قمقامها

فسکانها قبع السراب تمور من

اشراقها راد لضحی اهضامها

عی المذاهب للکماه کانما

قد طاش من زعراعها احلامها

و فرائض الاملاک ترعد خیفته

و الارض ترجف ان بمیدستامها

و اذا بدوحات الوشیخ تحن فی

افنانها الغض اللّدان حمامها

فاجدّه ذکری عهود با الحمی

و الرقمتین تطاولت ایامها

فاجابها بلسان حال صادق

حیث تحیتها و حی سلامها

فاتاه سهم لا صقی صوب الحیا

مادت له الدّنیا فخر قوامها

ضجت ملائکه السماء و حولقت

لما توسد بالتراب عصامها

و تکوّرث شمس النهار و غوّرت

لجج الجار و نکست اعلامها

و تزلزلت عمد المهاد و مارت

السبع الشداد و کدّرت انجامها

و تصایحت طیر الملا و تصارخت

وحش الفلاء و علا السماء بغامها

و امتز عرش الله جل جلاله

و قیمه الاسلام ان قیامها

و تقطعت نوط الاشاوس خفیه

و الصافناات تزعزعت ازلامها

و بکت علیه مهابط الروح الامین

و ناحۀ نوح الصدی الهامها

وار تج اشلاء لخیر اصابه

قطعت کریمتها و رض عظامها

و برزن من بین الخدود حرائر

قد شب من نار الحریق خیامها

و نهب العذی منها الخمار و جررت

منها السوار و قطعت اعصامها

حسری صوارخ ناشرات ذهل

یبکی ملائکه السماء لطامها

تدعوه من بین الثوا کل اخته

و تنوحه نوح الهدیل حمامها

اُ اخی یا حامی الذمار ترکتنی

رهن المهامه حین جن ظلامها

حیراء ترصدنی سباعُ سغبُ

رصد الخذول اضاعها قوّامها

بابی فتیل بالعراء مجدّل

فرداً و قد حامت علیه لهامها

قتلته قوم مسلمون و کبروا

الله اکبر هل بقی اسلامها

و المرسلات من السهام تظله

بصحائف للموت فض ختامه

بابی جریح لا یداوی جرحه

و هو المداوی من مذاه و عقامها

و سجیح صدر داسه شر الوری

و یری و یسمع ما جری علامها

و قتیل صبر لا یجاب ندائه

یفری مجاری نهره غنامها

تبکیه عین المکرمات بکاء یعقوب

لیوسف لا یغبض مدامها

و تانه ان الئکول لزرها

سمر الکفاح و سهمها و حسامها

و تحن مکنه و الحطیم و زمزم

و المشعران و رکنها و مقامها

عجباً لحلمک کیف اثخنک العدی

و رحی المنایا فی یدیک زمامها

و قتلت عطشاناً و امواه الثری

من اصبعیک رضاعها و فطامها

او تصرم الاوصال منک و انت هو

وصال اوتار القضاء صرامها

فیاض ارواح مصوّر جسمها

قد ار آجال الوری قسامها

اشلونک من عی و لکن ربما

یسام من شراب الدّمآء خشامها

ان و طئنک خیولهم فلربما

ان الخطوب جذیلها مقدامها

لاذل ان تصبوا کریمک بالقنا

ان المجهز فی الحروب همامها

ان هان قتلک للطغاه فجر ما

قتل الصراغم خیفه محجامها

من یبلغن محمداً عن قومه

ان الموده قطعت ارحامها

هتکت طعام امیته و عتاتها

منها حرائم لا یحل حرامها

ورمت بینها من قسی هناتها

بسهام غی لا یفیق غرامها

واستو قدت ناراً بها هیهات ان

یخبو الی یوم القیام ضرامها

و قضت من الاسلام ثار جدودها

و به استقام لضجرها صمصامها

لاحی کوفه ما عدا مما بداً

لما استجاب لمن دعاه امامها

عرفته اذ هو فی الحجاز و انکرته

حین عرس بالعراق طعامها

لبوک یا حرم الوقود و قاتلوا

قتلت امیه ما جنی احرامها

صامت لقتلک الطغاه و ما درت

ان طل بعدک فطرها و صیامها

اف لعبد الشمس ثم دعیه

ما ورثت لنبی الهدی اعمالها

ان یقتلوک فقدا برت و یارهم

و علی بقیه ذی الجلال ختامها


[ بازدید : 34 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

پدر بر پدر شاه و هم شهریار

دوشنبه 10 آبان 1400
17:29
اصغر

فرانک شد آگه ز جوهر فروش
بفرمود در دم به شیران زوش
که دروازه ها را بگیرند تنگ
دلیران همه تیغ روئین به چنگ
مر آن خواجه را پیش من آورید
روانش بدین انجمن آورید
بگفتند مر فهر تجار را
مر آن خواجه مکر کردار را
فرانک سر بانوان جهان
تو را خوانده زی شهر برکش عنان
دلارام خوانی پر از لعل کرد
به مکر اندر آتش همی نعل کرد
بیامد بنزد فرانک چو باد
بکرد آفرین و زمین بوسه داد
مر آن خوان گوهر بر شاه برد
تو گفتی ستاره بر ماه برد
بکردش فرانک بسی آفرین
که نو شه بزی خواجه پاکدین
یکی مجلس آراست بر روی او
فرانک بزیب و برنگ و به بو
گه رفتن آمد چو مه را فراز
فرانک یکی اسپ با زین و ساز
ببخشید با خلعت شاهوار
دلارام را آن مه گلعذار
برفت از بر شاه روز دگر
به شد پیش شاه آن مه سیمبر
دو خوان دگر پر ز گوهر ببرد
فرانک به گنجور خود آن سپرد
بدان روز هم مجلسی ساز کرد
در گنج و بخشش بدو باز کرد
دو اسپ دگر داد با زین زر
دلارام را آن مه سیم بر
مرصع بگو هر یکی تاج داشت
کازین پیش آن تاج مهراج داشت
فرانک ز سر تاج را برگرفت
نو آئین یکی تاج بر سر گرفت
چنین گفت مر فهر تجار را
مرآن خواجه مکرکردار را
که دادم به تو تاج مهراج را
بنه بر سر این مایه ور تاج را
دلارام آن تاج زر برگفت
به فال نکو تاج بر سرگرفت
که بگرفتم از وی چه او تاج را
گرفتم همان تاج مهراج را
بدانکه که بنهاد بر سر کلاه
نمودار شد موی او دید شاه
بدوز آن سخن هیچ پیدا نکرد
بر نامدارانش رسوا نکرد
دلارام از این بود غافل که شاه
بدید است مویش بزیر کلاه
سه هفته بدین رسم و آئین و فر
همین این گهر برد آن داد زر
فرانک شبی گفت مر فهر را
که امشب مپوشان ز ما چهر را
یکی باش امشب به نزدیک من
که سازیم با هم یکی انجمن
دلارام آن شب بر شاه ماند
تو گفتی که زهره بر ماه ماند
چو از شب یکی بهر بگذشت راست
فرانک همانگاه از جا بخواست
گرفت آن زمان دست آن نیک خواه
بدو گفت بردار از سر کلاه
دلارام برداشت تاج از سرش
فرو ریخت موی سیه از برش
تو گفتی بگل سنبل آمد فرود
و یا آنکه با آتش آمیخت دود
فرانک بدانست که آن دختر است
نه تجار دارنده گوهر است
دلارام را گفت برگوی راست
که زینگونه تزویر و مکر از کجاست
دلارام گفتا که ای تاجدار
پدر بر پدر شاه و هم شهریار
سربانوانی و شاه نوی
بعز و باقبال کیخسروی
منم دختر سعد بازارگان
که در شهر کشمیر دارم مکان
پدر مایه ور بود و با جاه بود
همه شه شناسنده و شاه بود
به هیتال شاه آن همی بود دوست
چنان چون که یک مغز بود و دو پوست
سه سال است ای شاه آزادگان
که مرد است آن پیر بازارگان
چو آن پیر بازارگان بست رخت
شدش جای بر تخته از روی تخت
بما بر ستم کرد کشمیر شاه
که بادش نهان تخت و تاج و کلاه
برادر دو بودم گرفت او به بند
درآورد آن شاه ناارجمند
ز ما آنچه بود از پدر خواسته
گرفت آن ستمکاره ناکاسته
برادر بزیر شکنجه بمرد
همه مال و اسباب سعد آن ببرد
گریزان من از پیش کشمیر شاه
رسیدم بدرگاه این بارگاه
به بستم چو تجار شمشیر من
گریزنده گشتم ز کشمیر من
بر این ره یکی مرد دیدم دلیر
که می رفت در راه مانند تیر
مر او را غلامان گرفتند زود
بخم کمندش به بستند زود
نخستین گمان بردمی شهریار
برازنده تخت گوهرنگار
که رخشنده از فر تو تاج شد
همانا که خود زنده مهراج شد
که جاسوس دزدان صحرا بود
که زینگونه آن دشت پیدا بود
بزه چرم بنهادمش در دو گوش
که از حرف گفتن چرائی خموش
بگو تا کئی اندرین رهگذار
کمین را کجا دزد دارد قرار
بگفتا که جاسوس دزدان نه ام
بجز در ره نیک مردان نه ام
یکی مرد بیچاره ام در گذار
ندانم کجا دزد دارد قرار
غلامان کشیدند رختش ز تن
یکی نامه اش بود در پیرهن
بخوان نامه اش ای سر تاج خواه
که زیبد تو را تاج مهراج شاه
بخوان تا بدانی که در نامه چیست
بهند اندرون دشمن و دوست کیست
بگفت این وزر کش برون کرد شاد
مر آن نامه را داد با شاه راد
فرانک چو بگشاد آن نامه سر
بخواند و رخش گشت مانند زر
نوشته چنین بود کای شاه صور
ز تخت و ز ملک تو بدخواه دور
جهان روشن از رای فرصور باد
کجا دشمنش هست در گور باد
مر این نامه از پیش ارژنگ شاه
به نزدیک شه صور بافر و کاه
که روشن از او تخت کشمیر باد
سر دشمنش زیر شمشیر باد
بداند شهنشاه با فر و جاه
که سایم همی بند در زیر چاه
بیاری من گر سپاه آوری
برونم از این تیره چاه آوری
ز بند و ز زندان رهانی مرا
دراورنگ شاهی نشانی مرا
هر آن ملک خواهی ز هندوستان
سپارم مرا او را به شاه جهان
و یا آگه از کار کن زال را
که بردارد از کینه کوپال را
تهمتن بیاید ابا سرکشان
بدین کین یکی سوی هندوستان
تهمتن شود کینه را خواستار
رهاند ز بند گران شهریار
کنون چشم ارژنگ بر راه تست
زبان پر ز دشنام بدخواه تست
فرانک بدین حیله در چاه شد
رخش تیره چون در ذنب ماه شد
ز جان دشمن شاه کشمیر شد
دلش نیز مانند شمشیر شد
به فهر آن زمان گفت آن گلعذار
شوم پیش او کینه را خواستار
برون از سراندیب لشکر برم
تزلزل بدان بوم و بر در برم
چو از کین برم سوی شمشیر دست
ببرم سر شاه کشمیر پست
بکوبم بفیلان همه مرز اوی
ز خون دشت کشمیر سازم چو جوی
به صورت اگرچه زن افتاده ام
بسیرت چه مردان آزاده ام
بود گر چه آهوی نر گر دلیر
شود عاجز آخر بر ماده شیر
دلارام گفتش که ای شهریار
مر این کینه را خود مشو خواستار
تو شاهی نگهدار تمکین خود
که تمکین ز شاهان گیتی سزد
چو باشی تو در تخت و لشکر به جنگ
سرنام ناید به چنگال ننگ
مبادا شکستیت آید پدید
نیابی در بسته را خود کلید
تو بر جای باش و روان کن سپاه
سپه راست تیغ و شهان را کلاه
فرانک چو بشنید گفتش پسند
چنین تا بر آمد ز که خور بلند
سپه را درم داد و درع و ستور
فرستاد زی شاه کشمیر صور
سپهدار بر آن سپه باجگیر
بشد سوی کشمیر مانند شیر
ز لشکر بدرگاه شه کس نماند
که زی شهر کشمیر لشکر نراند
همی شاه ماند و دگر ارده شیر
که بودی نگهبان آن نره شیر
بهر گه که رفتی بر شهریار
بگفتی که ای نامور غم مدار
از آن بند کردم تو را من رها
برستی چه از شیر از دم اژدها
ازین تیره چه نیزت آرم برون
ولیکن مرا نیست فرصت کنون
ولیکن به شرطی که کردی نخست
بداری همان عهد خود را درست
به بخشی به من دخت توپال را
برآری چه از کینه کوپال را
سپهبد بگفتا که پیمان یکی ست
چنان چون که یزدان کیهان یکی ست

[ بازدید : 41 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چو من دست بر خم خام آورم

دوشنبه 10 آبان 1400
17:23
اصغر

ببردش کشا(ن) پیش ارژنگ شاه

چنان خسته و بسته ز آوردگاه

چو از دور ارژنگ شاه سوار

بدید آن رخ نامور شهریار

فرود آمد از پشت پیل دمان

بشد پیش آن نامور پهلوان

بغل برگشود و گرفتش ببر

ببوسید یل را رو آن چشم و سر

بگفتا سپاس از خداوند گار

که دیدم دگر رویت ای نامدار

سپهدار گفتا به یزدان سپاس

که دیدم دگر شاه یزدان شناس

هر آن چیز کامد ورا پیش گفت

شنید و از او ماند اندر شگفت

جهانجوی شنگاوه را بسته دست

ببردش بر شاه یزدان پرست

دگر باره آمد به میدان کین

دژم روی آشفته و خمشگین

کزین رو سیه پوش آن زردپوش

ز کین هر دو بودند با هم به جوش

سنان در کف هر دو با هم شکست

گرفتند از کین کمانها بدست

بهم هر دو یل تیغ کین می زدند

ز کین آسمان بر زمین می زدند

زبس کز دو جانب روان تیر شد

سپر در کف هر دو کفگیر شد

نشد تیر بر کبرشان کارگر

کشیدند چون تیغ تیز از کمر

چو زی هم رسیدند آن زردپوش

برآورد چون شیر غران خروش

بزد بر سر آن سیه پوش تیغ

تو گفتی که زد برق بر کوه میغ

سیه پوش دزدید از تیغ سر

فتاد از سرش درزمان خود زر

فرود آمد خود بر سر نهاد

نشست از بر باره دیگر چو باد

برآورد آن تیغ زهر آبدار

در آمد . . .

سپر بر سر آورد آن زردپوش

نبودش رسیده از آن تیغ هوش

بزد دست برداشت پیچان کمند

زمین کرد لرزان ز نعل سمند

سیه پوش هم در زمان خم خام

ز فتراک بگشاد از بهر نام

فکندند هر دو بر هم کمند

سر هر دو یل اندر آمد به بند

بگرداند اسپ آن ازین این از آن

زهر دو (جوان) خواست بانگ فغان

زبس هر دو برهم فکندند زور

سیه پوش افتاد از پشت بور

کشانش همی خواست بیرون برد

ز خونش روان جوی جیحون برد

ز سرخود آن نامور اوفتاد

گره مویش از تیر جوشن گشاد

رخی گشت پیدا بزیر نقاب

چنان چونکه از زیر ابر آفتاب

یکی دختری دید یل شهریار

بغرید برسان ابر بهار

برآورد اندخت کحلی پرند

بزد نعره کای شهریار بلند

فرانک منم دخت هیتال شاه

برهنه سراندر میان سپاه

کشنده منم عاس را پای دار

چو دیدم ترا بسته ای شهریار

بکشتم من از کینه نصوح را

فکندم درآتش تن روح را

ز بهر تو ای نامور شهریار

به بند اندرونم چنین خوار و زار

گرت هست با من سرت برگرای

یکی زی من دستبردی نمای

رها جانم از چنگ این زردپوش

نه جای درنگست و جای خموش

مبادا کزین شاه آگه شود

ز شادی مرا دست کوته شود

بگیرد مرا او در آرد به بند

فتد طشتم از طرف بام بلند

سپهبد چو بشنید آن گفتگوی

برانگیخت ازباره تند پوی

چو آمد به نزدیک او را بدید

بزد دست تیغ از میان برکشید

بزد تیغ ببرید پیچان کمند

سر مه رها گشت از زیر بند

برفت و نشست از بر باره شاد

دگرباره آن خود بر سر نهاد

چو دید آن چنان زردپوش سوار

چنین گفت کای سکزی نابکار

شکار من از بند بیرون کنی

هم اکنون به چنگال من چون کنی

ندانی کاو خود شکار من است

در و دشت یکسر سوار من است

همه چشم دارند بر چنگ من

بدین گرز و شمشیر و آهنگ من

تو را آرزو گر نبرد من است

هم اکنون سرت زیر گرد من است

رها شد گر از دست من آن غزال

کمند افکنم شیر نر را به یال

سر نامدارت بدام آورم

چو من دست بر خم خام آورم

ولیکن کنون گشت از چرخ هور

به بندیم شبگیر تنگ ستور

به میدان درآئیم و جنگ آوریم

بکف دامن نام و ننگ آوریم

بگفت این و برگشت آن نامدار

برفت ازبر نامور شهریار


[ بازدید : 36 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

آور دوباره خون سیاوش را بجوش

دوشنبه 10 آبان 1400
17:20
اصغر

شد وقت آنکه باز بانوار یاسمین

پهلو بفر سینه سینا زند زمین

چون وادی طوی شد بستان و کرد هین

موسی گل برون ید بیضا ز آستین

گل را بماء قبطی ممزوج کرد طین

زد چون شبان سرخ سر از طور شاخسار

خاک سیه شد از گل سوری شقیق رنگ

چون آبگینه شد ز صفای شقیق سنگ

بر سرخ گل چرد بستاک جبال رنگ

بزدای ای چو ماه دو روی تو بی درنگ

ز آئینه من از می چون آفتاب زنگ

ای آفتابت آینه ماه میگسار

دارم سری گران و نژند از خمار دوش

ترکا بطشت دختر رز را بریز هوش

آور دوباره خون سیاوش را بجوش

آن می که هست صاف تر از سیرت سروش

افکن بجام خسروی ایماه میفروش

غم دیو و تو تهمتن و بط گرز گاو سار

خرداد ماه داد ببستان بهشت را

هشت افسر هما شکم خاک زشت را

موری صفای ساغر جم داد خشت را

دانا بتخت کی ندهد طرف کشت را

بهمن تو باش نار کف زر دهشت را

در جام جم بسوز برسم سفندیار

ای ترک خلخی بمه از مشک هله کن

بر گونه چو لاله ز سنبل کلاله کن

بپریش مشک تر خرد پیر واله کن

این شنبلید زار مرا باغ لاله کن

چون لاله بهار دو روی پیاله کن

ای گونه ات معاینه چون لاله بهار

خیز ای پسر که راه غم از باده طی کنیم

وز زور می بناخن اندوه نی کنیم

ساغر ز کاسه سر کاوس و کی کنیم

جان را سوار مرکب اقبال پی کنیم

جا بر هلال توسن خورشید می کنیم

از می شویم توسن خورشید را سوار

امسال نوبهار ز پیرار و پار به

آری ز بهمن و دی خرم بهار به

در دیده ئی که یار درو نیست خار به

از هر چه آیدت بنظر روی یار به

از منبری که بی دم منصور دار به

با این ترانه تازه تر از منبرست دار

مرغان بدستگاه سلیمان زنند کوس

بلبل نمود بر سر اورنگ گل جلوس

هدهد نهاد تاج تبارک علی الرؤس

در پای سرو و لاله چون دیده خروس

ساری بخاکساری و قمری بپای بوس

در رقص و در ترنم از صعوه تا هزار

ما نیز خوشتر آنکه بگیریم زلف دوست

آن رشته ئی که محکم از آن عهد ماست اوست

خاص اینکه با دغالیه سای و عبیر بوست

گوئی بباغ رهگذرش زان شکنج موست

حیفست باد در خور مغز آدمی بپوست

بشکاف پوست تا دهدت زلف دوست بار

ما ای پسر بعشق تو از مام زاده ایم

سر در کمند زلف تو از جان نهاده ایم

دل را بیاد وصل تو از دست داده ایم

در دور چشم مست تو سر گرم باده ایم

از هر چه غیر سینه صاف تو ساده ایم

ای سینه تو صاف تر از عقل هوشیار

شاه منی تو ماه گرفتار بندتست

خورشید سر نهاده بسرو بلند تست

بر جان لاله داغ لب نوشخند تست

گردون عشق سایه گرد سمند تست

ای پادشاه حسن که سر در کمند تست

امروز نیست غیرتو سلطان درین دیار

بر سیم ساده غالیه تر نهاده ئی

گل را بسر زغالیه افسر نهاده ئی

در خسروی تو عادت دیگر نهاده ئی

بر سر و جوی خسرو خاور نهاده ئی

یکپایه زافتاب فراتر نهاده ئی

ای آفتاب سرزده از سر و جویبار

برخیز تا من و تو دم از جام جم زنیم

وقت سپیده دم می چون سرخ دم زنیم

ما را که گفت از قدر دوست دم زنیم

در جبر و اختیار دم از بیش و کم زنیم

توحید خوش دمیست بیا تا به هم زنیم

زین دم نظام سلسله جبر و اختیار

مائیم سر راهروان طریق عشق

درد یکشان مست سفال رحیق عشق

بیگانه از جمیع جهات و رفیق عشق

با آنکه سوختیم بنار حریق عشق

محکم گرفته رشته عهد عتیق عشق

در دست دل که چرخ چو او نیست استوار

ایدر بموی عهد امانت مقیدم

از هر چه جز علاقه این مو مجردم

درویش خانقاهم و شاه مؤیدم

در کوی فقر صاحب سلطان سوددم

دائر بامر قائم آل محمدم

کز دور اوست دائره امر را مدار

مولود مام دهر که سرمد قماط اوست

آبا و امهات برقص از نشاط اوست

در جیب جان غیب و شهود ارتباط اوست

جم زیر امر مور ضعیف بساط اوست

این فیض منبسط اثر انبساط اوست

کز او ز عقل تا بهیولیست آشکار

طفلی که از تجلی او زاد عقل پیر

پیری که عقل طفل سبق خوان و او خبیر

عقلی که شمس تابدش از مشرق ضمیر

نفسی که اوست دائره چرخ را مدیر

چرخی که کائنات بچوگان او اسیر

سر زد ز آسمان وجود آفتاب وار

ای آفتاب بنده این خاک و آب باش

وانگه ب آسمان ابد آفتاب باش

با گرد شهسوار قدم هم رکاب باش

از ذره گان شمس ولایت م آب باش

بر روشنان جان شه مالک رقاب باش

با تخت آبنوسی و دیهیم زرنگار

شاهی که از میامن اقبال اوست بخت

سست است عهد هستی و پیمان اوست سخت

در طور دل چو موسی سالک کشید رخت

او کرد یک تجلی و شد کوه لخت لخت

بانگی که بر بگوش کلیم آمد از درخت

بود از زبان مهدی بر تیغ کوهسار

بر کوهسار انی انا الله ندای کیست

در کثرت این ترانه وحدت صدای کیست

آواز آشناست ولی آشنای کیست

از هر چه هست کرده ظهور این لقای کیست

جز خاتم ولایت کل در هوای کیست

این محمدت که میشنوم من ز مور و مار

سلطان خلق و امر خدای شهود و غیب

شاه یقین که نیست دران شاه شک و ریب

مورش تجلی کف موسی کند ز جیب

مارش چو مار موسی بی یاری شعیب

شد اژدر کمال و فرو برد مار عیب

دجال شرک مرد و بمهدی کشید کار

ما بنده طریقت این آستانه ایم

در خانه فناش خداوند خانه ایم

چونانکه قطره غرق یم بیکرانه ایم

عشق ولی چو مرغ و من و دل دو دانه ایم

مارا بخوان که در غم عشقش فسانه ایم

ای همنفس که میطلبی درس عشق یار

رندان راهرو که سه و سیصد و دهند

ابدال بی بدیل که پرورده شهند

همدست و هم حقیقت و همراز و همرهند

ایدل بهوش باش که ابدال آگهند

از هر طرف که میگذری در گذر گهند

غیر از ولی مبین که نرانندت از قطار

ای صاحب ولایت نه عقل پست تست

شست قضا و دست قدر زیر دست تست

بر صدر بارگاه الوهی نشست تست

خمخانه احد تو و کونین مست تست

جز کون جامع آنچه سرایم شکست تست

ای پنج حضرت از تو بتحقیق برقرار

ای سایه حقیقت سلطان دل توئی

بهتر ز ماه تبت و ترک چگل توئی

در شهر عشق پادشه مستقل توئی

بر عرش انکه برد سر آب و گل توئی

اظلال را نگر که خداوند ظل توئی

ای سایه تو بر سر اظلال پایدار

ای دل تو از زخم گل صهبای جان مجو

آنکس که آسمان کند از آسمان مجو

سلطان لامکان دلی از مکان مجو

در هر چه هست هست هم از لامکان مجو

جز صاحب الزمان بزمین و زمان مجو

بفکن حجاب این فلک پیر پرده دار

این راه راز راهروان وفا طلب

این می ز میکشان سبوی ولا طلب

با غیر کم نشین سخن از آشنا طلب

ذوالامر را ز خود بدر آی از خدا طلب

مرآت این لطیفه ز سر صفا طلب

کش صیقلیست آینه از فیض هشت و چار

من هر چه یافتم ز ولی یافتم بصبر

رستم بیمن وحدتش از اختیار و جبر

جستم ز جوی تن که بدی پرده دار قبر

ببریدم از علاقه این نفس شوم گبر

گل را بلطف تربیت بحر داد و ابر

رحمت باوستاد من آن ابر بحر بار

دستی به تیغ داد گرای شاهزاده کن

از شاخ شرک باغ دل کون ساده کن

در جام جمع از خم توحید باده کن

گودال باش قافیه ای شه اراده کن

ما را بجان سوار کن از تن پیاده کن

چون راکب براق و خداوند ذوالفقار

ما را بحق خویشتن از خویش کن بری

ما باب خیبریم و تو بازوی حیدری

تن ذره و تو خسرو خورشید خاوری

ای آفتاب وحدت کن ذره پروری

شد اژدهای گنج تو این جسم عنصری

مار تو شد بر آورش از دو دمان دمار


[ بازدید : 38 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

برانم ازین دشمنان خون به جوی

يکشنبه 9 آبان 1400
22:18
اصغر

چو اسفندیار آن گو تهمتن

خداوند اورنگ با سهم و تن

ازان کوه بشنید بانگ پدر

به زاری به پیش اندر افگند سر

خرامیده نیزه به چنگ اندرون

ز پیش پدر سر فگنده نگون

یکی دیزه‌ای بر نشسته بلند

بسان یکی دیو جسته ز بند

بدان لشکر دشمن اندر فتاد

چنان چون در افتد به گلبرگ باد

همی کشت ازیشان و سر می‌برید

ز بیمش همی مرد هرکش بدید

چو بستور پور زریر سوار

ز خیمه خرامید زی اسپ‌دار

یکی اسپ آسودهٔ تیزرو

جهنده یکی بود آگنده خو

طلب کرد از اسپ‌دار پدر

نهاد از بر او یکی زین زر

بیاراست و برگستوران برفگند

به فتراک بر بست پیچان کمند

بپوشید جوشن بدو بر نشست

ز پنهان خرامید نیزه به دست

ازین سان خرامید تا رزمگاه

سوی باب کشته بپیمود راه

همی تاخت آن بارهٔ تیزگرد

همی آخت کینه همی کشت مرد

از آزادگان هرک دیدی به راه

بپرسیدی از نامدار سپاه

کجا اوفتادست گفتی زریر

پدر آن نبرده سوار دلیر

یکی مرد بد نام او اردشیر

سواری گرانمایه گردی دلیر

بپرسید ازو راه فرزند خرد

سوی بابکش راه بنمود گرد

فگندست گفتا میان سپاه

به نزدیکی آن درفش سیاه

برو زود کانجا فتادست اوی

مگر باز بینیش یک بار روی

پس آن شاهزاده برانگیخت بور

همی کشت گرد و همی کرد شور

بدان تاختن تا بر او رسید

چو او را بدان خاک کشته بدید

بدیدش مر او را چو نزدیک شد

جهان فروزانش تاریک شد

برفتش دل و هوش وز پشت زین

فگند از برش خویشتن بر زمین

همی گفت کای ماه تابان من

چراغ دل و دیده و جان من

بران رنج و سختی بپروردیم

کنون چون برفتی بکه اسپردیم

ترا تا سپه داد لهراسپ شاه

و گشتاسپ را داد تخت و کلاه

همی لشکر و کشور آراستی

همی رزم را به آرزو خواستی

کنون کت به گیتی برافروخت نام

شدی کشته و نارسیده به کام

شوم زی برادرت فرخنده شاه

فرود آی گویمش از خوب گاه

که از تو نه این بد سزاوار اوی

برو کینش از دشمنان بازجوی

زمانی برین سان همی بود دیر

پس آن باره را اندر آورد زیر

همی رفت با بانگ تا نزد شاه

که بنشسته بود از بر رزمگاه

شه خسروان گفت کای جان باب

چرا کردی این دیدگان پر ز آب

کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه

نبینی که بابم شد اکنون تباه

پس آنگاه گفت ای جهانگیر شاه

برو کینهٔ باب من بازخواه

بماندست بابم بران خاک خشک

سیه ریش او پروریده به مشک

چواز پور بشنید شاه این سخن

سیاهش ببد روز روشن ز بن

جهان بر جهانجوی تاریک شد

تن پیل واریش باریک شد

بیارید گفتا سیاه مرا

نبردی قبا و کلاه مرا

که امروز من از پی کین اوی

برانم ازین دشمنان خون به جوی

یکی آتش انگیزم اندر جهان

کزانجا به کیوان رسد دود آن

چو گردان بدیدند کز رزمگاه

ازان تیره آوردگاه سپاه

که خسرو بسیچید آراستن

همی رفت خواهد به کین خواستن

نباشیم گفتند همداستان

که شاهنشه آن کدخدای جهان

به رزم اندر آید به کین خواستن

چرا باید این لشکر آراستن

گرانمایه دستور گفتش به شاه

نبایدت رفتن بدان رزمگاه

به بستور ده بارهٔ برنشست

مر او را سوی رزم دشمن فرست

که او آورد باز کین پدر

ازان کش تو باز آوری خوب‌تر


[ بازدید : 35 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

امروز فرض کن که به فردا رسیده‌ای

يکشنبه 9 آبان 1400
22:17
اصغر

بر اوج بی‌نیازی اگر وارسیده‌ای

تا سر به پشت پا نرسد نارسیده‌ای

ای نردبان طراز خمستان اعتبار

چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیده‌ای

این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست

حرفت ز منزلیست که گویا رسیده‌ای

کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند

ای میوهٔ رسیده به خود وارسیده‌ای

فهمیدنی‌ست نشو نمای تنزلت

یعنی چو موی سر به ته پا رسیده‌ای

واماندنی شد آبلهٔ پای همتت

پنداشتی به اوج ثریا رسیده‌ای

در علم مطلق این همه چون و چرا نبود

ای معنی یقین به چه انشا رسیده‌ای

داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن

با ما رسیده‌ای تو و تنها رسیده‌ای

خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است

گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای

فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر

مینا تو هم ز عالم خارا رسیده‌ای

هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس

امروز فرض کن که به فردا رسیده‌ای

ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن

زان کشورت که راند که اینجا رسیده‌ای

بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت

مضمونکی به خاطر عنقا رسیده‌ای


[ بازدید : 42 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

هست این ایاک نعبد حصر را

يکشنبه 9 آبان 1400
22:15
اصغر

گفت موسی را به وحی دل خدا

کای گزیده دوست می‌دارم ترا

گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم

موجب آن تا من آن افزون کنم

گفت چون طفلی به پیش والده

وقت قهرش دست هم در وی زده

خود نداند که جز او دیار هست

هم ازو مخمور هم از اوست مست

مادرش گر سیلیی بر وی زند

هم به مادر آید و بر وی تند

از کسی یاری نخواهد غیر او

اوست جمله شر او و خیر او

خاطر تو هم ز ما در خیر و شر

التفاتش نیست جاهای دگر

غیر من پیشت چون سنگست و کلوخ

گر صبی و گر جوان و گر شیوخ

هم‌چنانک ایاک نعبد در حنین

در بلا از غیر تو لانستعین

هست این ایاک نعبد حصر را

در لغت و آن از پی نفی ریا

هست ایاک نستعین هم بهر حصر

حصر کرده استعانت را و قصر

که عبادت مر ترا آریم و بس

طمع یاری هم ز تو داریم و بس


[ بازدید : 40 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

بر من ازین پیش روا کرده بود

يکشنبه 9 آبان 1400
0:45
اصغر

عقل چه آورد ز گردون پیام

خاصه سوی خاص نهانی ز عام؟

گفت: چو خورد نیست فلک را قرار

نیست درو نیز شما را مقام

وام جهان است تو را عمر تو

وام جان بر تو نماند دوام

دم بکشی بازدهی زانکه دهر

بازستاند ز تو می عمر وام

بازدهی بازپسین دم زدن

بی‌شک آن روز به‌ناکام و کام

گر نکنی هیچ بر این وام سود

چون تو نباشد به جهان نیز خام

وام دم توست و برو سود نیست

چونش دهی باز همی جز کلام

بازده این وام و ببر سود ازانک

سود حلالستت و مایه حرام

خوب سخن چیست تو را؟ سود عمر

خوب سخن کرد تو را خوب نام

برمکش و باز مده دم تهی

باد مپیمای چنین بر دوام

بر نفس خویش به شکر خدای

سود همی گیر به رسم کرام

جام می از دست بیفگن که نیست

حاصل آن جام مگر وای مام

خفته ازانی که نبینی ز جهل

در دل تاریک همی جز ظلام

خفته بود هرکه همی نشنود

بر دهن عقل ز گردون پیام

خفته به جانی تو ز چون و چرا

نه به تن از خورد شراب و طعام

بر ره و بر مذهب تن نیست جانت

جانت به روزه است و تنت سیر شام

حکمت و علم و خبر و پند به

ز اسپ و غلام و کمر و اوستام

از پس دنیا نرود مرد دین

جز که به دانش نبود شادکام

دنیا در دام تو آید به دین

بی‌دین دنیا نبود جز که دام

دام تو گشته است جهان و، چنه

اسپ و ستام است و ضیاع و غلام

اسپ کشنده است جهان جز به دین

کرد نداندش کسی جرد و رام

گر تو لگامش نکشی سوی دین

او ز تو خورد زود ستاند لگام

اسپ جهان را تو نگیری به تگ

خیره مرو از پس او خام‌خام

شام کنی طمع چو گیری عراق

مصرت پیش است چو رفتی به شام

ناگه روزیت به جر افگند

گر بروی بر پی او گام‌گام

ورچه رهی وارت گردن دهد

بر تو یکی برکشد آخر حسام

خوار برون راندت آخر ز در

گرچه بخواند به نوید و خرام

زود فرود افگندت سرنگون

چونت برآورد به حیلت به بام

آنچه همی جست سکندر، هگرز

کی شد یک روز مرو را تمام؟

سامه کجا یافت ز دستان او

رستم دستان و نه دستان سام

کس نشنوده است که بگرفت ازو

کار کسی تا به قیامت قوام

آنچه به چشم تو ازو شکر است

حنظل و زهر است به دندان و کام

در در خاص آی به دین و مرو

از پس دنیا چو خسان و لئام

طاعت یزدان به نظام آورد

هرچه که دنیا کندش بی‌نظام

خستهٔ دنیا و شکستهٔ جهان

جز که به طاعت نپذیرد لحام

بر من ازین پیش روا کرده بود

همچو بر این قافله دنیا دلام

از پس خویشم چو شتر می‌کشید

چشم بکوبین و گرفته زمام

منش ندیدم نه برستم ازو

جز به بزرگی و جلال امام

آنکه به‌نور پدر و جد او

نور گرفته است جهان نفام

آنکه چو گوئیش «امام است حق»

هیچ کست نیز نگوید «کدام؟»

سدره و فردوس مزخرف شود

چون بزنندش به صحاری خیام

خام نگون بخت برآید به تخت

گر برود در سخنش نام خام

چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین

جز که مرو را نشد این هر دو تام

رایت اوی است همای و، ملوک

زیر همایش همه جغد و لجام

نیست بدین وصف زمردم مگر

مستنصر بالله علیه‌السلام

تا نپذیردت، ز تو زی خدای

نیست پذیرفته صلات و صیام

دامن او گیر وزو جوی راه

تا برهی زین همه بؤس و زحام

پورا، گر پند پذیری همی

پند من این است تو را والسلام


[ بازدید : 38 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نورگرام است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]