در گلوی تو نفس از تار غیر

سه شنبه 23 شهريور 1400
23:08
اصغر

گر به الله الصمد دل بسته ئی

از حد اسباب بیرون جسته ئی

بندهٔ حق بندهٔ اسباب نیست

زندگانی گردش دولاب نیست

مسلم استی بی نیاز از غیر شو

اهل عالم را سراپا خیر شو

پیش منعم شکوهٔ گردون مکن

دست خویش از آستین بیرون مکن

چون علی در ساز بانان شعیر

گردن مرحب شکن خیبر بگیر

منت از اهل کرم بردن چرا

نشتر لا و نعم خوردن چرا

رزق خود را از کف دونان مگیر

یوسف استی خویش را ارزان مگیر

گرچه باشی مور و هم بی بال و پر

حاجتی پیش سلیمانی مبر

راه دشوار است سامان کم بگیر

در جهان آزاد زی آزاد میر

سبحهٔ «اقلل من الدنیا» شمار

از «تعش حراً» شوی سرمایه دار

تا توانی کیمیا شو گل مشو

در جهان منعم شو و سائل مشو

ای شناسای مقام بوعلی

جرعه ئی آرم ز جام بوعلی

«پشت پا زن تخت کیکاوس را

سر بده از کف مده ناموس را»

خود بخود گردد در میخانه باز

بر تهی پیمانگان بی نیاز

قاید اسلامیان هارون رشید

آنکه نقفور آب تیغ او چشید

گفت مالک را که ای مولای قوم

روشن از خاک درت سیمای قوم

ای نوا پرداز گلزار حدیث

از تو خواهم درس اسرار حدیث

لعل تا کی پرده بند اندر یمن

خیز و در دارالخلافت خیمه زن

ای خوشا تابانی روز عراق

ای خوشا حسن نظر سوز عراق

میچکد آب خضر از تاک او

مرهم زخم مسیحا خاک او

گفت مالک مصطفی را چاکرم

نیست جز سودای او اندر سرم

من که باشم بستهٔ فتراک او

بر نخیزم از حریم پاک او

زنده از تقبیل خاک یثربم

خوشتر از روز عراق آمد شبم

عشق می گوید که فرمانم پذیر

پادشاهان را بخدمت هم مگیر

تو همی خواهی مرا آقا شوی

بندهٔ آزاد را مولا شوی

بهر تعلیم تو آیم بر درت

خادم ملت نگردد چاکرت

بهره ئی خواهی اگر از علم دین

در میان حلقهٔ درسم نشین

بی نیازی نازها دارد بسی

ناز او اندازها دارد بسی

بی نیازی رنگ حق پوشیدن است

رنگ غیر از پیرهن شوئیدن است

علم غیر آموختی اندوختی

روی خویش از غازه اش افروختی

ارجمندیاز شعارش میبری

من ندانم تو توئی یا دیگری

از نسیمش خاک تو خاموش گشت

وز گل و ریحان تهی آغوش گشت

کشت خود از دست خود ویران مکن

از سحابش گدیهٔ باران مکن

عقل تو زنجیری افکار غیر

در گلوی تو نفس از تار غیر

بر زبانت گفتگوها مستعار

در دل تو آرزوها مستعار

قمریانت را نواها خواسته

سروهایت را قباها خواسته

باده می گیری بجام از دیگران

جام هم گیری بوام از دیگران

آن نگاهش سر «ما زاغ البصر»

سوی قوم خویش باز آید اگر

می شناسد شمع او پروانه را

نیک داند خویش و هم بیگانه را

«لست منی» گویدت مولای ما

وای ما ، ای وای ما ، ای وای ما ،

زندگانی مثل انجم تا کجا

هستی خود در سحر گم تا کجا

ریوی از صبح دروغی خورده ئی

رخت از پهنای گردون برده ئی

آفتاب استی یکی در خود نگر

از نجوم دیگران تابی مخر

بر دل خود نقش غیر انداختی

خاک بردی کیمیا در باختی

تا کجا رخشی ز تاب دیگران

سر سبک ساز از شراب دیگران

تا کجا طوف چراغ محفلی

ز آتش خود سوز اگر داری دلی

چون نظر در پرده های خویش باش

می پر و اما بجای خویش باش

در جهان مثل حباب ای هوشمند

راه خلوت خانه بر اغیار بند

فرد ، فرد آمد که خود را وا شناخت

قوم ، قوم آمد که جز با خود نساخت

از پیام مصطفی آگاه شو

فارغ از ارباب دون الله شو


[ بازدید : 59 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ای ملک راستین بر سر تو سایبان

سه شنبه 23 شهريور 1400
23:04
اصغر

دست صبا برفروخت مشعلهٔ نوبهار

مشعله داری گرفت کوکبهٔ شاخ سار

ز آتش خورشید شد نافهٔ شب نیم سوخت

قوت از آن یافت روز خوش دم از آن شد بهار

خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار

نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخ سار

گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبز پوش

گشت ز پستان ابر دهر خرف شیر خوار

پروز سبزه دمید بر نمط آب گیر

زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار

نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون

تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار

شاه ریاحین به باغ خیمهٔ زربفت زد

غنچه که آن دید ساخت گنبدهٔ مشک بار

آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون

سوسن کان دید ساخت نیزهٔ جوشن گذار

سرو ز بالای سر پنجهٔ شیران نمود

لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار

یاسمن تازه داشت مجمرهٔ عود سوز

شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار

خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی

ژاله که آن دید ساخت شربت کوثر گوار

ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست

باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار

بر چمن آثار سیل بود چو دردی منی

فاخته کان دید ساخت ساغری از کوکنار

فیض کف شهریار خلعت گل تازه کرد

بلبل کان دید گشت مدحگر شهریار

شاه علاء الدول، داور اعظم که هست

هم ازلش پیشرو هم ابدش پیش کار

خست به زخم حسام گردهٔ گردون تمام

بست به بند کمند گردن دهر استوار

ای به گه امتحان ز آتش شمشیر تو

گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه‌وار

نام خدنگ تو هست صرصر جودی شکاف

کنیت تیغ تو هست قلزم آتش بخار

از پی تهذیب ملک قبض کنی جان خصم

کز پی تریاک نوش نفع کند قرص مار

تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم

هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار

مرد کشد رنج آز از جهت آرزو

طفل برد درد گوش از قبل گوشوار

از فزع آنکه هست هیبت تو نسل بر

خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار

بیخ جهان عزم توست بیخ فلک نفس کل

میخ زمان عدل توست، میخ زمین کوهسار

هست سه عادت تو را: بخشش و مردی و دین

دست سه عادات توست تخم سعادات کار

در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر

آنک جیحون گواست شرح دهد با بحار

فرق تو را در خورد افسر سلطانیت

گر چه بدین مرتبت غیر تو شد کام کار

مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب

هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار

با تو نیارد جهان خصم تو را در میان

گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار

گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند

لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار

صورت مردان طلب کز در میدان بود

نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار

عالم خلقت ز غیب هژده هزار آمده است

عالم اعظم توئی از پس هژده هزار

گر چه ز بعد همه آمده‌ای در جهان

از همه‌ای برگزین، بر همه کن افتخار

ز آن سه نتیجه که زاد بود غرض آدمی

لیک پس هر سه یافت آدمی این کار و بار

احمد مرسل که هست پیش رو انبیاء

بود پس انبیا دولت او را مدار

صبح پس شب رسد بر کمر آسمان

گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار

چون کنی از نطع خاک رقعهٔ شطرنج رزم

از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار

شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود

پنجهٔ شیران شکن، حلق پلنگان فشار

در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب

تخت محاسب شود قبهٔ چرخ از غبار

از خوی مردان شهاب روی بشوید به خون

وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار

مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا

کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار

کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف

ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار

چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب

دهر چو نرگس به چشم در یرقان مانده زار

چون تو برآری حسام پیش تو آرد سجود

گنبد صوفی لباس بر قدم اعتذار

امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط

پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار

فاش کند تیغ تو قاعدهٔ انتقام

لاش کند رمح تو مائدهٔ کار زار

باز شکافی به تیر سینهٔ اعدا چو سیب

بازنمائی به تیغ دانهٔ دلها چو نار

تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی

رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار

ای ملک راستین بر سر تو سایبان

وی فلک المستقیم از در تو مستعار

در کنف صدر توست رخت فضایل مقیم

با شرف قدر توست بخت افاضل به کار

در روش مدح تو خاطر خاقانی است

موی معانی شکاف روی معالی نگار

مشرق و مغرب مراست زیر درخت سخن

رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار

هست طریق غریب نظم من از رسم و سان

هست شعار بدیع شعر من از پود و تار

ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی

جملهٔ ساعات هست بیست و چهار از شمار

عز و جلال آن توست وانکه تو را نیست چیست

تا به دعاها شوم از در حق خواستار

روز بقای تو باد در افق بامداد

رسته ز عین الکمال، دور ز نصف النهار

بزم تو فردوس وار وز در دولت در او

راه طلب رفته هشت، جوی طرب رفته چار



[ بازدید : 58 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

روندگان طریقت ره بلا سپرند

دوشنبه 22 شهريور 1400
15:10
اصغر

هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز

ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

روندگان طریقت ره بلا سپرند

رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز

غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب

که نیست سینه ارباب کینه محرم راز

اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست

من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز

چه گویمت که ز سوز درون چه می‌بینم

ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت

که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز

بدین سپاس که مجلس منور است به دوست

گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز

غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست

جمال دولت محمود را به زلف ایاز

غزل سرایی ناهید صرفه‌ای نبرد

در آن مقام که حافظ برآورد آواز



[ بازدید : 46 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ماییم مست ایزدی زان باده‌های سرمدی

دوشنبه 22 شهريور 1400
15:09
اصغر

نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو

از جنگ می‌ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو

ماییم مست ایزدی زان باده‌های سرمدی

تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو

رفتیم سوی شاه دین با جامه‌های کاغذین

تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو

در عشق جانان جان بده بی‌عشق نگشاید گره

ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو

شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او

خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو

در دوغ او افتاده‌ای خود تو ز عشقش زاده‌ای

زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو

گر کافری می‌جویدت ورمؤمنی می‌شویدت

این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو

چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او

از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو

هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او

گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو

ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می‌بایدش

خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو

گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا

با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو

بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر

گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو

می‌باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان

گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو

گه بر لبت لب می‌نهد گه بر کنارت می‌نهد

چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو

هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش

مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو

سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز

شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو

آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی

باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو

خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی

کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو


[ بازدید : 55 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

همچنین در غیب انواعست این

دوشنبه 22 شهريور 1400
15:08
اصغر

غیب را ابری و آبی دیگرست

آسمان و آفتابی دیگرست

ناید آن الا که بر خاصان پدید

باقیان فی لبس من خلق جدید

هست باران از پی پروردگی

هست باران از پی پژمردگی

نفع باران بهاران بوالعجب

باغ را باران پاییزی چو تب

آن بهاری نازپروردش کند

وین خزانی ناخوش و زردش کند

همچنین سرما و باد و آفتاب

بر تفاوت دان و سررشته بیاب

همچنین در غیب انواعست این

در زیان و سود و در ربح و غبین

این دم ابدال باشد زان بهار

در دل و جان روید از وی سبزه‌زار

فعل باران بهاری با درخت

آید از انفاسشان در نیکبخت

گر درخت خشک باشد در مکان

عیب آن از باد جان‌افزا مدان

باد کار خویش کرد و بر وزید

آنک جانی داشت بر جانش گزید


[ بازدید : 59 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

وگرنه پایهٔ عزت از آن بلندتر است

جمعه 19 شهريور 1400
23:24
اصغر

پیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد

چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد

هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد

افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد

نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح

که پیر صومعه راه در مغان گیرد

نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک

در او شرار چراغ سحرگهان گیرد

شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی

به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد

به رغم زال سیه شاهباز زرین بال

در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد

به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است

چو لاله کاسهٔ نسرین و ارغوان گیرد

چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح

که چون به شعشعهٔ مهر خاوران گیرد

محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب

که تا به قبضهٔ شمشیر زرفشان گیرد

صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز

گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد

ز اتحاد هیولا و اختلاف صور

خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد

من اندر آن که دم کیست این مبارک دم

که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد

چه حالت است که گل در سحر نماید روی

چه شعله است که در شمع آسمان گیرد

چرا به صد غم و حسرت سپهر دایره‌شکل

مرا چو نقطهٔ پرگار در میان گیرد

ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به

که روزگار غیور است و ناگهان گیرد

چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول

بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد

کجاست ساقی مه‌روی که من از سر مهر

چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد

پیامی آورد از یار و در پی‌اش جامی

به شادی رخ آن یار مهربان گیرد

نوای مجلس ما را چو برکشد مطرب

گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد

فرشته‌ای به حقیقت سروش عالم غیب

که روضهٔ کرمش نکته بر جنان گیرد

سکندری که مقیم حریم او چون خضر

ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد

جمال چهرهٔ اسلام شیخ ابو اسحاق

که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد

گهی که بر فلک سروری عروج کند

نخست پایهٔ خود فرق فرقدان گیرد

چراغ دیدهٔ محمود آنکه دشمن را

ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد

به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد

به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد

عروس خاوری از شرم رأی انور او

به جای خود بود ار راه قیروان گیرد

ایا عظیم وقاری که هر که بندهٔ توست

ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد

رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت

چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد

مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت

سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد

فلک چو جلوه‌کنان بنگرد سمند تو را

کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد

ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت

که مشتری نسق کار خود از آن گیرد

از امتحان تو ایام را غرض آن است

که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

وگرنه پایهٔ عزت از آن بلندتر است

که روزگار بر او حرف امتحان گیرد

مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن

کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد

ز عمر برخورد آن‌کس که در جمیع صفات

نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد

چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست

چو وقت کار بود تیغ جان‌ستان گیرد

ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب

که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد

شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت

نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد

در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست

چنان رسد که امان از میان کران گیرد

چه غم بود به همه حال کوه ثابت را

که موجهای چنان قلزم گران گیرد

اگرچه خصم تو گستاخ می‌رود حالی

تو شاد باش که گستاخی‌اش چنان گیرد

که هر چه در حق این خاندان دولت کرد

جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد

زمان عمر تو پاینده باد کاین نعمت

عطیه‌ای است که در کار انس و جان گیرد



[ بازدید : 78 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

چهارشنبه 17 شهريور 1400
1:58
اصغر

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست

دل سودازده از غصه دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است

لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست

در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست

نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست

زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار

چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست

دل من در هوس روی تو ای مونس جان

خاک راهیست که در دست نسیم افتادست

همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست

از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست

سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم

عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست

آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت

بر در میکده دیدم که مقیم افتادست

حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز

اتحادیست که در عهد قدیم افتادست



[ بازدید : 87 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی

دوشنبه 15 شهريور 1400
19:32
اصغر

هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم

پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم

سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم

نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم

چو به رازهای فردان برسیده‌ام چو مردان

چه بدین تفاخر آرم که به راز او رسیدم

همه عیب از من آمد که ز من چنین فن آمد

که به قصد کزدمی را سوی پای خود کشیدم

چو بلیس کو ز آدم بندید جز که نقشی

من از این بلیس ناکس به خدا که نابدیدم

برسان به همدمانم که من از چه روگرانم

چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم

خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته

ز رهی که کس نداند به ضمیرشان دویدم

چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و کامل

ز خزینه‌های دل‌ها زر و نقره برگزیدم

به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفکندم

ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم

بد و نیک دوستان را به کنایت ار بگفتم

به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم

چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه

ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم

چو به حال خویش شادی تو به من کجا فتادی

پس کار خویشتن رو که نه شیخ و نه مریدم

به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم

ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کلیدم

تو بگیر آن چنانک بنگفتم این سخن هم

اگرم به یاد بودی به خدا نمی‌چخیدم


[ بازدید : 75 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چست توام ار چستم مست توام ار مستم

دوشنبه 15 شهريور 1400
19:31
اصغر

رفتم به طبیب جان گفتم که ببین دستم

هم بی‌دل و بیمارم هم عاشق و سرمستم

صد گونه خلل دارم ای کاش یکی بودی

با این همه علت‌ها در شنقصه پیوستم

گفتا که نه تو مردی گفتم که بلی اما

چون بوی توام آمد از گور برون جستم

آن صورت روحانی وان مشرق یزدانی

وان یوسف کنعانی کز وی کف خود خستم

خوش خوش سوی من آمد دستی به دلم برزد

گفتا ز چه دستی تو گفتم که از این دستم

چون عربده می کردم درداد می و خوردم

افروخت رخ زردم وز عربده وارستم

پس جامه برون کردم مستانه جنون کردم

در حلقه آن مستان در میمنه بنشستم

صد جام بنوشیدم صد گونه بجوشیدم

صد کاسه بریزیدم صد کوزه دراشکستم

گوساله زرین را آن قوم پرستیده

گوساله گرگینم گر عشق بنپرستم

بازم شه روحانی می خواند پنهانی

بر می کشدم بالا شاهانه از این پستم

پابست توام جانا سرمست توام جانا

در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم

چست توام ار چستم مست توام ار مستم

پست توام ار پستم هست توام ار هستم

در چرخ درآوردی چون مست خودم کردی

چون تو سر خم بستی من نیز دهان بستم



[ بازدید : 79 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

از پی باز آمدنش پای بست

شنبه 6 شهريور 1400
0:49
اصغر

تخته اول که الف نقش بست

بر در محجوبه احمد نشست

حلقه حی را کالف اقلیم داد

طوق ز دال و کمر از میم داد

لاجرم او یافت از آن میم و دال

دایره دولت و خط کمال

بود درین گنبد فیروزه خشت

تازه ترنجی زسرای بهشت

رسم ترنجست که در روزگار

پیش دهد میوه پس آرد بهار

کنت نبیا چو علم پیش برد

ختم نبوت به محمد سپرد

مه که نگین دان زبرجد شدست

خاتم او مهر محمد شدست

گوش جهان حلقه کش میم اوست

خود دو جهان حلقه تسلیم اوست

خواجه مساح و مسیحش غلام

آنت بشیر اینت مبشر به نام

امی گویا به زبان فصیح

از الف آدم و میم مسیح

همچو الف راست به عهد و وفا

اول و آخر شده بر انبیا

نقطه روشن‌تر پرگار کن

نکته پرگارترین سخن

از سخن او ادب آوازه‌ای

وز کمر او فلک اندازه‌ای

کبر جهان گرچه بسر بر نکرد

سر به جهان هم به جهان در نکرد

عصمتیان در حرمش پردگی

عصمت از او یافته پروردگی

تربتش از دیده جنایت ستان

غربتش از مکه جبایت ستان

خامشی او سخن دلفروز

دوستی او هنر عیب سوز

فتنه فرو کشتن ازو دلپذیر

فتنه شدن نیز برو ناگزیر

بر همه سر خیل و سر خیر بود

قطب گرانسنگ سبک سیر بود

شمع الهی ز دل افروخته

درس ازل تا ابد آموخته

چشمه خورشید که محتاج اوست

نیم هلال از شب معراج اوست

تخت نشین شب معراج بود

تخت نشان کمر و تاج بود

داده فراخی نفس تنگ را

نعل زده خنگ شب آهنگ را

از پی باز آمدنش پای بست

موکبیان سخن ابلق بدست

چون تک ابلق بتمامی رسید

غاشیه داری به نظامی رسید


[ بازدید : 108 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نورگرام است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]