که یزدان چرا خواند

جمعه 16 مهر 1400
16:02
اصغر

به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق

به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد

نخست پادشهی همچو او ولایت بخش

که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد

دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین

که قاضی‌ای به از او آسمان ندارد یاد

دگر بقیهٔ ابدال شیخ امین الدین

که یمن همت او کارهای بسته گشاد

دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف

بنای کار مواقف به نام شاه نهاد

دگر کریم چو حاجی قوام دریادل

که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد

نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند

خدای عز و جل جمله را بیامرزاد


[ بازدید : 54 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چو شاه عشق مطلق رایت افراخت

چهارشنبه 14 مهر 1400
1:11
اصغر

الا ای گوهر بحر مصفا

که در عالم توئی پنهان و پیدا

وجودت بهر اظهار کمالات

چو از غیب هویت شد هویدا

برای جلوه عشق جهانسوز

بسی آئینه ها کردی ز اشیاء

ز هر آئینه دیداری نمودی

بهر چشمی در او کردی تماشا

جهان آسوده در کتم عدم بود

برآوردی ز عالم شور و غوغا

گهی با جان مجنون عشق بازی

گهی دلها بری با حسن لیلا

تو هم عشقی و معشوقی و عاشق

تو هم دردی و هم اصل مداوا

توئی پیرایه معشوق دلبر

توئی سرمایه عشاق شیدا

نیاز وامق بیچاره از تست

هم از تو عشوه ها و ناز عذرا

بچشم عارفانت می نماید

جهان جمله تن و تو جان تنها

ولیکن عاشقان با دیده دوست

جهان گم دیده در نور تجلا

شناسندت بفردانیت امروز

که حاجت نیست ایشانرا بفردا

سخن مستانه میگوید حسینت

که دادش ساقی عشق تو صهبا

منم معذور ای عشق ار بگویم

چو چشمم گشت در نور تو بینا

که در عالم نمی بینم بجز یار

و ما فی الدار غیرالله دیار

چو شاه عشق مطلق رایت افراخت

ز صحرای عدم لش گر روان ساخت

بمیدان شهادت روی آورد

ز ملک غیب چون رایت برافراخت

خزینه خانه اسم و صفت را

چو در بگشاد و خلق کون بنواخت

بحسن خود تجلی کرد اول

که میبایست گوی عاشقی باخت

دل عشاق را از آتش شوق

چو زر خالص اندر بوته بگداخت

شهنشه را در این جلباب صورت

بوحدت هیچکس چون یار نشناخت

در این عالم برای سلب روپوش

ز عشق آوازه یغما درانداخت

صور چون گشت زایل جان عاشق

دل از اغیار بهر یار پرداخت

چو تیغ غیرت آن شاه یگانه

برای کشتن بیگانه می آخت

حسین آن دید و در میدان معنی

سمند بادپا زینگونه میتاخت


[ بازدید : 45 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

یَا مَنزِلاً لَعِبَ الزَّمَانَُ بِأَهلِهِ

سه شنبه 13 مهر 1400
2:17
اصغر

شاه اردشیر با دانای مهران به خلوتی ساخت و ازو درخواست که خوردنی از پوشیدنی جدا کند و از بهر هر مأکولی و ملبوسی وعائی و جائی مخصوص گرداند. دانا (یِ) مهران‌به گفت: بدانک من اجزاء این جهان را مجموع کرده‌ام در یکجای و مهرِ قناعت برو نهاده، اگر متفرق کنم، هر یک را موضعی باید و از بهر آن حافظی و مرتّبی بکار آید و اعداد و اعیان آن بیشتر گردد، پس کار بر من دراز شود و تا درنگری این اژدهایِ خفته را که حرص نامست، بیدار کرده باشم و زخمِ دندان زهر آلودهٔ او خورده. اردشیر گفت: از تنگیِ مقام و مأوایِ خود میندیش که مرا سراهایِ خوش و خرّمست با صد هزار آئین و تزیین، چون نگارخانهٔ چین آراسته، صحنهایِ آن از میدان وهم فراخ‌تر و سقفهایِ آن از نظرِ عقل عالی‌تر، خانهائی چون رایِ خردمندان روشن و چون رویِ دوستان طرب‌افزای. هر کدام که خواهی و دلت بدان فرو آید، اختیار کن تا بتو بخشم و در آن جایگاه فرشهایِ لایق و زیبا بگسترانند و چندانک باید از اسبابِ مأکول و مطعوم معدّ گردانند و خدمتگاران و غلامان را هر یک بخدمتی بگمارند که گفته‌اند : أَالدُّنیَا سَعَهُٔ المَنزِلِ وَ کَثرَهُٔ الخَدَمِ وَ طِیبُ الطَّعَامِ وَ لِینُ الثِّیَابِ ؛ و اگر محتاج شوی بلشکر و سپاه و اتباع، چندانکه خواهی، ساخته آید. دانای مهربان‌به گفت: معلومست که صدمهٔ هادِمُ اللّذّات چون در رسد، کاشانهٔ کیان و کاخِ خسروان همچنان در گرداند که کومهٔ بیوه زنان و با قصرِ قیصر همان تواند کرد که کلاتهٔ گدایان و داهیهٔ مرگ را چون هنگامِ حلول آید، راه بدان عمارتِ عالی معتبر همچنان یابد که بدان خرابهٔ مختصر و زوال و فنا بساحت و فنای آن طرب‌سرای همچنان نزول کند که بدین بیت‌الاحزان محقّر بنای. خانه اگر تا شرفاتِ قصرِ کیوان برآوری، بومِ بوار بر بامِ او نشیند و سقفِ سرایرا اگر باوجِ فرقدین و فرقِ مرزمین رسانی، غراب‌البینِ مرگ بر گوشهٔ ایوانش در نالهٔ‌زار و پردهٔ زیر، اَینَ الاَمِیرُ وَ مَا فَعَلَ السَّرِیرُ وَ اَینَ الحَاجِبُ وَ الوَزِیرُ بر خواند و گوید :

یَا مَنزِلاً لَعِبَ الزَّمَانَُ بِأَهلِهِ

یَا مَنزِلاً لَعِبَ الزَّمَانَُ بِأَهلِهِ

اَینَ الَّذِینَ عَهِدتُهُم بِکَ مَرَّهًٔ

کَانَ الزَّمَانُ بِهِم یَضُرُّوَ یَنفَعُ

و حکایتِ همین حال گفت آن زنده‌دل که گفت :

داشت لقمان یکی کریچهٔ تنگ

چون گلوگاهِ نای و سینهٔ چنگ

بوالفضولی سؤال کرد از وی

چیست این خانه شش بدست وسه‌پی

بادمِ سرد و چشم گریان پیر

گفت : هَذَا لِمَن یَمُوتُ کَثِیر

چون کنم خانهٔ گل آبادان

دلِ من أَینَمَا تَکُونُوا خوان

و امّا مبالغت در استلذاذ بشراب و طعام و تنعّم بملابس و مفارش که می‌نمائی، بدانک نفس را دو شاگردِ ناهموارند حرص و شهوت نام، یکی : شکم خواری، دردکشی و یکی: رعنائی، خودآرائی. اگر همه روز در چهارخانهٔ عناصر ابایِ آرزوهایِ آن سازند، خورد و سیری نداند، وَ لَا یَملَأُ جَوفَ ابنِ آدَمَ إِلَّا التُّرابُ ، و اگر همه عمر در هفت کارگاهِ افلاک لباسِ رعونت این بافند، پوشد و هنوز زیادت خواهد، وَ المُؤمِنُ لَا یَکُونُ وَبَّاصا وَ لَا شَحاباً، پس عنانِ اختیار هردو کشیده داشتن تا جز بر طریقِ اقتصاد که مسلکِ روندگان راهِ حقیقتست نروند، اولیتر. اگر نیک تأمل کنی، پاسبانانِ گنج مکنت مقتصدانند که در امورِ معاش تا قدم بر جادّهٔ وسط دارند، هرگز رخنهٔ زوال و نقبِ اختلال بدان راه نیابد، لَازِلت غُنِیّا مَادُمتَ سَوِیّاه ؛ و بدان ای ملک، که من لشکری و نعمتی بهتر ازین که تو داری، دارم. گفت چگونه؟ دانایِ مهران به گفت: این نعمت که داری، چون ببخشی با تو بماند؟ گفت: نی. گفت: چون خواهی که بنهی، بنگهبان محتاج باشی؟ گفت: بلی. گفت: اگر کسی از تو قوی‌تر متعرّض شود، از دستِ تو انتزاع تواند کرد؟ گفت: بلی. گفت: چون ازین جهان بگذری، با خود توانی برد؟ گفت: نی. گفت: ای ملک، آن نعمت که من دارم علمست و حکمت و تا خلق را بهرهٔ تعلیم بیشتر دهم و افاضتِ آن بر خواهندگان بیشتر کنم، از عالمِ بی‌نهایتی مایه بیشتر گیرد و در خزانهٔ حافظهٔ من بهیچ امینی و حفیظی نیاز ندارد و دست هیچ متغلّبی جبّار و جابری قهّار بدو نرسد و بوقت گذشتن ازین منزل انقطاع و جدائی او صورت نبندد و ثمرهٔ انتفاع آنجا زیادت دهد. ملک گفت: این بهتر. دانا گفت: این سپاه که تو داری، امکان دارد که از تو آرزوهای بی‌اندازه خواهند و اگر از مواجب و راتبِ نفقهٔ ایشان کم کنی و مجال طمع برایشان تنگ گردانی، مطیع تو باشند؟ گفت: نی. گفت: اگر مثلا دشمنی را بر تو غالب ببینند، ممکن بود که از تو برگردند و او را بر تو اختیار کنند؟ گفت: بلی. گفت: لشکرِ من صبرست و قناعت که از من همه چیزی بوقت و اندازه خواهند. اگر دارم و بدهم، شکر گویند و اگر ندارم و یا ندهم شکیبائی و خرسندی نمایند و اگر همه اهل روی زمین خصم من شوند، از متابعتِ من عنان نپیچانند. ملک گفت : این بهتر. دانا گفت: ای ملک، دست از نجاست و خساستِ این جهان بشوی و خاک بر سرِ او کن ع، کان خاک نیرزد که برو میگذری، و تا چه کنی دوستیِ آنک چون او را ستایش کنی، منّت نپذیرد و اگر بنکوهی، از آن باک ندارد؛ بدهد بی موجبی و بازستاند بی‌سببی، تَقبِلُ اِقبَالَ الطَّالِبِ وَ تُدبِرُ اِدبَارَ الهَارِبِ تَصِلُ وَصَالَ المَلُولِ وَ تُفَارِقُ فِرَاقَ العَجُولِ ، بوعدهٔ که کند، اومید وفا نباید داشت؛ از عقدِ دوستی که بندد، توقّعِ ثبات نشاید کرد و این دوست نمایِ دل دشمن اَعنِی حرص که دندان در شکم دارد، او را در نفسِ خود راه مده که چون درآید تا خانه فروشِ عافیت تمام نروبد، بیرون نرود و بدانک جبر و استیلاء او بر تو از هر دشمنی که دانی صعب‌ترست، چه وقتِ مغلوبی از دشمن توان گریختن و اگر ازو زنهار خواهی، باشد که بپذیرد و اگر بهدیّهٔ استعطاف او کنی، باشد که مهربان گردد، امّا او چون دستِ استحواذ یافت، چندانک ازو گریزی، سایه‌وار از پیش و پسِ تو می‌آید و اگرش از در بیرون کنی، چون آفتاب از روزن درآید و چون درآویخت، هرچند فریاد کنی، خلاصت ندهد و تا هلاکت نکند، از تو باز نگردد، چنانک آن سه انباز راکرد. ملک گفت: چون بود آن داستان ؟


[ بازدید : 59 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

هستی همه ذلت و هوان است و ضعه

سه شنبه 13 مهر 1400
2:13
اصغر


کردی از آشوب گردش های دهر

کرد از صحرا و کوه آهنگ شهر

دید شهری پر فغان و پر خروش

آمده ز انبوهی مردم به جوش

بی قراران جهان در هر مقر

در تک و پو بر خلاف یکدگر

آن یکی را از برون عزم درون

وان دگر را از درون میل برون

آن یکی را از یمین رو در شمال

وان دگر سوی یمین جنبش سگال

کرد مسکین چون بدید آن کار و بار

از میانه کرد جا بر یک کنار

گفت اگر جا بر صف مردم کنم

جای آن دارد که خود را گم کنم

یک نشانه بهر خود ناکرده ساز

خویشتن را چون توانم یافت باز

اتفاقا یک کدو بودش به دست

آن کدو بهر نشان بر پای بست

تا چو خود را گم کند در شهر و کو

بازیابد چون ببیند آن کدو

زیرکی آن راز را دانست و زود

در پیش افتاد تا جایی غنود

آن کدو را حالی از وی باز کرد

بر تن خود بست و خواب آغاز کرد

کرد چون بیدار شد دید آن کدو

بسته بر پای کسی پهلوی او

بانگ بر وی زد که خیز ای سست کیش

کز تو حیران مانده ام در کار خویش

این منم یا تو نمی دانم درست

گر منم چون این کدو بر پای توست

ور تویی این من کجایم کیستم

در شماری می نیایم چیستم

ای خدا آن کرد بی سرمایه ام

از همه کردان فروتر پایه ام

ده ز فضلت رونقی این کرد را

کن ز لطفت راوقی این درد را

تا زهر آلایشی صافی شوم

اهل دل را شربتی شافی شوم

جامی آسا یک به یک را شادکام

خم خم ار نبود رسانم جام جام

ور به من این مکرمت باشد بدیع

خواجه کونین را آرم شفیع

هستی همه ذلت و هوان است و ضعه

زین مرحله هر که رفت الله معه

بگذر به زمین نیستی تا یابی

فی الارض مراغما کثیرا و سعه



[ بازدید : 54 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

آن کس که مر ایوب ترا گرم غم آورد

جمعه 9 مهر 1400
13:33
اصغر

ای مرد سفر در طلب زاد سفر باش

بشکن شبهٔ شهوت و غواص درر باش

از سیرت سلمان چه خوری حسرت و راهش

بپذیر و تو خود بوذر و سلمان دگر باش

هر چند که طوطی دلت کشتهٔ زهرست

آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باش

چون تو به دل زهر شکر داری از خود

زهر تن او گردد تو مرد عبر باش

در مکهٔ دین ابرههٔ نفس علم زد

تو طیر ابابیل ورا زخم حجر باش

نمرود هوای خانهٔ باطن و ز بت آگند

او رفت سوی عید تو در عیش نظر باش

گر خلق جهان ابرههٔ دین تو باشد

تو بر فلک سیرت ایشان چو قمر باش

آن کس که مر ایوب ترا گرم غم آورد

تو دیدهٔ یعقوب ورا بوی پسر باش

ور دیو ز لا حول تو خواهی که گریزد

از زرق تبرا کن و با دلق عمر باش


[ بازدید : 50 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

زجرت طبیبا جس نبضی مداویا

جمعه 9 مهر 1400
2:06
اصغر

حبست بجفنی المدامع لاتجری

فلما طغی الماء استطال علی السکر

نسیم صبا بغداد بعد خرابها

تمنیت لو کانت تمر علی قبری

لان هلاک النفس عند اولی النهی

احب لهم من عیش منقبض الصدر

زجرت طبیبا جس نبضی مداویا

الیک، فما شکوای من مرض یبری

لزمت اصطبارا حیث کنت مفارقا

و هذا فراق لایعالج بالصبر

تسائلنی عما جری یوم حصرهم

و ذالک ممالیس یدخل فی‌الحصر

ادیرت کؤوس الموت حتی کانه

رؤس الاساری ترجحن من السکر

لقد ثکلت ام القری و لکعبة

مدامع فی‌المیزاب تسکب فی‌الحجر

بکت جدر المستنصریة ندبة

علی العلماء الراسخین ذوی الحجر

نوائب دهر لیتنی مت قبلها

ولم ار عدوان السفیه علی الحبر

محابر تبکی بعدهم بسوادها

و بعض قلوب الناس احلک من حبر

لحا الله من یسدی الیه بنعمة

و عند هجوم الناس یألف بالغدر

مررت بصم الراسیات اجوبها

کخنساء من فرط البکاء علی صخر

ایا ناصحی بالصبر دعنی و زفرتی

اموضع صبر و الکبود علی الجمر؟

تهدم شخصی من مداومة البکا

و ینهدم الجرف الدوارس بالمخر

وقفت بعبادان ارقب دجلة

کمثب دم قان یسیل الی البحر

وفائض دمعی فی مصیبة واسط

یزید علی مد البحیرة والجزر

فجرت میاه العین فازددت حرقة

کما احترقت جوف الدما میل بالفجر

ولا تسألنی کیف قلبک والنوی

جراحة صدری لاتبین بالسبر

و هب ان دارالملک ترجع عامرا

و یغسل وجه العالمین من العفر

فاین بنوالعباس مفتخر الوری

ذوو الخلق المرضی و الغرر الزهر

غدا سمرا بین الانام حدیثهم

وذا سمر یدمی المسامع کالسمر

و فی الخبر المروی دین محمد

یعود غریبا مثل مبتداء الامر

ااغرب من هذا یعود کمابدا

و سبی دیارالسلم فی بلدالکفر؟

فلا انحدرت بعد الخلائف دجله

و حافاتها لا اعشبت ورق الخضر

کان دم الاخوین اصبح نابتا

بمذبح قتلی فی جوانبها الحمر

بکت سمرات البید و الشیح و الغضا

لکثرة ماناحت اغاربة القفر

ایذکر فی اعلی المنابر خطبة

و مستعصم بالله لم یک فی الذکر

ضفادع حول الماء تلعب فرحة

اصبر علی هذا و یونس فی القعر؟

تزاحمت الغربان حول رسومها

فاصبحت العنقاء لازمة الوکر

ایا احمد المعصوم لست بخاسر

و روحک والفردوس عسر مع الیسر

و جنات عدن خففت بمکارة

فلابد من شوک علی فنن البسر

تهناء بطیب العیش فی مقعد الرضا

ودع جیف الدنیا لطائفة النسر

ولا فرق ما بین القتیل و میت

اذاقمت حیا بعد رمسک والنخر

تحیة مشتاق و الف ترحم

علی الشهداء الطاهرین من الوزر

هنیا لهم کأس المنیة مترعا

و ما فیه عندالله من عظم الاجر

«فلا تحسبن الله مخلف وعده»

بان لهم دارالکرامة والبشر

علیهم سلام الله فی کل لیلة

بمقتلة الزورا الی مطلع الفجر

اابلغ من امر الخلافة رتبة

هلم انظروا ما کان عاقبة الامر

فلیت صماخی صم قبل استماعه

بهتک اساتیر المحارم فی الاسر

عدون حفایا سبسبا بعد سبسب

رخائم لایسطعن مشیا علی الحبر

لعمرک لو عاینت لیلة نفرهم

کأن العذاری فی‌الدجی شهب تسری

و ان صباح الاسر یوم قیامة

علی امم شعث تساق الی الحشر

و مستصرخ یا للمرة فانصروا

و من یصرخ العصفور بین یدی صقر؟

یساقون سوق المعز فی کبد الفلا

عزائز قوم لم یعودن بالزجر

جلبن سبایا سافرات وجوهها

کواعب لم یبرزن من خلل الخدر

و عترة قنطوراء فی کل منزل

تصیح باولاد البرامک من یشری؟

تقوم و تجثو فی المحاجر و اللوی

و هل یختفی مشی النواعم فی الوعر؟

لقد کان فکری قبل ذلک مائزا

فاحدث امر لایحیط به فکری

و بین یوی صرف الزمان و حکمه

مغللة ایدی الکیاسة والخبر

وقفت بعبادان بعد صراتها

رأیت خضیبا کالمنی بدم النحر

محاجر ثکلی بالدموع کریمة

و ان بخلت عین الغمائم بالقطر

نعوذ بعفوالله من نار فتنة

تأحج من قطر البلاد الی قطر

کان شیاطین القیود تفلتت

فسال علی بغداد عین من القطر

بدا و تعالی من خراسان قسطل

فعاد رکاما لایزول عن البدر

الام تصاریف الزمان و جوره

تکلفنا ما لانطیق من الاصر

رعی الله انسانا تیقظ بعدهم

لان مصاب الزید مزجرة العمرو

اذا ان للانسان عند خطوبه

یزول الغنی، طوبی لمملکة الفقر

الا انما الایام ترجع بالعطا

ولم تکس الا بعد کسوتها تعری

ورائک یا مغرور خنجر فاتک

و انت مطاط لا تفیق و لاتدری

کناقة اهل البد وظلت حمولة

اذا لم تطق حملا تساق الی العقر

وسائر ملک یقتفیه زواله

سوی ملکوت القائم الصمد الوتر

اذا شمت الواشی بموتی، فقل له

رویدک ماعاش امرؤ الدهر

و مالک مفتاح الکنوز جمیعها

لدی الموت لم تخرج یداه سوی صفر

اذا کان عندالموت لافرق بیننا

فلا تنظرن الناس بالنظر الشزر

و جاریه الدنیا نعومة کفها

محببة لکنها کلب الظفر

ولو کان ذو مال من الموت فالتا

لکان جدیرا بالتعاظم والکبر

ربحت الهدی ان کنت عامل صالح

وان لم تکن، والعصر انک فی خسر

کما قال بعض الطاعنین لقرنه

بسمر القنا نیلت معانقة السمر

امدخر الدنیا و تارکها اسی

لدار غد ان کان لابد من ذخر

علی المرء عار کثرة المال بعده

و انک یا مغرور تجمع للفخر

عفاالله عنا ما مضی من جریمة

و من علینا بالجمیل من الصبر

وصان بلادالمسلمین صیانة

بدولة سلطان البلاد ابی بکر

ملیک غدا فی کل بلدة اسمه

عزیزا و محبوبا کیوسف فی مصر

لقد سعدالدنیا به دام سعده

و ایده المولی بألویة النصر

کذلک تنشا لینة هو عرقها

و حسن نبات الارض من کرم البذر

و لو کان کسری فی زمان حیاته

لقال الهی اشدد بدولته أزری

بشکرالرعایا صین من کل فتنة

و ذلک ان اللب یحفظ بالقشر

یبالغ فی الانفاق والعدل و التقی

مبالغة السعدی فی نکت الشعر

و ماالشعر ایم الله لست بمدع

و لو کان عندی ما ببابل من سحر

هنالک نقادون علما و خبرة

و منتخبو القول الجمیل من الهجر

جرت عبراتی فوق خدی کبة

فانشأت هذا فی قضیة ما یجری

و لو سبقتنی سادة جل قدرهم

و ما حسنت منی مجاوزة القدر

ففی السمط یاقوت و لعل وجاجة

و ان کان لی ذنب یکفر بالعذر

و حرقة قلبی هیجتنی لنشرها

کما فعلت نار المجامر بالعطر

سطرت و لولا غض عینی علی البکا

لرقرق دمعی حسرة فمحا سطری

احدث اخبارا یضیق بها صدری

و احمل اصارا ینؤ بها ظهری

ولا سیما قلبی رقیق زجاجه

و ممتنع وصل الزجاج لدی الکسر

ألا ان عصری فیه عیشی منکد

فلیت عشاء الموت بادر فی عصری

خلیلی ما احلی الحیوة حقیقة

واطیبها، لولا الممات علی الاثر

و رب الحجی لا یطمن بعیشة

فلا خیر فی وصل یردف بالهجر

سواء اذا مامت وانقطع المنی

امخزن تبن بعد موتک ام تبر


[ بازدید : 59 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

که بگوید گر بخواهد حال طفل

شنبه 3 مهر 1400
15:15
اصغر

پیرمردی پیشش آمد با عصا

کای حلیمه چه فتاد آخر ترا

که چنین آتش ز دل افروختی

این جگرها را ز ماتم سوختی

گفت احمد را رضیعم معتمد

پس بیاوردم که بسپارم به جد

چون رسیدم در حطیم آوازها

می‌رسید و می‌شنیدم از هوا

من چو آن الحان شنیدم از هوا

طفل را بنهادم آنجا زان صدا

تا ببینم این ندا آواز کیست

که ندایی بس لطیف و بس شهیست

نه از کسی دیدم بگرد خود نشان

نه ندا می منقطع شد یک زمان

چونک واگشتم ز حیرتهای دل

طفل را آنجا ندیدم وای دل

گفتش ای فرزند تو انده مدار

که نمایم مر ترا یک شهریار

که بگوید گر بخواهد حال طفل

او بداند منزل و ترحال طفل

پس حلیم ه گفت ای جانم فدا

مر ترا ای شیخ خوب خوش‌ندا

هین مرا بنمای آن شاه نظر

کش بود از حال طفل من خبر

برد او را پیش عزی کین صنم

هست در اخبار غیبی مغتنم

ما هزاران گم شده زو یافتیم

چون به خدمت سوی او بشتافتیم

پیر کرد او را سجود و گفت زود

ای خداوند عرب ای بحر جود

گفت ای عزی تو بس اکرامها

کرده‌ای تا رسته‌ایم از دامها

بر عرب حقست از اکرام تو

فرض گشته تا عرب شد رام تو

این حلیمهٔ سعدی از اومید تو

آمد اندر ظل شاخ بید تو

که ازو فرزند طفلی گم شدست

نام آن کودک محمد آمدست

چون محمد گفت آن جمله بتان

سرنگون گشت و ساجد آن زمان

که برو ای پیر این چه جست و جوست

آن محمد را که عزل ما ازوست

ما نگون و سنگسار آییم ازو

ما کساد و بی‌عیار آییم ازو

آن خیالاتی که دیدندی ز ما

وقت فترت گاه گاه اهل هوا

گم شود چون بارگاه او رسید

آب آمد مر تیمم را درید

دور شو ای پیر فتنه کم فروز

هین ز رشک احمدی ما را مسوز

دور شو بهر خدا ای پیر تو

تا نسوزی ز آتش تقدیر تو

این چه دم اژدها افشردنست

هیچ دانی چه خبر آوردنست

زین خبر جوشد دل دریا و کان

زین خبر لرزان شود هفت آسمان

چون شنید از سنگها پیر این سخن

پس عصا انداخت آن پیر کهن

پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا

پیر دندانها به هم بر می‌زدی

آنچنان که اندر زمستان مرد عور

او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور

چون در آن حالت بدید او پیر را

زان عجب گم کرد زن تدبیر را

گفت پیر اگر چه من در محنتم

حیرت اندر حیرت اندر حیرتم

ساعتی بادم خطیبی می‌کند

ساعتی سنگم ادیبی می‌کند

باد با حرفم سخنها می‌دهد

سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد

گاه طفلم را ربوده غیبیان

غیبیان سبز پر آسمان

از کی نالم با کی گویم این گله

من شدم سودایی اکنون صد دله

غیرتش از شرح غیبم لب ببست

این قدر گویم که طفلم گم شدست

گر بگویم چیز دیگر من کنون

خلق بندندم به زنجیر جنون

گفت پیرش کای حلیمه شاد باش

سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش

غم مخور یاوه نگردد او ز تو

بلک عالم یاوه گردد اندرو

هر زمان از رشک غیرت پیش و پس

صد هزاران پاسبانست و حرس

آن ندیدی کان بتان ذو فنون

چون شدند از نام طفلت سرنگون

این عجب قرنیست بر روی زمین

پیر گشتم من ندیدم جنس این

زین رسالت سنگها چون ناله داشت

تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت

سنگ بی‌جرمست در معبودیش

تو نه‌ای مضطر که بنده بودیش

او که مضطر این چنین ترسان شدست

تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست


[ بازدید : 55 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

که بگوید گر بخواهد حال طفل

شنبه 3 مهر 1400
15:15
اصغر

پیرمردی پیشش آمد با عصا

کای حلیمه چه فتاد آخر ترا

که چنین آتش ز دل افروختی

این جگرها را ز ماتم سوختی

گفت احمد را رضیعم معتمد

پس بیاوردم که بسپارم به جد

چون رسیدم در حطیم آوازها

می‌رسید و می‌شنیدم از هوا

من چو آن الحان شنیدم از هوا

طفل را بنهادم آنجا زان صدا

تا ببینم این ندا آواز کیست

که ندایی بس لطیف و بس شهیست

نه از کسی دیدم بگرد خود نشان

نه ندا می منقطع شد یک زمان

چونک واگشتم ز حیرتهای دل

طفل را آنجا ندیدم وای دل

گفتش ای فرزند تو انده مدار

که نمایم مر ترا یک شهریار

که بگوید گر بخواهد حال طفل

او بداند منزل و ترحال طفل

پس حلیم ه گفت ای جانم فدا

مر ترا ای شیخ خوب خوش‌ندا

هین مرا بنمای آن شاه نظر

کش بود از حال طفل من خبر

برد او را پیش عزی کین صنم

هست در اخبار غیبی مغتنم

ما هزاران گم شده زو یافتیم

چون به خدمت سوی او بشتافتیم

پیر کرد او را سجود و گفت زود

ای خداوند عرب ای بحر جود

گفت ای عزی تو بس اکرامها

کرده‌ای تا رسته‌ایم از دامها

بر عرب حقست از اکرام تو

فرض گشته تا عرب شد رام تو

این حلیمهٔ سعدی از اومید تو

آمد اندر ظل شاخ بید تو

که ازو فرزند طفلی گم شدست

نام آن کودک محمد آمدست

چون محمد گفت آن جمله بتان

سرنگون گشت و ساجد آن زمان

که برو ای پیر این چه جست و جوست

آن محمد را که عزل ما ازوست

ما نگون و سنگسار آییم ازو

ما کساد و بی‌عیار آییم ازو

آن خیالاتی که دیدندی ز ما

وقت فترت گاه گاه اهل هوا

گم شود چون بارگاه او رسید

آب آمد مر تیمم را درید

دور شو ای پیر فتنه کم فروز

هین ز رشک احمدی ما را مسوز

دور شو بهر خدا ای پیر تو

تا نسوزی ز آتش تقدیر تو

این چه دم اژدها افشردنست

هیچ دانی چه خبر آوردنست

زین خبر جوشد دل دریا و کان

زین خبر لرزان شود هفت آسمان

چون شنید از سنگها پیر این سخن

پس عصا انداخت آن پیر کهن

پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا

پیر دندانها به هم بر می‌زدی

آنچنان که اندر زمستان مرد عور

او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور

چون در آن حالت بدید او پیر را

زان عجب گم کرد زن تدبیر را

گفت پیر اگر چه من در محنتم

حیرت اندر حیرت اندر حیرتم

ساعتی بادم خطیبی می‌کند

ساعتی سنگم ادیبی می‌کند

باد با حرفم سخنها می‌دهد

سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد

گاه طفلم را ربوده غیبیان

غیبیان سبز پر آسمان

از کی نالم با کی گویم این گله

من شدم سودایی اکنون صد دله

غیرتش از شرح غیبم لب ببست

این قدر گویم که طفلم گم شدست

گر بگویم چیز دیگر من کنون

خلق بندندم به زنجیر جنون

گفت پیرش کای حلیمه شاد باش

سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش

غم مخور یاوه نگردد او ز تو

بلک عالم یاوه گردد اندرو

هر زمان از رشک غیرت پیش و پس

صد هزاران پاسبانست و حرس

آن ندیدی کان بتان ذو فنون

چون شدند از نام طفلت سرنگون

این عجب قرنیست بر روی زمین

پیر گشتم من ندیدم جنس این

زین رسالت سنگها چون ناله داشت

تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت

سنگ بی‌جرمست در معبودیش

تو نه‌ای مضطر که بنده بودیش

او که مضطر این چنین ترسان شدست

تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست


[ بازدید : 56 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

دو کارست هر دو به نفرین و بد

شنبه 3 مهر 1400
15:14
اصغر

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که گفتار بیشی نیاید به کار

شکم گرسنه روز نیمی گذشت

ز گفتار پیکار بسیار گشت

بیارید چیزی که دارید خوان

کسی را که بسیار گوید مخوان

چو بنهاد رستم به خوردن گرفت

بماند اندر آن خوردن اندر شگفت

یل اسفندیار و گوان یکسره

ز هر سو نهادند پیشش بره

بفرمود مهتر که جام آورید

به جای می پخته خام آورید

ببینیم تا رستم اکنون ز می

چه گوید چه آرد ز کاوس کی

بیاورد یک جام می میگسار

که کشتی بکردی بروبر گذار

به یاد شهنشاه رستم بخورد

برآورد ازان چشمهٔ زرد گرد

همان جام را کودک میگسار

بیاورد پر بادهٔ شاهوار

چنین گفت پس با پشوتن به راز

که بر می نیاید به آبت نیاز

چرا آب بر جام می بفگنی

که تیزی نبیند کهن بشکنی

پشوتن چنین گفت با میگسار

که بی‌آب جامی می افگن بیار

می آورد و رامشگران را بخواند

ز رستم همی در شگفتی بماند

چو هنگامهٔ رفتن آمد فراز

ز می لعل شد رستم سرفراز

چنین گفت با او یل اسفندیار

که شادان بدی تا بود روزگار

می و هرچ خوردی ترا نوش باد

روان دلاور پر از توش باد

بدو گفت رستم که ای نامدار

همیشه خرد بادت آموزگار

هران می که با تو خورم نوش گشت

روان خردمند را توش گشت

گر این کینه از مغز بیرون کنی

بزرگی و دانش برافزون کنی

ز دشت اندرآیی سوی خان من

بوی شاد یک چند مهمان من

سخن هرچ گفتم بجای آورم

خرد پیش تو رهنمای آورم

بیاسای چندی و با بد مکوش

سوی مردمی یاز و بازآر هوش

چنین گفت با او یل اسفندیار

که تخمی که هرگز نروید مکار

تو فردا ببینی ز مردان هنر

چو من تاختن را ببندم کمر

تن خویش را نیز مستای هیچ

به ایوان شو و کار فردا بسیچ

ببینی که من در صف کارزار

چنانم چو با باده و میگسار

چو از شهر زاول به ایران شوم

به نزدیک شاه و دلیران شوم

هنر بیش بینی ز گفتار من

مجوی اندرین کار تیمار من

دل رستم از غم پراندیشه شد

جهان پیش او چون یکی بیشه شد

که گر من دهم دست بند ورا

وگر سر فرازم گزند ورا

دو کارست هر دو به نفرین و بد

گزاینده رسمی نو آیین و بد

هم از بند او بد شود نام من

بد آید ز گشتاسپ انجام من

به گرد جهان هرک راند سخن

نکوهیدن من نگردد کهن

که رستم ز دست جوانی بخست

به زاول شد و دست او را ببست

همان نام من بازگردد به ننگ

نماند ز من در جهان بوی و رنگ

وگر کشته آید به دشت نبرد

شود نزد شاهان مرا روی زرد

که او شهریاری جوان را بکشت

بدان کو سخن گفت با او درشت

برین بر پس از مرگ نفرین بود

همان نام من نیز بی‌دین بود

وگر من شوم کشته بر دست اوی

نماند به زاولستان رنگ و بوی

شکسته شود نام دستان سام

ز زابل نگیرد کسی نیز نام

ولیکن همی خوب گفتار من

ازین پس بگویند بر انجمن

چنین گفت پس با سرافراز مرد

که اندیشه روی مرا زرد کرد

که چندین بگویی تو از کار بند

مرا بند و رای تو آید گزند

مگر کاسمانی سخن دیگرست

که چرخ روان از گمان برترست

همه پند دیوان پذیری همی

ز دانش سخن برنگیری همی

ترا سال برنامد از روزگار

ندانی فریب بد شهریار

تو یکتادلی و ندیده‌جهان

جهانبان به مرگ تو کوشد نهان

گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت

نیابد همی سیری از تاج و تخت

به گرد جهان بر دواند ترا

بهر سختئی پروراند ترا

به روی زمین یکسر اندیشه کرد

خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد

که تا کیست اندر جهان نامدار

کجا سر نپیچاند از کارزار

کزان نامور بر تو آید گزند

بماند بدو تاج و تخت بلند

که شاید که بر تاج نفرین کنیم

وزین داستان خاک بالین کنیم

همی جان من در نکوهش کنی

چرا دل نه اندر پژوهش کنی

به تن رنج کاری تو بر دست خویش

جز از بدگمانی نیایدت پیش

مکن شهریارا جوانی مکن

چنین بر بلا کامرانی مکن

دل ما مکن شهریارا نژند

میاور به جان خود و من گزند

ز یزدان و از روی من شرم‌دار

مخور بر تن خویشتن زینهار

ترا بی‌نیازیست از جنگ من

وزین کوشش و کردن آهنگ من

زمانه همی تاختت با سپاه

که بر دست من گشت خواهی تباه

بماند به گیتی ز من نام بد

به گشتاسپ بادا سرانجام بد

چو بشنید گردنکش اسفندیار

بدو گفت کای رستم نامدار

به دانای پیشی نگر تا چه گفت

بدانگه که جان با خرد کرد جفت

که پیر فریبنده کانا بود

وگر چند پیروز و دانا بود

تو چندین همی بر من افسون کنی

که تا چنبر از یال بیرون کنی

تو خواهی که هرکس که این بشنود

بدین خوب گفتار تو بگرود

مرا پاک خوانند ناپاک رای

ترا مرد هشیار نیکی‌فزای

بگویند کو با خرام و نوید

بیامد ورا کرد چندی امید

سپهبد ز گفتار او سر بتافت

ازان پس که جز جنگ کاری نیافت

همی خواهش او همه خوار داشت

زبانی پر از تلخ گفتار داشت

بدانی که من سر ز فرمان شاه

نتابم نه از بهر تخت و کلاه

بدو یابم اندر جهان خوب و زشت

بدویست دوزخ بدو هم بهشت

ترا هرچ خوردی فزاینده باد

بداندیشگان را گزاینده باد

تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی

سخن هرچ دیدی به دستان بگوی

سلیحت همه جنگ را ساز کن

ازین پس مپیمای با من سخن

پگاه آی در جنگ من چاره‌ساز

مکن زین سپس کار بر خود دراز

تو فردا ببینی به آوردگاه

که گیتی شود پیش چشمت سیاه

بدانی که پیکار مردان مرد

چگونه بود روز جنگ و نبرد

بدو گفت رستم که ای شیرخوی

ترا گر چنین آمدست آرزوی

ترا بر تگ رخش مهمان کنم

سرت را به گوپال درمان کنم

تو در پهلوی خویش بشنیده‌ای

به گفتار ایشان بگرویده‌ای

که تیغ دلیران بر اسفندیار

به آوردگه بر، نیاید به کار

ببینی تو فردا سنان مرا

همان گرد کرده عنان مرا

که تا نیز با نامداران مرد

به خویی به آوردگه بر، نبرد

لب مرد برنا پر از خنده شد

همی گوهر آن خنده را بنده شد

به رستم چنین گفت کای نامجوی

چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی

چو فردا بیابی به دشت نبرد

ببینی تو آورد مردان مرد

نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه

یگانه یکی مردمم چون گروه

گر از گرز من باد یابد سرت

بگرید به درد جگر مادرت

وگر کشته آیی به آوردگاه

ببندمت بر زین برم نزد شاه

بدان تا دگر بنده با شهریار

نجوید به آوردگه کارزار


[ بازدید : 62 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

اسمِ نان بردم و گفتی تو که نانِ دگران

شنبه 3 مهر 1400
15:12
اصغر

ملکا با تو دگر دوستیِ ما نشود

بعد اگر شد شده است ، امّا حالا نشود

بنشسته است غباری ز تو در خاطر من

که بدین زودی از خاطر من پا نشود

دلم از طیبت پررَیبَتِ تو سخت گرفت

تا شکایت نکنم از تو دلم وا نشود

خواهی ار رفع کدورت شود از خاطر من

عذر خواهی بکن البّته وَاِلّا نشود

گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است

لیک رازِ رفقا باید افشا شود

غزلی گفتم و کلکِ تو مرا رسوا کرد

گرچه هرگز هنری مردم رسوا نشود

اسمِ نان بردم و گفتی تو که نانِ دگران

همچو نانی که خورد حضرتِ والا نشود

محرمانه دو سه خط زیر غزل بنوشتم

گفتم این راز ز کلکِ تو هویدا نشود

سِرِّ من فاش نمودی تو و تقصیرِ تو نیست

شاعری شاعر از این خوب تر اصلا نشود

من جوابِ تو به آیینِ ادب خواهم داد

تا میانِ من و تو معرکه بر پا نشود

تو هنرمندی و من نیز ز اهل هنرم

در میانِ دو هنرمند مُعادا نشود

تو کسی هستی کاندر هنر و فصل و کمال

یک نفر چون تو در این دنیا پیدا نشود

شاهدِ علم و ادب چون به سرای تو رسید

گفت جایی به جهان خوشتر از اینجا نشود

هر که بیتی دو به هم کرد و کلامی دو نوشت

با تو در عرضِ ادب همسر و همّتا نشود

نه مَلِک گردد هر کس که به کف داشت قلم

با یکی جِقّۀ چو بینه کسی شا نشود

نشود سینۀ تو تنگ ز گفتارِ عدو

سیل هرگز سببِ تنگیِ دنیا نشود

غم مخور گر نبود کارِ جهانت به مُراد

کارِ دنیا به مُراد دلِ دانا نشود

رفت مطلب ز میان ، صحبت ما از نان بود

غیر از این صحبت در مملکتِ ما نشود

نان نمی گویم خوبست ولی بد هم نیست

همه خواهیم که بهتر شود امّا نشود

ای که بودی دو سه مه پیش در این ملک خراب

نان نبود آنچه تو می خوردی حاشا نشود

نان از این تُردتر و خوب تر و شیرین تر

نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود

این که طَیبت بُوَد امّا به حقیقت امروز

زحمت خواجۀ ما باید اِخفا نشود

باز ما شاکر و ممنونیم از شخصِ وزیر

کرد کاری که برای نان بَلوا نشود

شاه اگر محتکری چند به دار آویزد

کارِ ازراق بدین سختی گویا نشود

ور ز نانواها یک تن به تنور اندازد

دمِ نانوایی این شورش و غوغا نشود

تا سیاست نبود در کار ، این کار درست

به خداوند تبارک و تعالی نشود

ما همین قدر ز ممتاز تمنّا داریم

غافل از گندم تا آخر جوزا نشود

بس کن ایرج سخن از نان وز جانان می گوی

کار این ملک فره یا بشود یا نشود


[ بازدید : 64 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نورگرام است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]