چو من دست بر خم خام آورم

دوشنبه 10 آبان 1400
17:23
اصغر

ببردش کشا(ن) پیش ارژنگ شاه

چنان خسته و بسته ز آوردگاه

چو از دور ارژنگ شاه سوار

بدید آن رخ نامور شهریار

فرود آمد از پشت پیل دمان

بشد پیش آن نامور پهلوان

بغل برگشود و گرفتش ببر

ببوسید یل را رو آن چشم و سر

بگفتا سپاس از خداوند گار

که دیدم دگر رویت ای نامدار

سپهدار گفتا به یزدان سپاس

که دیدم دگر شاه یزدان شناس

هر آن چیز کامد ورا پیش گفت

شنید و از او ماند اندر شگفت

جهانجوی شنگاوه را بسته دست

ببردش بر شاه یزدان پرست

دگر باره آمد به میدان کین

دژم روی آشفته و خمشگین

کزین رو سیه پوش آن زردپوش

ز کین هر دو بودند با هم به جوش

سنان در کف هر دو با هم شکست

گرفتند از کین کمانها بدست

بهم هر دو یل تیغ کین می زدند

ز کین آسمان بر زمین می زدند

زبس کز دو جانب روان تیر شد

سپر در کف هر دو کفگیر شد

نشد تیر بر کبرشان کارگر

کشیدند چون تیغ تیز از کمر

چو زی هم رسیدند آن زردپوش

برآورد چون شیر غران خروش

بزد بر سر آن سیه پوش تیغ

تو گفتی که زد برق بر کوه میغ

سیه پوش دزدید از تیغ سر

فتاد از سرش درزمان خود زر

فرود آمد خود بر سر نهاد

نشست از بر باره دیگر چو باد

برآورد آن تیغ زهر آبدار

در آمد . . .

سپر بر سر آورد آن زردپوش

نبودش رسیده از آن تیغ هوش

بزد دست برداشت پیچان کمند

زمین کرد لرزان ز نعل سمند

سیه پوش هم در زمان خم خام

ز فتراک بگشاد از بهر نام

فکندند هر دو بر هم کمند

سر هر دو یل اندر آمد به بند

بگرداند اسپ آن ازین این از آن

زهر دو (جوان) خواست بانگ فغان

زبس هر دو برهم فکندند زور

سیه پوش افتاد از پشت بور

کشانش همی خواست بیرون برد

ز خونش روان جوی جیحون برد

ز سرخود آن نامور اوفتاد

گره مویش از تیر جوشن گشاد

رخی گشت پیدا بزیر نقاب

چنان چونکه از زیر ابر آفتاب

یکی دختری دید یل شهریار

بغرید برسان ابر بهار

برآورد اندخت کحلی پرند

بزد نعره کای شهریار بلند

فرانک منم دخت هیتال شاه

برهنه سراندر میان سپاه

کشنده منم عاس را پای دار

چو دیدم ترا بسته ای شهریار

بکشتم من از کینه نصوح را

فکندم درآتش تن روح را

ز بهر تو ای نامور شهریار

به بند اندرونم چنین خوار و زار

گرت هست با من سرت برگرای

یکی زی من دستبردی نمای

رها جانم از چنگ این زردپوش

نه جای درنگست و جای خموش

مبادا کزین شاه آگه شود

ز شادی مرا دست کوته شود

بگیرد مرا او در آرد به بند

فتد طشتم از طرف بام بلند

سپهبد چو بشنید آن گفتگوی

برانگیخت ازباره تند پوی

چو آمد به نزدیک او را بدید

بزد دست تیغ از میان برکشید

بزد تیغ ببرید پیچان کمند

سر مه رها گشت از زیر بند

برفت و نشست از بر باره شاد

دگرباره آن خود بر سر نهاد

چو دید آن چنان زردپوش سوار

چنین گفت کای سکزی نابکار

شکار من از بند بیرون کنی

هم اکنون به چنگال من چون کنی

ندانی کاو خود شکار من است

در و دشت یکسر سوار من است

همه چشم دارند بر چنگ من

بدین گرز و شمشیر و آهنگ من

تو را آرزو گر نبرد من است

هم اکنون سرت زیر گرد من است

رها شد گر از دست من آن غزال

کمند افکنم شیر نر را به یال

سر نامدارت بدام آورم

چو من دست بر خم خام آورم

ولیکن کنون گشت از چرخ هور

به بندیم شبگیر تنگ ستور

به میدان درآئیم و جنگ آوریم

بکف دامن نام و ننگ آوریم

بگفت این و برگشت آن نامدار

برفت ازبر نامور شهریار


[ بازدید : 36 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

آور دوباره خون سیاوش را بجوش

دوشنبه 10 آبان 1400
17:20
اصغر

شد وقت آنکه باز بانوار یاسمین

پهلو بفر سینه سینا زند زمین

چون وادی طوی شد بستان و کرد هین

موسی گل برون ید بیضا ز آستین

گل را بماء قبطی ممزوج کرد طین

زد چون شبان سرخ سر از طور شاخسار

خاک سیه شد از گل سوری شقیق رنگ

چون آبگینه شد ز صفای شقیق سنگ

بر سرخ گل چرد بستاک جبال رنگ

بزدای ای چو ماه دو روی تو بی درنگ

ز آئینه من از می چون آفتاب زنگ

ای آفتابت آینه ماه میگسار

دارم سری گران و نژند از خمار دوش

ترکا بطشت دختر رز را بریز هوش

آور دوباره خون سیاوش را بجوش

آن می که هست صاف تر از سیرت سروش

افکن بجام خسروی ایماه میفروش

غم دیو و تو تهمتن و بط گرز گاو سار

خرداد ماه داد ببستان بهشت را

هشت افسر هما شکم خاک زشت را

موری صفای ساغر جم داد خشت را

دانا بتخت کی ندهد طرف کشت را

بهمن تو باش نار کف زر دهشت را

در جام جم بسوز برسم سفندیار

ای ترک خلخی بمه از مشک هله کن

بر گونه چو لاله ز سنبل کلاله کن

بپریش مشک تر خرد پیر واله کن

این شنبلید زار مرا باغ لاله کن

چون لاله بهار دو روی پیاله کن

ای گونه ات معاینه چون لاله بهار

خیز ای پسر که راه غم از باده طی کنیم

وز زور می بناخن اندوه نی کنیم

ساغر ز کاسه سر کاوس و کی کنیم

جان را سوار مرکب اقبال پی کنیم

جا بر هلال توسن خورشید می کنیم

از می شویم توسن خورشید را سوار

امسال نوبهار ز پیرار و پار به

آری ز بهمن و دی خرم بهار به

در دیده ئی که یار درو نیست خار به

از هر چه آیدت بنظر روی یار به

از منبری که بی دم منصور دار به

با این ترانه تازه تر از منبرست دار

مرغان بدستگاه سلیمان زنند کوس

بلبل نمود بر سر اورنگ گل جلوس

هدهد نهاد تاج تبارک علی الرؤس

در پای سرو و لاله چون دیده خروس

ساری بخاکساری و قمری بپای بوس

در رقص و در ترنم از صعوه تا هزار

ما نیز خوشتر آنکه بگیریم زلف دوست

آن رشته ئی که محکم از آن عهد ماست اوست

خاص اینکه با دغالیه سای و عبیر بوست

گوئی بباغ رهگذرش زان شکنج موست

حیفست باد در خور مغز آدمی بپوست

بشکاف پوست تا دهدت زلف دوست بار

ما ای پسر بعشق تو از مام زاده ایم

سر در کمند زلف تو از جان نهاده ایم

دل را بیاد وصل تو از دست داده ایم

در دور چشم مست تو سر گرم باده ایم

از هر چه غیر سینه صاف تو ساده ایم

ای سینه تو صاف تر از عقل هوشیار

شاه منی تو ماه گرفتار بندتست

خورشید سر نهاده بسرو بلند تست

بر جان لاله داغ لب نوشخند تست

گردون عشق سایه گرد سمند تست

ای پادشاه حسن که سر در کمند تست

امروز نیست غیرتو سلطان درین دیار

بر سیم ساده غالیه تر نهاده ئی

گل را بسر زغالیه افسر نهاده ئی

در خسروی تو عادت دیگر نهاده ئی

بر سر و جوی خسرو خاور نهاده ئی

یکپایه زافتاب فراتر نهاده ئی

ای آفتاب سرزده از سر و جویبار

برخیز تا من و تو دم از جام جم زنیم

وقت سپیده دم می چون سرخ دم زنیم

ما را که گفت از قدر دوست دم زنیم

در جبر و اختیار دم از بیش و کم زنیم

توحید خوش دمیست بیا تا به هم زنیم

زین دم نظام سلسله جبر و اختیار

مائیم سر راهروان طریق عشق

درد یکشان مست سفال رحیق عشق

بیگانه از جمیع جهات و رفیق عشق

با آنکه سوختیم بنار حریق عشق

محکم گرفته رشته عهد عتیق عشق

در دست دل که چرخ چو او نیست استوار

ایدر بموی عهد امانت مقیدم

از هر چه جز علاقه این مو مجردم

درویش خانقاهم و شاه مؤیدم

در کوی فقر صاحب سلطان سوددم

دائر بامر قائم آل محمدم

کز دور اوست دائره امر را مدار

مولود مام دهر که سرمد قماط اوست

آبا و امهات برقص از نشاط اوست

در جیب جان غیب و شهود ارتباط اوست

جم زیر امر مور ضعیف بساط اوست

این فیض منبسط اثر انبساط اوست

کز او ز عقل تا بهیولیست آشکار

طفلی که از تجلی او زاد عقل پیر

پیری که عقل طفل سبق خوان و او خبیر

عقلی که شمس تابدش از مشرق ضمیر

نفسی که اوست دائره چرخ را مدیر

چرخی که کائنات بچوگان او اسیر

سر زد ز آسمان وجود آفتاب وار

ای آفتاب بنده این خاک و آب باش

وانگه ب آسمان ابد آفتاب باش

با گرد شهسوار قدم هم رکاب باش

از ذره گان شمس ولایت م آب باش

بر روشنان جان شه مالک رقاب باش

با تخت آبنوسی و دیهیم زرنگار

شاهی که از میامن اقبال اوست بخت

سست است عهد هستی و پیمان اوست سخت

در طور دل چو موسی سالک کشید رخت

او کرد یک تجلی و شد کوه لخت لخت

بانگی که بر بگوش کلیم آمد از درخت

بود از زبان مهدی بر تیغ کوهسار

بر کوهسار انی انا الله ندای کیست

در کثرت این ترانه وحدت صدای کیست

آواز آشناست ولی آشنای کیست

از هر چه هست کرده ظهور این لقای کیست

جز خاتم ولایت کل در هوای کیست

این محمدت که میشنوم من ز مور و مار

سلطان خلق و امر خدای شهود و غیب

شاه یقین که نیست دران شاه شک و ریب

مورش تجلی کف موسی کند ز جیب

مارش چو مار موسی بی یاری شعیب

شد اژدر کمال و فرو برد مار عیب

دجال شرک مرد و بمهدی کشید کار

ما بنده طریقت این آستانه ایم

در خانه فناش خداوند خانه ایم

چونانکه قطره غرق یم بیکرانه ایم

عشق ولی چو مرغ و من و دل دو دانه ایم

مارا بخوان که در غم عشقش فسانه ایم

ای همنفس که میطلبی درس عشق یار

رندان راهرو که سه و سیصد و دهند

ابدال بی بدیل که پرورده شهند

همدست و هم حقیقت و همراز و همرهند

ایدل بهوش باش که ابدال آگهند

از هر طرف که میگذری در گذر گهند

غیر از ولی مبین که نرانندت از قطار

ای صاحب ولایت نه عقل پست تست

شست قضا و دست قدر زیر دست تست

بر صدر بارگاه الوهی نشست تست

خمخانه احد تو و کونین مست تست

جز کون جامع آنچه سرایم شکست تست

ای پنج حضرت از تو بتحقیق برقرار

ای سایه حقیقت سلطان دل توئی

بهتر ز ماه تبت و ترک چگل توئی

در شهر عشق پادشه مستقل توئی

بر عرش انکه برد سر آب و گل توئی

اظلال را نگر که خداوند ظل توئی

ای سایه تو بر سر اظلال پایدار

ای دل تو از زخم گل صهبای جان مجو

آنکس که آسمان کند از آسمان مجو

سلطان لامکان دلی از مکان مجو

در هر چه هست هست هم از لامکان مجو

جز صاحب الزمان بزمین و زمان مجو

بفکن حجاب این فلک پیر پرده دار

این راه راز راهروان وفا طلب

این می ز میکشان سبوی ولا طلب

با غیر کم نشین سخن از آشنا طلب

ذوالامر را ز خود بدر آی از خدا طلب

مرآت این لطیفه ز سر صفا طلب

کش صیقلیست آینه از فیض هشت و چار

من هر چه یافتم ز ولی یافتم بصبر

رستم بیمن وحدتش از اختیار و جبر

جستم ز جوی تن که بدی پرده دار قبر

ببریدم از علاقه این نفس شوم گبر

گل را بلطف تربیت بحر داد و ابر

رحمت باوستاد من آن ابر بحر بار

دستی به تیغ داد گرای شاهزاده کن

از شاخ شرک باغ دل کون ساده کن

در جام جمع از خم توحید باده کن

گودال باش قافیه ای شه اراده کن

ما را بجان سوار کن از تن پیاده کن

چون راکب براق و خداوند ذوالفقار

ما را بحق خویشتن از خویش کن بری

ما باب خیبریم و تو بازوی حیدری

تن ذره و تو خسرو خورشید خاوری

ای آفتاب وحدت کن ذره پروری

شد اژدهای گنج تو این جسم عنصری

مار تو شد بر آورش از دو دمان دمار


[ بازدید : 38 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

برانم ازین دشمنان خون به جوی

يکشنبه 9 آبان 1400
22:18
اصغر

چو اسفندیار آن گو تهمتن

خداوند اورنگ با سهم و تن

ازان کوه بشنید بانگ پدر

به زاری به پیش اندر افگند سر

خرامیده نیزه به چنگ اندرون

ز پیش پدر سر فگنده نگون

یکی دیزه‌ای بر نشسته بلند

بسان یکی دیو جسته ز بند

بدان لشکر دشمن اندر فتاد

چنان چون در افتد به گلبرگ باد

همی کشت ازیشان و سر می‌برید

ز بیمش همی مرد هرکش بدید

چو بستور پور زریر سوار

ز خیمه خرامید زی اسپ‌دار

یکی اسپ آسودهٔ تیزرو

جهنده یکی بود آگنده خو

طلب کرد از اسپ‌دار پدر

نهاد از بر او یکی زین زر

بیاراست و برگستوران برفگند

به فتراک بر بست پیچان کمند

بپوشید جوشن بدو بر نشست

ز پنهان خرامید نیزه به دست

ازین سان خرامید تا رزمگاه

سوی باب کشته بپیمود راه

همی تاخت آن بارهٔ تیزگرد

همی آخت کینه همی کشت مرد

از آزادگان هرک دیدی به راه

بپرسیدی از نامدار سپاه

کجا اوفتادست گفتی زریر

پدر آن نبرده سوار دلیر

یکی مرد بد نام او اردشیر

سواری گرانمایه گردی دلیر

بپرسید ازو راه فرزند خرد

سوی بابکش راه بنمود گرد

فگندست گفتا میان سپاه

به نزدیکی آن درفش سیاه

برو زود کانجا فتادست اوی

مگر باز بینیش یک بار روی

پس آن شاهزاده برانگیخت بور

همی کشت گرد و همی کرد شور

بدان تاختن تا بر او رسید

چو او را بدان خاک کشته بدید

بدیدش مر او را چو نزدیک شد

جهان فروزانش تاریک شد

برفتش دل و هوش وز پشت زین

فگند از برش خویشتن بر زمین

همی گفت کای ماه تابان من

چراغ دل و دیده و جان من

بران رنج و سختی بپروردیم

کنون چون برفتی بکه اسپردیم

ترا تا سپه داد لهراسپ شاه

و گشتاسپ را داد تخت و کلاه

همی لشکر و کشور آراستی

همی رزم را به آرزو خواستی

کنون کت به گیتی برافروخت نام

شدی کشته و نارسیده به کام

شوم زی برادرت فرخنده شاه

فرود آی گویمش از خوب گاه

که از تو نه این بد سزاوار اوی

برو کینش از دشمنان بازجوی

زمانی برین سان همی بود دیر

پس آن باره را اندر آورد زیر

همی رفت با بانگ تا نزد شاه

که بنشسته بود از بر رزمگاه

شه خسروان گفت کای جان باب

چرا کردی این دیدگان پر ز آب

کیان زاده گفت ای جهانگیر شاه

نبینی که بابم شد اکنون تباه

پس آنگاه گفت ای جهانگیر شاه

برو کینهٔ باب من بازخواه

بماندست بابم بران خاک خشک

سیه ریش او پروریده به مشک

چواز پور بشنید شاه این سخن

سیاهش ببد روز روشن ز بن

جهان بر جهانجوی تاریک شد

تن پیل واریش باریک شد

بیارید گفتا سیاه مرا

نبردی قبا و کلاه مرا

که امروز من از پی کین اوی

برانم ازین دشمنان خون به جوی

یکی آتش انگیزم اندر جهان

کزانجا به کیوان رسد دود آن

چو گردان بدیدند کز رزمگاه

ازان تیره آوردگاه سپاه

که خسرو بسیچید آراستن

همی رفت خواهد به کین خواستن

نباشیم گفتند همداستان

که شاهنشه آن کدخدای جهان

به رزم اندر آید به کین خواستن

چرا باید این لشکر آراستن

گرانمایه دستور گفتش به شاه

نبایدت رفتن بدان رزمگاه

به بستور ده بارهٔ برنشست

مر او را سوی رزم دشمن فرست

که او آورد باز کین پدر

ازان کش تو باز آوری خوب‌تر


[ بازدید : 35 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

امروز فرض کن که به فردا رسیده‌ای

يکشنبه 9 آبان 1400
22:17
اصغر

بر اوج بی‌نیازی اگر وارسیده‌ای

تا سر به پشت پا نرسد نارسیده‌ای

ای نردبان طراز خمستان اعتبار

چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیده‌ای

این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست

حرفت ز منزلیست که گویا رسیده‌ای

کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند

ای میوهٔ رسیده به خود وارسیده‌ای

فهمیدنی‌ست نشو نمای تنزلت

یعنی چو موی سر به ته پا رسیده‌ای

واماندنی شد آبلهٔ پای همتت

پنداشتی به اوج ثریا رسیده‌ای

در علم مطلق این همه چون و چرا نبود

ای معنی یقین به چه انشا رسیده‌ای

داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن

با ما رسیده‌ای تو و تنها رسیده‌ای

خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است

گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای

فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر

مینا تو هم ز عالم خارا رسیده‌ای

هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس

امروز فرض کن که به فردا رسیده‌ای

ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن

زان کشورت که راند که اینجا رسیده‌ای

بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت

مضمونکی به خاطر عنقا رسیده‌ای


[ بازدید : 42 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

هست این ایاک نعبد حصر را

يکشنبه 9 آبان 1400
22:15
اصغر

گفت موسی را به وحی دل خدا

کای گزیده دوست می‌دارم ترا

گفت چه خصلت بود ای ذوالکرم

موجب آن تا من آن افزون کنم

گفت چون طفلی به پیش والده

وقت قهرش دست هم در وی زده

خود نداند که جز او دیار هست

هم ازو مخمور هم از اوست مست

مادرش گر سیلیی بر وی زند

هم به مادر آید و بر وی تند

از کسی یاری نخواهد غیر او

اوست جمله شر او و خیر او

خاطر تو هم ز ما در خیر و شر

التفاتش نیست جاهای دگر

غیر من پیشت چون سنگست و کلوخ

گر صبی و گر جوان و گر شیوخ

هم‌چنانک ایاک نعبد در حنین

در بلا از غیر تو لانستعین

هست این ایاک نعبد حصر را

در لغت و آن از پی نفی ریا

هست ایاک نستعین هم بهر حصر

حصر کرده استعانت را و قصر

که عبادت مر ترا آریم و بس

طمع یاری هم ز تو داریم و بس


[ بازدید : 40 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

بر من ازین پیش روا کرده بود

يکشنبه 9 آبان 1400
0:45
اصغر

عقل چه آورد ز گردون پیام

خاصه سوی خاص نهانی ز عام؟

گفت: چو خورد نیست فلک را قرار

نیست درو نیز شما را مقام

وام جهان است تو را عمر تو

وام جان بر تو نماند دوام

دم بکشی بازدهی زانکه دهر

بازستاند ز تو می عمر وام

بازدهی بازپسین دم زدن

بی‌شک آن روز به‌ناکام و کام

گر نکنی هیچ بر این وام سود

چون تو نباشد به جهان نیز خام

وام دم توست و برو سود نیست

چونش دهی باز همی جز کلام

بازده این وام و ببر سود ازانک

سود حلالستت و مایه حرام

خوب سخن چیست تو را؟ سود عمر

خوب سخن کرد تو را خوب نام

برمکش و باز مده دم تهی

باد مپیمای چنین بر دوام

بر نفس خویش به شکر خدای

سود همی گیر به رسم کرام

جام می از دست بیفگن که نیست

حاصل آن جام مگر وای مام

خفته ازانی که نبینی ز جهل

در دل تاریک همی جز ظلام

خفته بود هرکه همی نشنود

بر دهن عقل ز گردون پیام

خفته به جانی تو ز چون و چرا

نه به تن از خورد شراب و طعام

بر ره و بر مذهب تن نیست جانت

جانت به روزه است و تنت سیر شام

حکمت و علم و خبر و پند به

ز اسپ و غلام و کمر و اوستام

از پس دنیا نرود مرد دین

جز که به دانش نبود شادکام

دنیا در دام تو آید به دین

بی‌دین دنیا نبود جز که دام

دام تو گشته است جهان و، چنه

اسپ و ستام است و ضیاع و غلام

اسپ کشنده است جهان جز به دین

کرد نداندش کسی جرد و رام

گر تو لگامش نکشی سوی دین

او ز تو خورد زود ستاند لگام

اسپ جهان را تو نگیری به تگ

خیره مرو از پس او خام‌خام

شام کنی طمع چو گیری عراق

مصرت پیش است چو رفتی به شام

ناگه روزیت به جر افگند

گر بروی بر پی او گام‌گام

ورچه رهی وارت گردن دهد

بر تو یکی برکشد آخر حسام

خوار برون راندت آخر ز در

گرچه بخواند به نوید و خرام

زود فرود افگندت سرنگون

چونت برآورد به حیلت به بام

آنچه همی جست سکندر، هگرز

کی شد یک روز مرو را تمام؟

سامه کجا یافت ز دستان او

رستم دستان و نه دستان سام

کس نشنوده است که بگرفت ازو

کار کسی تا به قیامت قوام

آنچه به چشم تو ازو شکر است

حنظل و زهر است به دندان و کام

در در خاص آی به دین و مرو

از پس دنیا چو خسان و لئام

طاعت یزدان به نظام آورد

هرچه که دنیا کندش بی‌نظام

خستهٔ دنیا و شکستهٔ جهان

جز که به طاعت نپذیرد لحام

بر من ازین پیش روا کرده بود

همچو بر این قافله دنیا دلام

از پس خویشم چو شتر می‌کشید

چشم بکوبین و گرفته زمام

منش ندیدم نه برستم ازو

جز به بزرگی و جلال امام

آنکه به‌نور پدر و جد او

نور گرفته است جهان نفام

آنکه چو گوئیش «امام است حق»

هیچ کست نیز نگوید «کدام؟»

سدره و فردوس مزخرف شود

چون بزنندش به صحاری خیام

خام نگون بخت برآید به تخت

گر برود در سخنش نام خام

چیست بزرگی؟ همه دنیا و دین

جز که مرو را نشد این هر دو تام

رایت اوی است همای و، ملوک

زیر همایش همه جغد و لجام

نیست بدین وصف زمردم مگر

مستنصر بالله علیه‌السلام

تا نپذیردت، ز تو زی خدای

نیست پذیرفته صلات و صیام

دامن او گیر وزو جوی راه

تا برهی زین همه بؤس و زحام

پورا، گر پند پذیری همی

پند من این است تو را والسلام


[ بازدید : 38 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

تو اگر انکاری از او من همه اقرارم از او

چهارشنبه 5 آبان 1400
0:37
اصغر

چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او

روی ترش سازم از او بانگ و فغان آرم از او

با ترشان لاغ کنی خنده زنی جنگ شود

خنده نهان کردم من اشک همی‌بارم از او

شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی

یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم از او

با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم

روی من او پشت من او پشت طرب خارم از او

صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش

رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او

طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم

هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او

گر ترشی داد تو را شهد و شکر داد مرا

سکسک و لنگی تو از او من خوش و رهوارم از او

هر کی در این ره نرود دره و دوله‌ست رهش

من که در این شاه رهم بر ره هموارم از او

مسجد اقصاست دلم جنت مأواست دلم

حور شده نور شده جمله آثارم از او

هر کی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد

تو اگر انکاری از او من همه اقرارم از او

قسمت گل خنده بود گریه ندارد چه کند

سوسن و گل می‌شکفد در دل هشیارم از او

صبر همی‌گفت که من مژده ده وصلم از او

شکر همی‌گفت که من صاحب انبارم از او

عقل همی‌گفت که من زاهد و بیمارم از او

عشق همی‌گفت که من ساحر و طرارم از او

روح همی‌گفت که من گنج گهر دارم از او

گنج همی‌گفت که من در بن دیوارم از او

جهل همی‌گفت که من بی‌خبرم بیخود از او

علم همی‌گفت که من مهتر بازارم از او

زهد همی‌گفت که من واقف اسرارم از او

فقر همی‌گفت که من بی‌دل و دستارم از او

از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد

شرح شود کشف شود جمله گفتارم از او


[ بازدید : 36 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

نه آفتاب حقیقت مجال هر خشاف

چهارشنبه 5 آبان 1400
0:36
اصغر

صبا ز لطف چه عنقا برو بقلۀ قاف

که آشیانۀ قدس است و شرفۀ اشراف

چه خضر در ظلمات غیوب زن قدمی

که کوی عین حیاتست و منبع الطاف

بطوف کعبۀ روحانیان به بند احرام

که مستجار نفوس است و للعقول مطاف

بطرف قبلۀ اهل قبول کن اقبال

بگیر کام ز تقبیل خاک آن اطراف

بزن بقائمۀ عرش معدلت دستی

بگو که ای ز تو بر پا قواعد انصاف

بدرد خویش چرا درد من دوا نکنی

بمحفلی که بنوشند عارفان می صاف

بجام ما هم خون ریختند جای مدام

نصیب ما همه جور و جفا شد از اجلاف

منم گرفته بکف نقد جان، توئی نقاد

منم اسیر صروف زمان، توئی صراف

شها بمصر حقیقت، تو یوسف حسنی

من و بضاعت مزجاه و این کلافۀ لاف

رخ مبین تو، آئینۀ تجلی ذات

مه جبین تو نور معالی اوصاف

تو معنی قلمی، لوح عشق را رقمی

تو فالق عدمی، آنوجود غیب شکاف

تو عین فاتحه ای بلکه سر بسمله ای

تو باء و نقطۀ بائی و ربط نونی و کاف

اساس ملک سعادت بذات تو منسوب

وجود غیب و شهادت بحضرت تو مضاف

طفیل بود تو فیض وجود نامحدود

جهانیان همه بر خوان نعمتت اضیاف

برند فیض تو لاهوتیان بحد کمال

خورند رزق تو ناسوتیان بقدر کفاف

علوم مصطفوی را لسان تو تبیان

معارف علوی را بیان تو کشاف

لب شکر شکنت روحبخش گاه سخن

حسام سرفکنت دل شکاف گاه مصاف

محیط بحر مکارم ز شعبۀ هاشم

مدار و فخر اکارم ز آل عبد مناف

ابو محمد امام دوم باستحقاق

یگانه وارث جد و پدر باستخلاف

ترا قلمرو حلم و رضا بزیر قلم

بلوح نفس تو نقش صیانت است و عفاف

سپهر و مهر دو فرمانبرند در شب و روز

یکی غلام مرصع نشان یکی زرباف

ز کهکشان سپهر و خط شعاعی مهر

سپهر غاشیه کش، مهر خاوری سیاف

غبار خاک درت نور بخش مردم چشم

نسیم رهگذرت رشک مشک نافۀ ناف

در تو قبلۀ حاجات و کعبۀ محتاج

ملاذ عالمیان در جوانب و اکناف

یکی بطی مراحل برای استظهار

یکی بعرض مشاکل برای استکشاف

بسوی روی تو چشم امید دشمن و دوست

بگرد کوی تو اهل وفاق و اهل خلاف

بر آستان ملک پاسبانت از دل و جان

ملوک را سر ذلت بدون استنکاف

نه نعت شأن رفیع تو کار هر منطیق

نه وصف قدر منیع تو حد هر دو صاف

شهود ذات نباشد نصیب هر عارف

نه آفتاب حقیقت مجال هر خشاف

نه در شریعت عقلست بی ادب معذور

نه در طریقت عشقست از مدیحه معاف


[ بازدید : 37 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

گر سؤالی کنی از این پنجاه

چهارشنبه 28 مهر 1400
20:28
اصغر

نبض و قاروره و رسوب و علل

داخل و خارج و فساد و خلل

گر تو پرسی ز حدّ طب که چه چیز

چون توان کرد اندر آن تمییز

علّت سکته و حریف و دسم

سبب و دفع آن ز بیش و ز کم

انبساط انقباض و حمیّات

عطش و جوع با صداع و صفات

حال نسیان و حمق و استرخا

فالج و لقوه و فساد و وبا

خدر و رعشه و ربو و کُزاز

ریه و انتصاب و ذرب و براز

حال سرسام و علت برسام

نزله خانوق با سعال و زُکام

گر بپرسی تو از عطاس و ز سل

کز مداواش رنجه گردد دل

از تمطی و اختلاج بدن

خفقان و فواق و سستی تن

هیضه و تخمه و زحیر و نهوع

اصل این چند و باز چند فروع

باد قولنج و باد ایلاوس

یرقان و برص جذام و نقوس

نقرس پای‌بند و عِرق نسا

فتق و دیگر قروة الامعا

گر سؤالی کنی از این پنجاه

چه شنوی جمله نیستند آگاه

حدّ این هریک ار بگویم من

گردد از نکته‌ها دراز سخن

اندکی باز گویمت بشنو

باز نگرفته‌ام سخن به گرو


[ بازدید : 49 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

نظام المعالی من خراسان سید

چهارشنبه 28 مهر 1400
1:03
اصغر

نظام المعالی من خراسان سید

عریف وفی صقع‌العراقین مصقع

فشب قوام الملل والملک یرتدی

و شاب لسان الحق و الحق یصدع

فتی عالم هاد وزیر کانه

کلیم و هارون و خضر و یوشع

له ید فضل زیدها العلم والحجی

فقس لها ظفر و سحبان اصبع

دعانی قریع الدهر هذا فهزنی

فقلت یدالتقریع مالی تقرع

ایخفی علی الصدر المحقق اننی

امیر المعانی فی الصناعة مبدع

اری من یزکی نفسه خاملا و من

یری فضل رب عنده فهو اورع

لقد سرنی بالذکر سرا و سائنی

باعلان نکث شرحه یتوسع

کان علاء الدین حافظ دهرنا

حوی سمت اد هر تریح و توجع

کذا عسل عقباه لسع لقلبه

فمن قبل یشفی ثم من بعد یلسع

الا اسمع‌الله العلاء مسرة

فیسمع ما یلتذ ثم یسمع

الوذ بذی التاجین کیخسرو الهدی

تزل له ایران والترک یخشع

نطقت اذت لاحت لوامع مجده

فلا بدان الدیک فی‌الصبح یصقع

اتا نی وهاج الشوق لی نحو بابه

مثال باقلام الجواد موقع

ایجدی اشتیاقی والموانع جمة

ویبد وسباقی والجواد مدقع

انصرة دین‌الله اشتاق ان یری

جمال المعالی فهو للجود مربع

واخشی مناواة الزمان و صرفه

یعوق الفتی عن مبتغاه و یردع

بقیت بقاء الدهر و الدهر خاضع

و دمت دوام العصر و العصر طیع


[ بازدید : 97 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نورگرام است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]