آن کس که مر ایوب ترا گرم غم آورد

جمعه 9 مهر 1400
13:33
اصغر

ای مرد سفر در طلب زاد سفر باش

بشکن شبهٔ شهوت و غواص درر باش

از سیرت سلمان چه خوری حسرت و راهش

بپذیر و تو خود بوذر و سلمان دگر باش

هر چند که طوطی دلت کشتهٔ زهرست

آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باش

چون تو به دل زهر شکر داری از خود

زهر تن او گردد تو مرد عبر باش

در مکهٔ دین ابرههٔ نفس علم زد

تو طیر ابابیل ورا زخم حجر باش

نمرود هوای خانهٔ باطن و ز بت آگند

او رفت سوی عید تو در عیش نظر باش

گر خلق جهان ابرههٔ دین تو باشد

تو بر فلک سیرت ایشان چو قمر باش

آن کس که مر ایوب ترا گرم غم آورد

تو دیدهٔ یعقوب ورا بوی پسر باش

ور دیو ز لا حول تو خواهی که گریزد

از زرق تبرا کن و با دلق عمر باش


[ بازدید : 50 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

زجرت طبیبا جس نبضی مداویا

جمعه 9 مهر 1400
2:06
اصغر

حبست بجفنی المدامع لاتجری

فلما طغی الماء استطال علی السکر

نسیم صبا بغداد بعد خرابها

تمنیت لو کانت تمر علی قبری

لان هلاک النفس عند اولی النهی

احب لهم من عیش منقبض الصدر

زجرت طبیبا جس نبضی مداویا

الیک، فما شکوای من مرض یبری

لزمت اصطبارا حیث کنت مفارقا

و هذا فراق لایعالج بالصبر

تسائلنی عما جری یوم حصرهم

و ذالک ممالیس یدخل فی‌الحصر

ادیرت کؤوس الموت حتی کانه

رؤس الاساری ترجحن من السکر

لقد ثکلت ام القری و لکعبة

مدامع فی‌المیزاب تسکب فی‌الحجر

بکت جدر المستنصریة ندبة

علی العلماء الراسخین ذوی الحجر

نوائب دهر لیتنی مت قبلها

ولم ار عدوان السفیه علی الحبر

محابر تبکی بعدهم بسوادها

و بعض قلوب الناس احلک من حبر

لحا الله من یسدی الیه بنعمة

و عند هجوم الناس یألف بالغدر

مررت بصم الراسیات اجوبها

کخنساء من فرط البکاء علی صخر

ایا ناصحی بالصبر دعنی و زفرتی

اموضع صبر و الکبود علی الجمر؟

تهدم شخصی من مداومة البکا

و ینهدم الجرف الدوارس بالمخر

وقفت بعبادان ارقب دجلة

کمثب دم قان یسیل الی البحر

وفائض دمعی فی مصیبة واسط

یزید علی مد البحیرة والجزر

فجرت میاه العین فازددت حرقة

کما احترقت جوف الدما میل بالفجر

ولا تسألنی کیف قلبک والنوی

جراحة صدری لاتبین بالسبر

و هب ان دارالملک ترجع عامرا

و یغسل وجه العالمین من العفر

فاین بنوالعباس مفتخر الوری

ذوو الخلق المرضی و الغرر الزهر

غدا سمرا بین الانام حدیثهم

وذا سمر یدمی المسامع کالسمر

و فی الخبر المروی دین محمد

یعود غریبا مثل مبتداء الامر

ااغرب من هذا یعود کمابدا

و سبی دیارالسلم فی بلدالکفر؟

فلا انحدرت بعد الخلائف دجله

و حافاتها لا اعشبت ورق الخضر

کان دم الاخوین اصبح نابتا

بمذبح قتلی فی جوانبها الحمر

بکت سمرات البید و الشیح و الغضا

لکثرة ماناحت اغاربة القفر

ایذکر فی اعلی المنابر خطبة

و مستعصم بالله لم یک فی الذکر

ضفادع حول الماء تلعب فرحة

اصبر علی هذا و یونس فی القعر؟

تزاحمت الغربان حول رسومها

فاصبحت العنقاء لازمة الوکر

ایا احمد المعصوم لست بخاسر

و روحک والفردوس عسر مع الیسر

و جنات عدن خففت بمکارة

فلابد من شوک علی فنن البسر

تهناء بطیب العیش فی مقعد الرضا

ودع جیف الدنیا لطائفة النسر

ولا فرق ما بین القتیل و میت

اذاقمت حیا بعد رمسک والنخر

تحیة مشتاق و الف ترحم

علی الشهداء الطاهرین من الوزر

هنیا لهم کأس المنیة مترعا

و ما فیه عندالله من عظم الاجر

«فلا تحسبن الله مخلف وعده»

بان لهم دارالکرامة والبشر

علیهم سلام الله فی کل لیلة

بمقتلة الزورا الی مطلع الفجر

اابلغ من امر الخلافة رتبة

هلم انظروا ما کان عاقبة الامر

فلیت صماخی صم قبل استماعه

بهتک اساتیر المحارم فی الاسر

عدون حفایا سبسبا بعد سبسب

رخائم لایسطعن مشیا علی الحبر

لعمرک لو عاینت لیلة نفرهم

کأن العذاری فی‌الدجی شهب تسری

و ان صباح الاسر یوم قیامة

علی امم شعث تساق الی الحشر

و مستصرخ یا للمرة فانصروا

و من یصرخ العصفور بین یدی صقر؟

یساقون سوق المعز فی کبد الفلا

عزائز قوم لم یعودن بالزجر

جلبن سبایا سافرات وجوهها

کواعب لم یبرزن من خلل الخدر

و عترة قنطوراء فی کل منزل

تصیح باولاد البرامک من یشری؟

تقوم و تجثو فی المحاجر و اللوی

و هل یختفی مشی النواعم فی الوعر؟

لقد کان فکری قبل ذلک مائزا

فاحدث امر لایحیط به فکری

و بین یوی صرف الزمان و حکمه

مغللة ایدی الکیاسة والخبر

وقفت بعبادان بعد صراتها

رأیت خضیبا کالمنی بدم النحر

محاجر ثکلی بالدموع کریمة

و ان بخلت عین الغمائم بالقطر

نعوذ بعفوالله من نار فتنة

تأحج من قطر البلاد الی قطر

کان شیاطین القیود تفلتت

فسال علی بغداد عین من القطر

بدا و تعالی من خراسان قسطل

فعاد رکاما لایزول عن البدر

الام تصاریف الزمان و جوره

تکلفنا ما لانطیق من الاصر

رعی الله انسانا تیقظ بعدهم

لان مصاب الزید مزجرة العمرو

اذا ان للانسان عند خطوبه

یزول الغنی، طوبی لمملکة الفقر

الا انما الایام ترجع بالعطا

ولم تکس الا بعد کسوتها تعری

ورائک یا مغرور خنجر فاتک

و انت مطاط لا تفیق و لاتدری

کناقة اهل البد وظلت حمولة

اذا لم تطق حملا تساق الی العقر

وسائر ملک یقتفیه زواله

سوی ملکوت القائم الصمد الوتر

اذا شمت الواشی بموتی، فقل له

رویدک ماعاش امرؤ الدهر

و مالک مفتاح الکنوز جمیعها

لدی الموت لم تخرج یداه سوی صفر

اذا کان عندالموت لافرق بیننا

فلا تنظرن الناس بالنظر الشزر

و جاریه الدنیا نعومة کفها

محببة لکنها کلب الظفر

ولو کان ذو مال من الموت فالتا

لکان جدیرا بالتعاظم والکبر

ربحت الهدی ان کنت عامل صالح

وان لم تکن، والعصر انک فی خسر

کما قال بعض الطاعنین لقرنه

بسمر القنا نیلت معانقة السمر

امدخر الدنیا و تارکها اسی

لدار غد ان کان لابد من ذخر

علی المرء عار کثرة المال بعده

و انک یا مغرور تجمع للفخر

عفاالله عنا ما مضی من جریمة

و من علینا بالجمیل من الصبر

وصان بلادالمسلمین صیانة

بدولة سلطان البلاد ابی بکر

ملیک غدا فی کل بلدة اسمه

عزیزا و محبوبا کیوسف فی مصر

لقد سعدالدنیا به دام سعده

و ایده المولی بألویة النصر

کذلک تنشا لینة هو عرقها

و حسن نبات الارض من کرم البذر

و لو کان کسری فی زمان حیاته

لقال الهی اشدد بدولته أزری

بشکرالرعایا صین من کل فتنة

و ذلک ان اللب یحفظ بالقشر

یبالغ فی الانفاق والعدل و التقی

مبالغة السعدی فی نکت الشعر

و ماالشعر ایم الله لست بمدع

و لو کان عندی ما ببابل من سحر

هنالک نقادون علما و خبرة

و منتخبو القول الجمیل من الهجر

جرت عبراتی فوق خدی کبة

فانشأت هذا فی قضیة ما یجری

و لو سبقتنی سادة جل قدرهم

و ما حسنت منی مجاوزة القدر

ففی السمط یاقوت و لعل وجاجة

و ان کان لی ذنب یکفر بالعذر

و حرقة قلبی هیجتنی لنشرها

کما فعلت نار المجامر بالعطر

سطرت و لولا غض عینی علی البکا

لرقرق دمعی حسرة فمحا سطری

احدث اخبارا یضیق بها صدری

و احمل اصارا ینؤ بها ظهری

ولا سیما قلبی رقیق زجاجه

و ممتنع وصل الزجاج لدی الکسر

ألا ان عصری فیه عیشی منکد

فلیت عشاء الموت بادر فی عصری

خلیلی ما احلی الحیوة حقیقة

واطیبها، لولا الممات علی الاثر

و رب الحجی لا یطمن بعیشة

فلا خیر فی وصل یردف بالهجر

سواء اذا مامت وانقطع المنی

امخزن تبن بعد موتک ام تبر


[ بازدید : 59 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

که بگوید گر بخواهد حال طفل

شنبه 3 مهر 1400
15:15
اصغر

پیرمردی پیشش آمد با عصا

کای حلیمه چه فتاد آخر ترا

که چنین آتش ز دل افروختی

این جگرها را ز ماتم سوختی

گفت احمد را رضیعم معتمد

پس بیاوردم که بسپارم به جد

چون رسیدم در حطیم آوازها

می‌رسید و می‌شنیدم از هوا

من چو آن الحان شنیدم از هوا

طفل را بنهادم آنجا زان صدا

تا ببینم این ندا آواز کیست

که ندایی بس لطیف و بس شهیست

نه از کسی دیدم بگرد خود نشان

نه ندا می منقطع شد یک زمان

چونک واگشتم ز حیرتهای دل

طفل را آنجا ندیدم وای دل

گفتش ای فرزند تو انده مدار

که نمایم مر ترا یک شهریار

که بگوید گر بخواهد حال طفل

او بداند منزل و ترحال طفل

پس حلیم ه گفت ای جانم فدا

مر ترا ای شیخ خوب خوش‌ندا

هین مرا بنمای آن شاه نظر

کش بود از حال طفل من خبر

برد او را پیش عزی کین صنم

هست در اخبار غیبی مغتنم

ما هزاران گم شده زو یافتیم

چون به خدمت سوی او بشتافتیم

پیر کرد او را سجود و گفت زود

ای خداوند عرب ای بحر جود

گفت ای عزی تو بس اکرامها

کرده‌ای تا رسته‌ایم از دامها

بر عرب حقست از اکرام تو

فرض گشته تا عرب شد رام تو

این حلیمهٔ سعدی از اومید تو

آمد اندر ظل شاخ بید تو

که ازو فرزند طفلی گم شدست

نام آن کودک محمد آمدست

چون محمد گفت آن جمله بتان

سرنگون گشت و ساجد آن زمان

که برو ای پیر این چه جست و جوست

آن محمد را که عزل ما ازوست

ما نگون و سنگسار آییم ازو

ما کساد و بی‌عیار آییم ازو

آن خیالاتی که دیدندی ز ما

وقت فترت گاه گاه اهل هوا

گم شود چون بارگاه او رسید

آب آمد مر تیمم را درید

دور شو ای پیر فتنه کم فروز

هین ز رشک احمدی ما را مسوز

دور شو بهر خدا ای پیر تو

تا نسوزی ز آتش تقدیر تو

این چه دم اژدها افشردنست

هیچ دانی چه خبر آوردنست

زین خبر جوشد دل دریا و کان

زین خبر لرزان شود هفت آسمان

چون شنید از سنگها پیر این سخن

پس عصا انداخت آن پیر کهن

پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا

پیر دندانها به هم بر می‌زدی

آنچنان که اندر زمستان مرد عور

او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور

چون در آن حالت بدید او پیر را

زان عجب گم کرد زن تدبیر را

گفت پیر اگر چه من در محنتم

حیرت اندر حیرت اندر حیرتم

ساعتی بادم خطیبی می‌کند

ساعتی سنگم ادیبی می‌کند

باد با حرفم سخنها می‌دهد

سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد

گاه طفلم را ربوده غیبیان

غیبیان سبز پر آسمان

از کی نالم با کی گویم این گله

من شدم سودایی اکنون صد دله

غیرتش از شرح غیبم لب ببست

این قدر گویم که طفلم گم شدست

گر بگویم چیز دیگر من کنون

خلق بندندم به زنجیر جنون

گفت پیرش کای حلیمه شاد باش

سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش

غم مخور یاوه نگردد او ز تو

بلک عالم یاوه گردد اندرو

هر زمان از رشک غیرت پیش و پس

صد هزاران پاسبانست و حرس

آن ندیدی کان بتان ذو فنون

چون شدند از نام طفلت سرنگون

این عجب قرنیست بر روی زمین

پیر گشتم من ندیدم جنس این

زین رسالت سنگها چون ناله داشت

تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت

سنگ بی‌جرمست در معبودیش

تو نه‌ای مضطر که بنده بودیش

او که مضطر این چنین ترسان شدست

تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست


[ بازدید : 55 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

که بگوید گر بخواهد حال طفل

شنبه 3 مهر 1400
15:15
اصغر

پیرمردی پیشش آمد با عصا

کای حلیمه چه فتاد آخر ترا

که چنین آتش ز دل افروختی

این جگرها را ز ماتم سوختی

گفت احمد را رضیعم معتمد

پس بیاوردم که بسپارم به جد

چون رسیدم در حطیم آوازها

می‌رسید و می‌شنیدم از هوا

من چو آن الحان شنیدم از هوا

طفل را بنهادم آنجا زان صدا

تا ببینم این ندا آواز کیست

که ندایی بس لطیف و بس شهیست

نه از کسی دیدم بگرد خود نشان

نه ندا می منقطع شد یک زمان

چونک واگشتم ز حیرتهای دل

طفل را آنجا ندیدم وای دل

گفتش ای فرزند تو انده مدار

که نمایم مر ترا یک شهریار

که بگوید گر بخواهد حال طفل

او بداند منزل و ترحال طفل

پس حلیم ه گفت ای جانم فدا

مر ترا ای شیخ خوب خوش‌ندا

هین مرا بنمای آن شاه نظر

کش بود از حال طفل من خبر

برد او را پیش عزی کین صنم

هست در اخبار غیبی مغتنم

ما هزاران گم شده زو یافتیم

چون به خدمت سوی او بشتافتیم

پیر کرد او را سجود و گفت زود

ای خداوند عرب ای بحر جود

گفت ای عزی تو بس اکرامها

کرده‌ای تا رسته‌ایم از دامها

بر عرب حقست از اکرام تو

فرض گشته تا عرب شد رام تو

این حلیمهٔ سعدی از اومید تو

آمد اندر ظل شاخ بید تو

که ازو فرزند طفلی گم شدست

نام آن کودک محمد آمدست

چون محمد گفت آن جمله بتان

سرنگون گشت و ساجد آن زمان

که برو ای پیر این چه جست و جوست

آن محمد را که عزل ما ازوست

ما نگون و سنگسار آییم ازو

ما کساد و بی‌عیار آییم ازو

آن خیالاتی که دیدندی ز ما

وقت فترت گاه گاه اهل هوا

گم شود چون بارگاه او رسید

آب آمد مر تیمم را درید

دور شو ای پیر فتنه کم فروز

هین ز رشک احمدی ما را مسوز

دور شو بهر خدا ای پیر تو

تا نسوزی ز آتش تقدیر تو

این چه دم اژدها افشردنست

هیچ دانی چه خبر آوردنست

زین خبر جوشد دل دریا و کان

زین خبر لرزان شود هفت آسمان

چون شنید از سنگها پیر این سخن

پس عصا انداخت آن پیر کهن

پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا

پیر دندانها به هم بر می‌زدی

آنچنان که اندر زمستان مرد عور

او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور

چون در آن حالت بدید او پیر را

زان عجب گم کرد زن تدبیر را

گفت پیر اگر چه من در محنتم

حیرت اندر حیرت اندر حیرتم

ساعتی بادم خطیبی می‌کند

ساعتی سنگم ادیبی می‌کند

باد با حرفم سخنها می‌دهد

سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد

گاه طفلم را ربوده غیبیان

غیبیان سبز پر آسمان

از کی نالم با کی گویم این گله

من شدم سودایی اکنون صد دله

غیرتش از شرح غیبم لب ببست

این قدر گویم که طفلم گم شدست

گر بگویم چیز دیگر من کنون

خلق بندندم به زنجیر جنون

گفت پیرش کای حلیمه شاد باش

سجدهٔ شکر آر و رو را کم خراش

غم مخور یاوه نگردد او ز تو

بلک عالم یاوه گردد اندرو

هر زمان از رشک غیرت پیش و پس

صد هزاران پاسبانست و حرس

آن ندیدی کان بتان ذو فنون

چون شدند از نام طفلت سرنگون

این عجب قرنیست بر روی زمین

پیر گشتم من ندیدم جنس این

زین رسالت سنگها چون ناله داشت

تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت

سنگ بی‌جرمست در معبودیش

تو نه‌ای مضطر که بنده بودیش

او که مضطر این چنین ترسان شدست

تا که بر مجرم چه‌ها خواهند بست


[ بازدید : 56 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

دو کارست هر دو به نفرین و بد

شنبه 3 مهر 1400
15:14
اصغر

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

که گفتار بیشی نیاید به کار

شکم گرسنه روز نیمی گذشت

ز گفتار پیکار بسیار گشت

بیارید چیزی که دارید خوان

کسی را که بسیار گوید مخوان

چو بنهاد رستم به خوردن گرفت

بماند اندر آن خوردن اندر شگفت

یل اسفندیار و گوان یکسره

ز هر سو نهادند پیشش بره

بفرمود مهتر که جام آورید

به جای می پخته خام آورید

ببینیم تا رستم اکنون ز می

چه گوید چه آرد ز کاوس کی

بیاورد یک جام می میگسار

که کشتی بکردی بروبر گذار

به یاد شهنشاه رستم بخورد

برآورد ازان چشمهٔ زرد گرد

همان جام را کودک میگسار

بیاورد پر بادهٔ شاهوار

چنین گفت پس با پشوتن به راز

که بر می نیاید به آبت نیاز

چرا آب بر جام می بفگنی

که تیزی نبیند کهن بشکنی

پشوتن چنین گفت با میگسار

که بی‌آب جامی می افگن بیار

می آورد و رامشگران را بخواند

ز رستم همی در شگفتی بماند

چو هنگامهٔ رفتن آمد فراز

ز می لعل شد رستم سرفراز

چنین گفت با او یل اسفندیار

که شادان بدی تا بود روزگار

می و هرچ خوردی ترا نوش باد

روان دلاور پر از توش باد

بدو گفت رستم که ای نامدار

همیشه خرد بادت آموزگار

هران می که با تو خورم نوش گشت

روان خردمند را توش گشت

گر این کینه از مغز بیرون کنی

بزرگی و دانش برافزون کنی

ز دشت اندرآیی سوی خان من

بوی شاد یک چند مهمان من

سخن هرچ گفتم بجای آورم

خرد پیش تو رهنمای آورم

بیاسای چندی و با بد مکوش

سوی مردمی یاز و بازآر هوش

چنین گفت با او یل اسفندیار

که تخمی که هرگز نروید مکار

تو فردا ببینی ز مردان هنر

چو من تاختن را ببندم کمر

تن خویش را نیز مستای هیچ

به ایوان شو و کار فردا بسیچ

ببینی که من در صف کارزار

چنانم چو با باده و میگسار

چو از شهر زاول به ایران شوم

به نزدیک شاه و دلیران شوم

هنر بیش بینی ز گفتار من

مجوی اندرین کار تیمار من

دل رستم از غم پراندیشه شد

جهان پیش او چون یکی بیشه شد

که گر من دهم دست بند ورا

وگر سر فرازم گزند ورا

دو کارست هر دو به نفرین و بد

گزاینده رسمی نو آیین و بد

هم از بند او بد شود نام من

بد آید ز گشتاسپ انجام من

به گرد جهان هرک راند سخن

نکوهیدن من نگردد کهن

که رستم ز دست جوانی بخست

به زاول شد و دست او را ببست

همان نام من بازگردد به ننگ

نماند ز من در جهان بوی و رنگ

وگر کشته آید به دشت نبرد

شود نزد شاهان مرا روی زرد

که او شهریاری جوان را بکشت

بدان کو سخن گفت با او درشت

برین بر پس از مرگ نفرین بود

همان نام من نیز بی‌دین بود

وگر من شوم کشته بر دست اوی

نماند به زاولستان رنگ و بوی

شکسته شود نام دستان سام

ز زابل نگیرد کسی نیز نام

ولیکن همی خوب گفتار من

ازین پس بگویند بر انجمن

چنین گفت پس با سرافراز مرد

که اندیشه روی مرا زرد کرد

که چندین بگویی تو از کار بند

مرا بند و رای تو آید گزند

مگر کاسمانی سخن دیگرست

که چرخ روان از گمان برترست

همه پند دیوان پذیری همی

ز دانش سخن برنگیری همی

ترا سال برنامد از روزگار

ندانی فریب بد شهریار

تو یکتادلی و ندیده‌جهان

جهانبان به مرگ تو کوشد نهان

گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت

نیابد همی سیری از تاج و تخت

به گرد جهان بر دواند ترا

بهر سختئی پروراند ترا

به روی زمین یکسر اندیشه کرد

خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد

که تا کیست اندر جهان نامدار

کجا سر نپیچاند از کارزار

کزان نامور بر تو آید گزند

بماند بدو تاج و تخت بلند

که شاید که بر تاج نفرین کنیم

وزین داستان خاک بالین کنیم

همی جان من در نکوهش کنی

چرا دل نه اندر پژوهش کنی

به تن رنج کاری تو بر دست خویش

جز از بدگمانی نیایدت پیش

مکن شهریارا جوانی مکن

چنین بر بلا کامرانی مکن

دل ما مکن شهریارا نژند

میاور به جان خود و من گزند

ز یزدان و از روی من شرم‌دار

مخور بر تن خویشتن زینهار

ترا بی‌نیازیست از جنگ من

وزین کوشش و کردن آهنگ من

زمانه همی تاختت با سپاه

که بر دست من گشت خواهی تباه

بماند به گیتی ز من نام بد

به گشتاسپ بادا سرانجام بد

چو بشنید گردنکش اسفندیار

بدو گفت کای رستم نامدار

به دانای پیشی نگر تا چه گفت

بدانگه که جان با خرد کرد جفت

که پیر فریبنده کانا بود

وگر چند پیروز و دانا بود

تو چندین همی بر من افسون کنی

که تا چنبر از یال بیرون کنی

تو خواهی که هرکس که این بشنود

بدین خوب گفتار تو بگرود

مرا پاک خوانند ناپاک رای

ترا مرد هشیار نیکی‌فزای

بگویند کو با خرام و نوید

بیامد ورا کرد چندی امید

سپهبد ز گفتار او سر بتافت

ازان پس که جز جنگ کاری نیافت

همی خواهش او همه خوار داشت

زبانی پر از تلخ گفتار داشت

بدانی که من سر ز فرمان شاه

نتابم نه از بهر تخت و کلاه

بدو یابم اندر جهان خوب و زشت

بدویست دوزخ بدو هم بهشت

ترا هرچ خوردی فزاینده باد

بداندیشگان را گزاینده باد

تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی

سخن هرچ دیدی به دستان بگوی

سلیحت همه جنگ را ساز کن

ازین پس مپیمای با من سخن

پگاه آی در جنگ من چاره‌ساز

مکن زین سپس کار بر خود دراز

تو فردا ببینی به آوردگاه

که گیتی شود پیش چشمت سیاه

بدانی که پیکار مردان مرد

چگونه بود روز جنگ و نبرد

بدو گفت رستم که ای شیرخوی

ترا گر چنین آمدست آرزوی

ترا بر تگ رخش مهمان کنم

سرت را به گوپال درمان کنم

تو در پهلوی خویش بشنیده‌ای

به گفتار ایشان بگرویده‌ای

که تیغ دلیران بر اسفندیار

به آوردگه بر، نیاید به کار

ببینی تو فردا سنان مرا

همان گرد کرده عنان مرا

که تا نیز با نامداران مرد

به خویی به آوردگه بر، نبرد

لب مرد برنا پر از خنده شد

همی گوهر آن خنده را بنده شد

به رستم چنین گفت کای نامجوی

چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی

چو فردا بیابی به دشت نبرد

ببینی تو آورد مردان مرد

نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه

یگانه یکی مردمم چون گروه

گر از گرز من باد یابد سرت

بگرید به درد جگر مادرت

وگر کشته آیی به آوردگاه

ببندمت بر زین برم نزد شاه

بدان تا دگر بنده با شهریار

نجوید به آوردگه کارزار


[ بازدید : 62 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

اسمِ نان بردم و گفتی تو که نانِ دگران

شنبه 3 مهر 1400
15:12
اصغر

ملکا با تو دگر دوستیِ ما نشود

بعد اگر شد شده است ، امّا حالا نشود

بنشسته است غباری ز تو در خاطر من

که بدین زودی از خاطر من پا نشود

دلم از طیبت پررَیبَتِ تو سخت گرفت

تا شکایت نکنم از تو دلم وا نشود

خواهی ار رفع کدورت شود از خاطر من

عذر خواهی بکن البّته وَاِلّا نشود

گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است

لیک رازِ رفقا باید افشا شود

غزلی گفتم و کلکِ تو مرا رسوا کرد

گرچه هرگز هنری مردم رسوا نشود

اسمِ نان بردم و گفتی تو که نانِ دگران

همچو نانی که خورد حضرتِ والا نشود

محرمانه دو سه خط زیر غزل بنوشتم

گفتم این راز ز کلکِ تو هویدا نشود

سِرِّ من فاش نمودی تو و تقصیرِ تو نیست

شاعری شاعر از این خوب تر اصلا نشود

من جوابِ تو به آیینِ ادب خواهم داد

تا میانِ من و تو معرکه بر پا نشود

تو هنرمندی و من نیز ز اهل هنرم

در میانِ دو هنرمند مُعادا نشود

تو کسی هستی کاندر هنر و فصل و کمال

یک نفر چون تو در این دنیا پیدا نشود

شاهدِ علم و ادب چون به سرای تو رسید

گفت جایی به جهان خوشتر از اینجا نشود

هر که بیتی دو به هم کرد و کلامی دو نوشت

با تو در عرضِ ادب همسر و همّتا نشود

نه مَلِک گردد هر کس که به کف داشت قلم

با یکی جِقّۀ چو بینه کسی شا نشود

نشود سینۀ تو تنگ ز گفتارِ عدو

سیل هرگز سببِ تنگیِ دنیا نشود

غم مخور گر نبود کارِ جهانت به مُراد

کارِ دنیا به مُراد دلِ دانا نشود

رفت مطلب ز میان ، صحبت ما از نان بود

غیر از این صحبت در مملکتِ ما نشود

نان نمی گویم خوبست ولی بد هم نیست

همه خواهیم که بهتر شود امّا نشود

ای که بودی دو سه مه پیش در این ملک خراب

نان نبود آنچه تو می خوردی حاشا نشود

نان از این تُردتر و خوب تر و شیرین تر

نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود

این که طَیبت بُوَد امّا به حقیقت امروز

زحمت خواجۀ ما باید اِخفا نشود

باز ما شاکر و ممنونیم از شخصِ وزیر

کرد کاری که برای نان بَلوا نشود

شاه اگر محتکری چند به دار آویزد

کارِ ازراق بدین سختی گویا نشود

ور ز نانواها یک تن به تنور اندازد

دمِ نانوایی این شورش و غوغا نشود

تا سیاست نبود در کار ، این کار درست

به خداوند تبارک و تعالی نشود

ما همین قدر ز ممتاز تمنّا داریم

غافل از گندم تا آخر جوزا نشود

بس کن ایرج سخن از نان وز جانان می گوی

کار این ملک فره یا بشود یا نشود


[ بازدید : 64 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

مرگ و پیری همچو گرک گرسنه

جمعه 2 مهر 1400
11:27
اصغر

صدر اعظم حضرت تیمورتاش

بشنود یک نکته از این مستمند

حق‌صحبت‌هست‌حقی‌معتبر

بود می‌باید بدین حق پای‌بند

بنده‌را با خواجه حق صحبت است

صحبتی دیرینه و بی‌زرق و فند

دوست در سختی بباید پایمرد

واندر این معنی روایاتی است چند

خود تو دانی بوده‌ام در این دو سال

پایکوب انزوا و حبس و بند

گه به چنگ شحنگانی دیوخوی

گه اسیر ناکسانی خودپسند

جاهلان خشنود و من مانده غمی

ناکسان برکار و من مانده نژند

ورنه بر هنجار بودم پیش از این

یافتم زین انزوا و بند پند

فکر من دعوی آزادی گذاشت

کلک‌ من شمشیر حریت فکند

مردی و آزادگی در طبع من

چون‌ زنان افکند بر رخ روی بند

مرگ و پیری همچو گرک گرسنه

می‌زند هر دم به رویم زهرخند

محنت و تیمار مشتی کودکان

بر دلم پیکان زهرآگین فکند

روزگارم دست استغنا ببست

آسمانم ریشهٔ مردی بکند

قصه کوته‌، بین چه گوید بنت کعب

قطعه‌ای چون همت صوفی بلند:

«‌عاشقی خواهی که تا پایان بری

بس که بپسندید باید ناپسند

زشت باید دید و انگارید خوب

زهر باید خورد و انگارید قند

توسنی کردم ندانستم همی

کز کشیدن سخت‌تر گردد کمند»


[ بازدید : 64 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چنان کانجا مساواتی نباشد

جمعه 2 مهر 1400
11:26
اصغر

رفیقی داشتم بل اوستادی

که‌صرف ‌صحبتش می گشت اوقات

علوم روح را تدربس می کرد

برین سرگشتهٔ جهل و خرافات

بهم دادیم قولی صادقانه

که از ما هرکه گردد زودتر مات

شب هفتم رفیق خوبشتن را

کند در عالم رویا ملاقات

بگ شمه‌ای از عالم روح

ز راه و رسم پاداش و مجازات

قضا را دوست پیشی جست از من

به مینو رخت بربست از خرابات

شب هفتم به خواب من درآمد

گرفتم دستش از روی مصافات

بگفتم چیست آنجا حال وما را

چه بایست از عبادات و ریاضات

بگفت اینجا بود روح عوالم

نه شیادی بکار آید نه طامات

حجاب‌صورت‌اینجا برگرفته است

نباشد چشم‌پوشی و مماشات

نیاید احتیالات از ریاکار

نگیرد بر جوانمرد اتهامات

نشاید سفله‌ای را خواند حاتم

نشاید احمقی را خواند سقرات

صفات اینجا تبرز جسته در روح

عیوب اینجا تجسم جسته بالذات

چنان کانجا مساواتی نباشد

در اینجا هم نمی‌باشد مساوات

تفاوت‌های هول‌انگیز ارواح

کند بیننده را در هر نظر مات

بود جان یکی ردف خراطین

بود روح یکی جفت سموات

توانایی روح اینجا بکار است

شود این برتری تنها مراعات

چو روحی مقتدر آید شتابند

به استقبال وی ارواح اموات

به اوج لامکانش برنشانند

به‌سر بر تاجی از فخر و مباهات

مکان و مدت اینجا بالاراده است

نه‌ میعادی‌ است ‌محسوس و نه میقات

بگفتم قدرت روح از چه خیزد

بفرما تاکنم جبران مافات

جوابم گفت یک جو رحم و انصاف

به است از سال‌ها ذکر و مناجات

محبت کن‌، مروت کن‌، کرم کن

به انسان و به حیوان و نباتات

چراکاین هر سه ذیروحند بی‌شک

فرستد روحشان سوی تو سوقات

چو بر افتاده‌ای رحمی نمایی

سروری در نهادت گردد اثبات

همانا آن‌ خوشی‌ سوقات روح است

که بخشندت به عنوان مکافات

بدی را همچنان پاداش باشد

که از امروز نگذارد به فردات

ترحم کن به مخلوق خداوند

که ‌قوت روح رحم است و مواسات


[ بازدید : 64 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

شوق را باطل مکن در خویشتن

جمعه 2 مهر 1400
11:25
اصغر

اهتمام و شوق اگر یاور شود

مرد خامل ذکر نام‌آور شود

شوق را باطل مکن در خویشتن

تا ز نورش خاطرت انور شود

کاتش تابان به خاکستر درون

گر بماند دیر، خاکستر شود

کودکی نقاش بشناسم که داشت

آرزو تا قائد کشور شود

چون که‌قائد گشت‌لشگر گرد کرد

تا به گیتی بر سران سرور شود

پس عجب نی گرز گشت روزگار

مردک نقاش اسکندر شود

دیده‌شدکاندر جهان‌از فیض رب

کودکی نجارپیغمبر شود

تاکه اوضاع جهان بر باطل است

کی تواند حق ضیاگستر شود

تا بود قدر و شرف محکوم زر

هرکه ناکس‌تر، مقدس‌تر شود

علم باید تا جهان گیرد نظام

کار باید تا جهان چون زر شود

فکر دیگر باید و مردی دگر

تاکه اوضاع جهان دیگر شود

خدمت استاد باید دیرگاه

تاکه دانشجوی دانشور شود


[ بازدید : 53 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

عدم قوت هیولانی

چهارشنبه 31 شهريور 1400
22:58
اصغر

آخرت جنّت است یا نار است

کشته ات یا گل است یا خار است

دو بود هر یکی ز جنّت و نار

گر که اهل حقیقتی هش دار

آنچه معقول از جنان باشد

آن بهشت مقربان باشد

حظّ عقلی که بعد ازین دنیاست

جاودان جنت ذوی القرباست

ناشی از علم و معرفت باشد

لذت آن، مشاهدت باشد

لذّتی چون شهود عقلی نیست

ذوق عقلی گواه این معنی ست

کُنه آن را به وصف نتوان یافت

سندس آری ز پشم نتوان یافت

هست محسوس، جنت دومین

بر اصحاب قرب و اهل یقین

حس ایشان نماید ادراکش

کند احساس کی هوسناکش؟

دلگشا جنتی ست، بی پایان

متحیر شود خیال در آن

عین حس قوت خیال شود

متجسم در آن مثال شود

یافت قوت در آخرت چو خیال

حشم نفس و قدرت متعال

علمها در نظر عیان گردد

هر چه خواهش کنی، چنان گردد

هرچه لذت بری ز حور و قصور

همه موجود باشد و مقدور

گر تو حس خیال بشناسی

زان قویتر نیابی احساسی

می شود بذر این بهشت خیال

خلق نیکو و صالح اعمال

انبیا شمّهای از آن گفتند

مجملی گوهر بیان سفتند

گر ببینی مآثر نبوی

شودت نور چشم و عقل، قوی

هکذا النار قسمت قسمین

کشفت کلنا برای العین

زان دو، یک نار، نار معقول است

که به اهل نفاق موکول است

متکبر، وقود آن باشد

خانه سوز مکذبان باشد

خوانده در وحی، نار موقده اش

جا به جیب وکنار افئده اش

وان دگر نار، نار محسوس است

متجسم همیشه ملموس است

تف این شعله جسم و جان سوزد

چو خس، ابدان کافران سوزد

هر دو در عالم خیال بود

متجسم در آن مثال بود

گرچه معقول گفتم اول را

بشنو اکنون ز من مفصّل را

عقل و حس را به هم نباشد کار

این به نسبت بود، شگفت مدار

آنچه معقول گفتمش نسبی است

به تبع، فرع عالم عقلی ست

منشا ءش فقد عقل و انوار است

عدم علم و کشف اسرار است

خواه از انکار و جحد خیزد آن

یا به حرمان ز دولت عرفان

ترک فعل است سلب امدادش

فقد علم و حصول اضدادش

عدم قوت هیولانی

وآنکه جهل مرکّبش خوانی

اعوجاج سلیقه راکاسد

وان رسوخ عقاید فاسد

سلطنتهای نفس امّاره

دلخوریهای حرص بیچاره

دل بی علم و معرفت دل نیست

کالبد، بی کمال، سوختنی ست

بی هنر دان درخت بی مایه

نی ثمر، نی خواص، نی سایه

خشک چوبی تهی، پر از کژدم

چه کنی گر نسازیش هیزم؟

المی را که در جزا بیند

المی سخت و جانگزا بیند

عالم عقلیش اگر گفتم

حکمت مخفی، از تو ننهفتم

در تقابل به جنّت عقلی

از تشاکل به لذّت عقلی

الم و لذّت از مشاکلت است

نسبت عقل، از مقابلت است

چون الم، با عدم رجوع نمود

متصورعدم بود ز وجود

جنت و نار مکتسب باشد

صورت رحمت و غضب باشد

الم است آن ولی شعورش نه

خبری از خود و قصورش نه

این دو گر در هلاک، مشترک است

لیک آسوده، هر یکی ز یک است

آن بلاهت به از فطانت توست

وجع این به از امانت توست

وان دگر دوزخی که محسوس است

عالم حسرت است و افسوس است

در جدایی ز الفت دنیا

وز تعلّق به این فریب سرا

رنج فقدان او فروگیرد

که به هر دم، به صد الم میرد

ارتکاب قبایح اعمال

اعتیاد کواذب اقوال

ملکات ردیهٔ اخلاق

دل نهادن به خلق از خلّاق

انبعاث فساد شیطانی

احتلام نظام سلطانی

همه در نفس، مرتسخ گشته

به دو صد مار و مور آغشته

نفس چون گشته است کاسب آن

صُوَری برزند مناسب آن

متجسم شود در آن عالم

صور جمله بی زیاده وکم

هر که امروز، در مظالم مرد

رفت و با خویش دوزخی را برد

آنچه نفس غریزیش خوانی

آن چو افلاج دان و بی جانی

خود به خود برفروختی دوزخ

از هلاک و گناه یوم نفخ

این تمکن چو نقش پیدا کرد

نتواند که ترک انشا کرد

هست پیوسته، تلخ، کام از وی

متأذّی بود مدام از وی

این چنان است، کاندرین مرصد

نفس را چون مصیبتی برسد

هر زمانی که آن خطور کند

سلب آسایش و سرورکند

متأذّی شود، غم آلوده

زهر جانکاه غصه پیموده

نتواندکه یاد آن نکند

دل از آن بار غم گران نکند

لیکن اندر شواغل دنیا

یاد از آن محنت آید، احیانا

شودش بعد یک دو لمحه، ذهول

دل به کار دگر کند مشغول

آخرت عکس این جهان باشد

از شواغل، نه این، نه آن باشد

عدم شاغل و صفای محل

قوت نفس و اجتماع جُمل

ره ندارد در آن، فراموشی

نه خمار و نه خواب و بی هوشی

می نگنجد هُناک، راح به روح

نه سواد شب ونه فتق صبوح

لاجرم تلک اجتباهُ معک

آلم النفس قسط لاینفک

لیک از آنجا که نیست این شبهات

نفس را عین سنخ جوهر ذات

عقل، آزادی احتمال دهد

گر خدا خواهد، انفعال دهد


[ بازدید : 54 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نورگرام است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]