تازه کنم عهد زمین بوس شاه

يکشنبه 7 آذر 1400
1:36
اصغر

منکه سراینده این نوگلم

باغ ترا نغمه‌سرا بلبلم

در ره عشقت نفسی میزنم

بر سر کویت جرسی میزنم

عاریت کس نپذیرفته‌ام

آنچه دلم گفت بگو گفته‌ام

شعبده تازه برانگیختم

هیکلی از قالب نو ریختم

صبح روی چند ادب آموخته

پرده ز سحر سحری دوخته

مایه درویشی و شاهی درو

مخزن اسرار الهی درو

بر شکر او ننشسته مگس

نی مگس او شکر آلود کس

نوح درین بحر سپر بفکند

خضر درین چشمه سبو بشکند

بر همه شاهان ز پی این جمال

قرعه زدم نام تو آمد به فال

نامه دو آمد ز دو ناموسگاه

هر دو مسجل به دو بهرامشاه

آن زری از کان کهن ریخته

وین دری از بحر نو انگیخته

آن بدر آورده ز غزنی علم

وین زده بر سکه رومی رقم

گرچه در آن سکه سخن چون زرست

سکه زر من از آن بهترست

گر کم ازان شد بنه و بار من

بهتر از آنست خریدار من

شیوه غریبست مشو نامجیب

گر بنوازش نباشد غریب

کاین سخن رسته پر از نقش باغ

عاریت افروز نشد چون چراغ

اوست در این ده زده آبادتر

تازه‌تر از چرخ و کهن زادتر

رنگ ندارد ز نشانی که هست

راست نیاید به زبانی که هست

خوان ترا این دو نواله سخن

دست نکردست برو دستکن

گر نمکش هست بخور نوش باد

ورنه ز یاد تو فراموش باد

با فلک آنشب که نشینی بخوان

پیش من افکن قدری استخوان

کاخر لاف سگیت می‌زنم

دبدبه بندگیت می‌زنم

از ملکانی که وفا دیده‌ام

بستن خود بر تو پسندیده‌ام

خدمتم آخر به وفائی کشد

هم سر این رشته به جائی کشد

گرچه بدین درگه پایندگان

روی نهادند ستایندگان

پیش نظامی به حساب ایستند

او دگرست این دگران کیستند

من که درین منزلشان مانده‌ام

مرحله پیش ترک رانده‌ام

تیغ ز الماس زبان ساختم

هر که پس آمد سرش انداختم

تیغ نظامی که سر انداز شد

کند نشد گرچه کهن ساز شد

گرچه خود این پایه بیهمسریست

پای مرا هم سر بالاتریست

اوج بلندست در او می‌پرم

باشد کز همت خود برخورم

تا مگر از روشنی رای تو

سر نهم آنجا که بود پای تو

گرد تو گیرم که به گردون رسم

تا نرسانی تو مرا چون رسم

بود بسیج م که در این یک دو ماه

تازه کنم عهد زمین بوس شاه

گرچه درین حلقه که پیوسته‌اند

راه برون آمدنم بسته‌اند

پیش تو از بهر فزون آمدن

خواستم از پوست برون آمدن

باز چو دیدم همه ره شیر بود

پیش و پسم دشنه و شمشیر بود

لیک درین خطه شمشیر بند

بر تو کنم خطبه به بانگ بلند

آب سخن بر درت افشانده‌ام

ریگ منم این که به جا مانده‌ام

ذره صفت پیش تو ای آفتاب

باد دعای سحرم مستجاب

گشته دلم بحر گهر ریز تو

گوهر جانم کمر آویز تو

تا شب و روزست شبت روز باد

گوهر شاهیت شب افروز باد

این سریت باد به نیک اختری

بهتر باد آن سریت زین سری


[ بازدید : 20 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

Charli D’Amelio

يکشنبه 7 آذر 1400
0:16
اصغر

Charli D’Amelio is the first TikTok creator to hit 100 million followers. She’s the first by some distance, too — only two other creators have cracked 50 million. On TikTok, that makes her more than twice as big as Will Smith, three times as big as The Rock, four times as big as Selena Gomez, and five times as big as Kylie Jenner and Ariana Grande.

It also means she reached 100 million subscribers in record time. On YouTube, it took 14 years before any channel hit 100 million. D’Amelio only started posting to TikTok in May 2019, and the app has only been available (under its current branding, at least) since August 2018.

It’s a huge milestone for both her and the app, but it also comes at a time when Charli — and her family — are increasingly trying to move beyond TikTok. Recent months have seen the launch of a podcast, further expansion into YouTube, the announcement of a book deal, and more.

Creators frequently branch out onto other social networks and into more traditional media formats once they’ve found success on one platform. It lets them broaden their reach, talk to fans in more places, and provide some amount of insurance should one platform make a change that hurts their ability to thrive. YouTube creators, for example, have seen algorithm changes come and go that seem to prioritize and later deemphasize certain genres of video.

It also, often, has to do with their ability to make money. TikTok has started to offer payouts to creators, but creators have been disappointed with the returns. Creators also don’t widely have the ability to sell merch straight from the app. That means the two main ways TikTok stars can make money are by recording native ads, or leaving the app for opportunities elsewhere.

The D’Amelio crew has been quick to build out an ecosystem of media around not just Charli, but the whole family. Dixie, Charli’s sister, released a debut single in June that quickly jumped onto Billboard’s Emerging Artists chart. (To date, the song’s music video has more than 92 million plays on YouTube alone). The sisters have started a podcast together, and both have been experimenting with traditional YouTube formats (“My Slime Review,” “I went surfing with Casey Neistat,” “I Tried These Snacks For The First Time”) to build followings over there as well. Charli is also working on a book due to be released next month.

Heidi and Marc, their parents, have started building an audience, too. They each have their own TikTok, Instagram, and Twitter accounts, and they feature prominently on the “D’Amelio Family” accounts on those same platforms. Perhaps the biggest sign of their success as a family is that, when Triller signed a deal for Charli to start posting to its platform, it brought the whole family along with her.

This time last year, Charli had around 6 million followers on TikTok. In the year since, both she and TikTok have seen a meteoric rise — but TikTok has also faced a barrage of political concerns that have put its future in question. It looks like TikTok will ultimately make it through — but if the platform begins to falter, Charli and her family have already secured plenty of other places to go.


[ بازدید : 30 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

و سپاس و حمد و ثنا

جمعه 5 آذر 1400
18:18
اصغر

و سپاس و حمد و ثنا و شکر مر خدای را، عز اسمه، که خطه اسلام را و واسطه عالم را بجمال عدل و رحمت وکمال و هیبت و سیاست خداود عالم سلطان اعظم مالک رقاب الامم ملک الاسلام ظهیر الامام مجیرالانام بمین الدوله وامین الملة و شرف الامة ملک بلاد الله سلطان عبادالله مدیل اولیاءالله مذیل اعداءالله مولی ملوک العرب و العجم فخرالسلاطین فی العالم علاءالدنیا و الدین قاهرالملوک و السلاطین الصادع بامرالله القائم بحجة الله معز الاسلام و المسلمین قامع الکفره و الملحدین کهف الثقلین ظل الله فی الخافقین الموید علی الاعداء المنصور من السماء شهاب سماءالخلافة نصاب العدل و الرافة باسط الامن فی الارضین. . . ابی منصور سبکتکین عضدالله امیرالمومنین اعزالله انصاره و ضاعف اقتداره آراسته گردانیده است و جناح احسان و انعام او بر عالم و عالمیان گسترده و نوبت جهانداری بحکم استحقاق، هم از وجه ارث و هم از طریق اکتساب، بدو رسانیده و خلایق اقالیم را در کنف حمایت و رعایت او آورده و ضعفای امت و ملت را در سایه عدل و سامه رافت و آرام داده و عنان کامگاری، و زمان شهریاری به ایالت و سیاست او تفویض کرده و عزایم پادشاهانه را به امداد فتح مبین و تواتر نصر عزیز موید گردانیده، تا بهر طرف که حرکتی فرماید ظفر و نصرت لو او رایت او را استقبال و تلقی واجب بینند و ماثر ملکانه که در عنفوان جوانی و مطلع عمر از جهت کسب ممالک بجای آورده ست امروز قدوه ملوک دنیا و دستور پادشاهان گیتی شده است.

ای بیک حمله گرفته ملک عالم در کنار

آفتاب خسروانی سایه پروردگار

و براثر اگر دیو فتنه در سر آل بوحلیم جای گرفت تا پای از حد بندگی بیرون نهادند در تدارک کار ایشان رسوم لشکرکشی و آداب سپاه آرائی از نوعی تقدیم فرمود که روزنامه سعادت باسم و صیت آن مورخ گشت، و کارنامه دولت بذکر محاسن آن جمال گرفت.


[ بازدید : 68 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

ستوده نباشد سر بادسار

جمعه 5 آذر 1400
18:16
اصغر

نگه کرد گرسیوز نامدار

سواران ترکان گزیده هزار

خنیده سپاه اندرآورد گرد

بشد شادمان تا سیاووش گرد

سیاوش چو بشنید بسپرد راه

پذیره شدش تازیان با سپاه

گرفتند مر یکدگر را کنار

سیاوش بپرسید از شهریار

به ایوان کشیدند زان جایگاه

سیاوش بیاراست جای سپاه

دگر روز گرسیوز آمد پگاه

بیاورد خلعت ز نزدیک شاه

سیاوش بدان خلعت شهریار

نگه کرد و شد چون گل اندر بهار

نشست از بر بارهٔ گام زن

سواران ایران شدند انجمن

همه شهر و برزن یکایک بدوی

نمود و سوی کاخ بنهاد روی

هم آنگه به نزد سیاوش چو باد

سواری بیامد ورا مژده داد

که از دختر پهلوان سپاه

یکی کودک آمد به مانند شاه

ورا نام کردند فرخ فرود

به تیره شب آمد چو پیران شنود

به زودی مرا با سواری دگر

بگفت اینک شو شاه را مژده بر

همان مادر کودک ارجمند

جریره سر بانوان بلند

بفرمود یکسر به فرمانبران

زدن دست آن خرد بر زعفران

نهادند بر پشت این نامه بر

که پیش سیاووش خودکامه بر

بگویش که هر چند من سالخورد

بدم پاک یزدان مرا شاد کرد

سیاوش بدو گفت گاه مهی

ازین تخمه هرگز مبادا تهی

فرستاده را داد چندان درم

که آرنده گشت از کشیدن دژم

به کاخ فرنگیس رفتند شاد

بدید آن بزرگی فرخ نژاد

پرستار چندی به زرین کلاه

فرنگیس با تاج در پیش‌گاه

فرود آمد از تخت و بردش نثار

بپرسیدش از شهر و ز شهریار

دل و مغز گرسیوز آمد به جوش

دگرگونه‌تر شد به آیین و هوش

به دل گفت سالی چنین بگذرد

سیاوش کسی را به کس نشمرد

همش پادشاهیست و هم تاج و گاه

همش گنج و هم دانش و هم سپاه

نهان دل خویش پیدا نکرد

همی بود پیچان و رخساره زرد

بدو گفت برخوردی از رنج خویش

همه سال شادان دل از گنج خویش

نهادند در کاخ زرین دو تخت

نشستند شادان دل و نیک‌بخت

نوازندهٔ رود با میگسار

بیامد بر تخت گوهرنگار

ز نالیدن چنگ و رود و سرود

به شادی همی داد دل را درود

چو خورشید تابنده بگشاد راز

به هرجای بنمود چهر از فراز

سیاوش ز ایوان به میدان گذشت

به بازی همی گرد میدان بگشت

چو گرسیوز آمد بینداخت گوی

سپهبد پس گوی بنهاد روی

چو او گوی در زخم چوگان گرفت

هم‌آورد او خاک میدان گرفت

ز چوگان او گوی شد ناپدید

تو گفتی سپهرش همی برکشید

بفرمود تا تخت زرین نهند

به میدان پرخاش ژوپین نهند

دو مهتر نشستند بر تخت زر

بدان تا کرا برفروزد هنر

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

هنرمند وز خسروان یادگار

هنر بر گهر نیز کرده گذر

سزد گر نمایی به ترکان هنر

به نوک سنان و به تیر و کمان

زمین آورد تیرگی یک زمان

به بر زد سیاوش بدان کار دست

به زین اندر آمد ز تخت نشست

زره را به هم بر ببستند پنج

که از یک زره تن رسیدی به رنج

نهادند بر خط آوردگاه

نظاره برو بر ز هر سو سپاه

سیاوش یکی نیزهٔ شاهوار

کجا داشتی از پدر یادگار

که در جنگ مازندران داشتی

به نخچیر بر شیر بگذاشتی

به آوردگه رفت نیزه بدست

عنان را بپیچید چون پیل مست

بزد نیزه و برگرفت آن زره

زره را نماند ایچ بند و گره

از آورد نیزه برآورد راست

زره را بینداخت زان سو که خواست

سواران گرسیوز دام ساز

برفتند با نیزهای دراز

فراوان بگشتند گرد زره

ز میدان نه بر شد زره یک گره

سیاوش سپر خواست گیلی چهار

دو چوبین و دو ز آهن آبدار

کمان خواست با تیرهای خدنگ

شش اندر میان زد سه چوبه به تنگ

یکی در کمان راند و بفشارد ران

نظاره به گردش سپاهی گران

بران چار چوبین و ز آهن سپر

گذر کرد پیکان آن نامور

بزد هم بر آن گونه دو چوبه تیر

برو آفرین کرد برنا و پیر

ازان ده یکی بی‌گذاره نماند

برو هر کسی نام یزدان بخواند

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

به ایران و توران ترا نیست یار

بیا تا من و تو به آوردگاه

بتازیم هر دو به پیش سپاه

بگیریم هردو دوال کمر

به کردار جنگی دو پرخاشخر

ز ترکان مرا نیست همتاکسی

چو اسپم نبینی ز اسپان بسی

بمیدان کسی نیست همتای تو

هم‌آورد تو گر ببالای تو

گر ایدونک بردارم از پشت زین

ترا ناگهان برزنم بر زمین

چنان دان که از تو دلاورترم

باسپ و بمردی ز تو برترم

و گر تو مرا برنهی بر زمین

نگردم بجایی که جویند کین

سیاوش بدو گفت کین خود مگوی

که تو مهتری شیر و پرخاشجوی

همان اسپ تو شاه اسپ منست

کلاه تو آذر گشسپ منست

جز از خود ز ترکان یکی برگزین

که با من بگردد نه بر راه کین

بدو گفت گرسیوز ای نامجوی

ز بازی نشانی نیاید بروی

سیاوش بدو گفت کین رای نیست

نبرد برادر کنی جای نیست

نبرد دو تن جنگ و میدان بود

پر از خشم دل چهره خندان بود

ز گیتی برادر توی شاه را

همی زیر نعل آوری ماه را

کنم هرچ گویی به فرمان تو

برین نشکنم رای و پیمان تو

ز یاران یکی شیر جنگی بخوان

برین تیزتگ بارگی برنشان

گر ایدونک رایت نبرد منست

سر سرکشان زیر گرد منست

بخندید گرسیوز نامجوی

همانا خوش آمدش گفتار اوی

به یاران چنین گفت کای سرکشان

که خواهد که گردد به گیتی نشان

یکی با سیاوش نبرد آورد

سر سرکشان زیر گرد آورد

نیوشنده بودند لب با گره

به پاسخ بیامد گروی زره

منم گفت شایستهٔ کارکرد

اگر نیست او را کسی هم نبرد

سیاوش ز گفت گروی زره

برو کرد پرچین رخان پرگره

بدو گفت گرسیوز ای نامدار

ز ترکان لشکر ورا نیست یار

سیاوش بدو گفت کز تو گذشت

نبرد دلیران مرا خوار گشت

ازیشان دو یل باید آراسته

به میدان نبرد مرا خواسته

یکی نامور بود نامش دمور

که همتا نبودش به ترکان به زور

بیامد بران کار بسته میان

به نزد جهانجوی شاه کیان

سیاوش بورد بنهاد روی

برفتند پیچان دمور و گروی

ببند میان گروی زره

فرو برد چنگال و برزد گره

ز زین برگرفتش به میدان فگند

نیازش نیامد به گرز و کمند

وزان پس بپیچید سوی دمور

گرفت آن بر و گردن او به زور

چنان خوارش از پشت زین برگرفت

که لشکر بدو ماند اندر شگفت

چنان پیش گرسیوز آورد خوش

که گفتی ندارد کسی زیرکش

فرود آمد از باره بگشاد دست

پر از خنده بر تخت زرین نشست

برآشفت گرسیوز از کار اوی

پر از غم شدش دل پر از رنگ روی

وزان تخت زرین به ایوان شدند

تو گفتی که بر اوج کیوان شدند

نشستند یک هفته با نای و رود

می و ناز و رامشگران و سرود

به هشتم به رفتن گرفتند ساز

بزرگان و گرسیوز سرفراز

یکی نامه بنوشت نزدیک شاه

پر از لابه و پرسش و نیکخواه

ازان پس مراو را بسی هدیه داد

برفتند زان شهر آباد شاد

به رهشان سخن رفت یک با دگر

ازان پرهنر شاه و آن بوم و بر

چنین گفت گرسیوز کینه جوی

که مارا ز ایران بد آمد بروی

یکی مرد را شاه ز ایران بخواند

که از ننگ ما را به خوی در نشاند

دو شیر ژیان چون دمور و گروی

که بودند گردان پرخاشجوی

چنین زار و بیکار گشتند و خوار

به چنگال ناپاک تن یک سوار

سرانجام ازین بگذراند سخن

نه سر بینم این کار او را نه بن

چنین تا به درگاه افراسیاب

نرفت اندران جوی جز تیره آب

چو نزدیک سالار توران سپاه

رسیدند و هرگونه پرسید شاه

فراوان سخن گفت و نامه بداد

بخواند و بخندید و زو گشت شاد

نگه کرد گرسیوز کینه‌دار

بدان تازه رخسارهٔ شهریار

همی رفت یکدل پر از کین و درد

بدانگه که خورشید شد لاژورد

همه شب بپیچید تا روز پاک

چو شب جامهٔ قیرگون کرد چاک

سر مرد کین اندرآمد ز خواب

بیامد به نزدیک افراسیاب

ز بیگانه پردخته کردند جای

نشستند و جستند هرگونه رای

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

سیاوش جزان دارد آیین و کار

فرستاده آمد ز کاووس شاه

نهانی بنزدیک او چند گاه

ز روم و ز چین نیزش آمد پیام

همی یاد کاووس گیرد به جام

برو انجمن شد فراوان سپاه

بپیچید ازو یک زمان جان شاه

اگر تور را دل نگشتی دژم

ز گیتی به ایرج نکردی ستم

دو کشور یکی آتش و دیگر آب

بدل یک ز دیگر گرفته شتاب

تو خواهی کشان خیره جفت آوری

همی باد را در نهفت آوری

اگر کردمی بر تو این بد نهان

مرا زشت نامی بدی در جهان

دل شاه زان کار شد دردمند

پر از غم شد از روزگار گزند

بدو گفت بر من ترا مهر خون

بجنبید و شد مر ترا رهنمون

سه روز اندرین کار رای آوریم

سخنهای بهتر بجای آوریم

چو این رای گردد خرد را درست

بگویم که دران چه بایدت جست

چهارم چو گرسیوز آمد بدر

کله بر سر و تنگ بسته کمر

سپهدار ترکان ورا پیش خواند

ز کار سیاوش فراوان براند

بدو گفت کای یادگار پشنگ

چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ

همه رازها بر تو باید گشاد

به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد

ازان خواب بد چون دلم شد غمی

به مغز اندر آورد لختی کمی

نبستم به جنگ سیاوش میان

ازو نیز ما را نیامد زیان

چو او تخت پرمایه پدرود کرد

خرد تار کرد و مرا پود کرد

ز فرمان من یک زمان سر نتافت

چو از من چنان نیکویها بیافت

سپردم بدو کشور و گنج خویش

نکردیم یاد از غم و رنج خویش

به خون نیز پیوستگی ساختم

دل از کین ایران بپرداختم

بپیچیدم از جنگ و فرزند روی

گرامی دو دیده سپردم بدوی

پس از نیکویها و هرگونه رنج

فدی کردن کشور و تاج و گنج

گر ایدونک من بدسگالم بدوی

ز گیتی برآید یکی گفت و گوی

بدو بر بهانه ندارم ببد

گر از من بدو اندکی بد رسد

زبان برگشایند بر من مهان

درفشی شوم در میان جهان

نباشد پسند جهان‌آفرین

نه نیز از بزرگان روی زمین

ز دد تیزدندان‌تر از شیر نیست

که اندر دلش بیم شمشیر نیست

اگر بچه‌ای از پدر دردمند

کند مرغزارش پناه از گزند

سزد گر بد آید بدو از پناه؟

پسندد چنین داور هور و ماه؟

ندانم جز آنکش بخوانم به در

وز ایدر فرستمش نزد پدر

اگر گاه جوید گر انگشتری

ازین بوم و بر بگسلد داوری

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

مگیر اینچنین کار پرمایه خوار

از ایدر گر او سوی ایران شود

بر و بوم ما پاک ویران شود

هر آنگه که بیگانه شد خویش تو

بدانست راز کم و بیش تو

چو جویی دگر زو تو بیگانگی

کند رهنمونی به دیوانگی

یکی دشمنی باشد اندوخته

نمک را پراگنده بر سوخته

بدین داستان زد یکی رهنمون

که بادی که از خانه آید برون

ندانی تو بستن برو رهگذار

و گر بگذری نگذرد روزگار

سیاووش داند همه کار تو

هم از کار تو هم ز گفتار تو

نبینی تو زو جز همه درد و رنج

پراگندن دوده و نام و گنج

ندانی که پروردگار پلنگ

نبیند ز پرورده جز درد و چنگ

چو افراسیاب این سخن باز جست

همه گفت گرسیوز آمد درست

پشیمان شد از رای و کردار خویش

همی کژ دانست بازار خویش

چنین داد پاسخ که من زین سخن

نه سر نیک بینم بلا را نه بن

بباشیم تا رای گردان سپهر

چگونه گشاید بدین کار چهر

به هر کار بهتر درنگ از شتاب

بمان تا برآید بلند آفتاب

ببینم که رای جهاندار چیست

رخ شمع چرخ روان سوی کیست

وگر سوی درگاه خوانمش باز

بجویم سخن تا چه دارد به راز

نگهبان او من بسم بی‌گمان

همی بنگرم تا چه گردد زمان

چو زو کژیی آشکارا شود

که با چاره دل بی‌مدارا شود

ازان پس نکوهش نباید به کس

مکافات بد جز بدی نیست بس

چنین گفت گرسیوز کینه‌جوی

که‌ای شاه بینادل و راست‌گوی

سیاوش بران آلت و فر و برز

بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز

بیاید به درگاه تو با سپاه

شود بر تو بر تیره خورشید و ماه

سیاوش نه آنست کش دیده شاه

همی ز آسمان برگذارد کلاه

فرنگیس را هم ندانی تو باز

تو گویی شدست از جهان بی‌نیاز

سپاهت بدو بازگردد همه

تو باشی رمه گر نیاری دمه

سپاهی که شاهی ببیند چنوی

بدان بخشش و رای و آن ماه‌روی

تو خوانی که ایدر مرا بنده باش

به خواری به مهر من آگنده باش

ندیدست کس جفت با پیل شیر

نه آتش دمان از بر و آب زیر

اگر بچهٔ شیر ناخورده شیر

بپوشد کسی در میان حریر

به گوهر شود باز چون شد سترگ

نترسد ز آهنگ پیل بزرگ

پس افراسیاب اندر آن بسته شد

غمی گشت و اندیشه پیوسته شد

همی از شتابش به آمد درنگ

که پیروز باشد خداوند سنگ

ستوده نباشد سر بادسار

بدین داستان زد یکی هوشیار

که گر باد خیره بجستی ز جای

نماندی بر و بیشه و پر و پای

سبکسار مردم نه والا بود

و گرچه به تن سروبالا بود

برفتند پیچان و لب پر سخن

پر از کین دل از روزگار کهن

بر شاه رفتی زمان تا زمان

بداندیشه گرسیوز بدگمان

ز هرگونه رنگ اندرآمیختی

دل شاه ترکان برانگیختی

چنین تا برآمد برین روزگار

پر از درد و کین شد دل شهریار

سپهبد چنین دید یک روز رای

که پردخت ماند ز بیگانه جای

به گرسیوز این داستان برگشاد

ز کار سیاوش بسی کرد یاد

ترا گفت ز ایدر بباید شدن

بر او فراوان نباید بدن

بپرسی و گویی کزان جشن‌گاه

نخواهی همی کرد کس را نگاه

به مهرت همی دل بجنبد ز جای

یکی با فرنگیس خیز ایدر آی

نیازست ما را به دیدار تو

بدان پرهنر جان بیدار تو

برین کوه ما نیز نخچیر هست

ز جام زبرجد می و شیر هست

گذاریم یک چند و باشیم شاد

چو آیدت از شهر آباد یاد

به رامش بباش و به شادی خرام

می و جام با من چرا شد حرام

برآراست گرسیوز دام ساز

دلی پر ز کین و سری پر ز راز

چو نزدیک شهر سیاوش رسید

ز لشکر زبان‌آوری برگزید

بدو گفت رو با سیاوش بگوی

که ای پاک زاده کی نام جوی

به جان و سر شاه توران سپاه

به فر و به دیهیم کاووس شاه

که از بهر من برنخیزی ز گاه

نه پیش من آیی پذیره به راه

که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت

به فر و نژاد و به تاج و به تخت

که هر باد را بست باید میان

تهی کردن آن جایگاه کیان

فرستاده نزد سیاوش رسید

زمین را ببوسید کاو را بدید

چو پیغام گرسیوز او را بگفت

سیاوش غمی گشت و اندر نهفت

پراندیشه بنشست بیدار دیر

همی گفت رازیست این را به زیر

ندانم که گرسیوز نیکخواه

چه گفتست از من بدان بارگاه

چو گرسیوز آمد بران شهر نو

پذیره بیامد ز ایوان به کو

بپرسیدش از راه وز کار شاه

ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه

پیام سپهدار توران بداد

سیاوش ز پیغام او گشت شاد

چنین داد پاسخ که با یاد اوی

نگردانم از تیغ پولاد روی

من اینک به رفتن کمر بسته‌ام

عنان با عنان تو پیوسته‌ام

سه روز اندرین گلشن زرنگار

بباشیم و ز باده سازیم کار

که گیتی سپنج است پر درد و رنج

بد آن را که با غم بود در سپنج

چو بشنید گفت خردمند شاه

بپیچید گرسیوز کینه‌خواه

به دل گفت ار ایدونک با من به راه

سیاوش بیاید به نزدیک شاه

بدین شیرمردی و چندین خرد

کمان مرا زیر پی بسپرد

سخن گفتن من شود بی فروغ

شود پیش او چارهٔ من دروغ

یکی چاره باید کنون ساختن

دلش را به راه بد انداختن

زمانی همی بود و خامش بماند

دو چشمش بروی سیاوش بماند

فرو ریخت از دیدگان آب زرد

به آب دو دیده همی چاره کرد

سیاوش ورا دید پرآب چهر

بسان کسی کاو بپیچد به مهر

بدو گفت نرم ای برادر چه بود

غمی هست کان را بشاید شنود

گر از شاه ترکان شدستی دژم

به دیده درآوردی از درد نم

من اینک همی با تو آیم به راه

کنم جنگ با شاه توران سپاه

بدان تا ز بهر چه آزاردت

چرا کهتر از خویشتن داردت

و گر دشمنی آمدستت پدید

که تیمار و رنجش بباید کشید

من اینک به هر کار یار توام

چو جنگ آوری مایه دار توام

ور ایدونک نزدیک افراسیاب

ترا تیره گشتست بر خیره آب

به گفتار مرد دروغ آزمای

کسی برتر از تو گرفتست جای

بدو گفت گرسیوز نامدار

مرا این سخن نیست با شهریار

نه از دشمنی آمدستم به رنج

نه از چاره دورم به مردی و گنج

ز گوهر مرا با دل اندیشه خاست

که یاد آمدم زان سخنهای راست

نخستین ز تور ایدر آمد بدی

که برخاست زو فرهٔ ایزدی

شنیدی که با ایرج کم سخن

به آغاز کینه چه افگند بن

وزان جایگه تا به افراسیاب

شدست آتش ایران و توران چو آب

به یک جای هرگز نیامیختند

ز پند و خرد هر دو بگریختند

سپهدار ترکان ازان بترست

کنون گاو پیسه به چرم اندرست

ندانی تو خوی بدش بی‌گمان

بمان تا بیاید بدی را زمان

نخستین ز اغریرث اندازه گیر

که بر دست او کشته شد خیره خیر

برادر بد از کالبد هم ز پشت

چنان پرخرد بیگنه را بکشت

ازان پس بسی نامور بی‌گناه

شدستند بر دست او بر تباه

مرا زین سخن ویژه اندوه تست

که بیدار دل بادی و تن درست

تو تا آمدستی بدین بوم و بر

کسی را نیامد بد از تو به سر

همه مردمی جستی و راستی

جهانی به دانش بیاراستی

کنون خیره آهرمن دل گسل

ورا از تو کردست آزرده‌دل

دلی دارد از تو پر از درد و کین

ندانم چه خواهد جهان آفرین

تو دانی که من دوستدار توام

به هر نیک و بد ویژه یار توام

نباید که فردا گمانی بری

که من بودم آگاه زین داوری

سیاووش بدو گفت مندیش زین

که یارست با من جهان آفرین

سپهبد جزین کرد ما را امید

که بر من شب آرد به روز سپید

گر آزار بودیش در دل ز من

سرم برنیفراختی ز انجمن

ندادی به من کشور و تاج و گاه

بر و بوم و فرزند و گنج و سپاه

کنون با تو آیم به درگاه او

درخشان کنم تیره‌گون ماه او

هرانجا که روشن بود راستی

فروغ دروغ آورد کاستی

نمایم دلم را بر افراسیاب

درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب

تو دل را به جز شادمانه مدار

روان را به بد در گمانه مدار

کسی کاو دم اژدها بسپرد

ز رای جهان آفرین نگذرد

بدو گفت گرسیوز ای مهربان

تو او را بدان سان که دیدی مدان

و دیگر بجایی که گردان سپهر

شود تند و چین اندرآرد به چهر

خردمند دانا نداند فسون

که از چنبر او سر آرد برون

بدین دانش و این دل هوشمند

بدین سرو بالا و رای بلند

ندانی همی چاره از مهر باز

بباید که بخت بد آید فراز

همی مر ترا بند و تنبل فروخت

به اورند چشم خرد را بدوخت

نخست آنک داماد کردت به دام

بخیره شدی زان سخن شادکام

و دیگر کت از خویشتن دور کرد

به روی بزرگان یکی سور کرد

بدان تا تو گستاخ باشی بدوی

فروماند اندر جهان گفت‌وگوی

ترا هم ز اغریرث ارجمند

فزون نیست خویشی و پیوند و بند

میانش به خنجر بدو نیم کرد

سپه را به کردار او بیم کرد

نهانش ببین آشکارا کنون

چنین دان و ایمن مشو زو به خون

مرا هرچ اندر دل اندیشه بود

خرد بود وز هر دری پیشه بود

همان آزمایش بد از روزگار

ازین کینه ور تیزدل شهریار

همه پیش تو یک به یک راندم

چو خورشد تابنده برخواندم

به ایران پدر را بینداختی

به توران همی شارستان ساختی

چنین دل بدادی به گفتار او

بگشتی همی گرد تیمار او

درختی بد این برنشانده به دست

کجا بار او زهر و بیخش کبست

همی گفت و مژگان پر از آب زرد

پر افسون دل و لب پر از باد سرد

سیاوش نگه کرد خیره بدوی

ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی

چو یاد آمدش روزگار گزند

کزو بگسلد مهر چرخ بلند

نماند برو بر بسی روزگار

به روز جوانی سرآیدش کار

دلش گشت پردرد و رخساره زرد

پر از غم دل و لب پر از باد سرد

بدو گفت هرچونک می بنگرم

به بادافرهٔ بد نه اندرخورم

ز گفتار و کردار بر پیش و پس

ز من هیچ ناخوب نشنید کس

چو گستاخ شد دست با گنج او

بپیچید همانا تن از رنج او

اگرچه بد آید همی بر سرم

هم از رای و فرمان او نگذرم

بیابم برش هم کنون بی‌سپاه

ببینم که از چیست آزار شاه

بدو گفت گرسیوز ای نامجوی

ترا آمدن پیش او نیست روی

به پا اندر آتش نشاید شدن

نه بر موج دریا بر ایمن بدن

همی خیره بر بد شتاب آوری

سر بخت خندان به خواب آوری

ترا من همانا بسم پایمرد

بر آتش یکی برزنم آب سرد

یکی پاسخ نامه باید نوشت

پدیدار کردن همه خوب و زشت

ز کین گر ببینم سر او تهی

درخشان شود روزگار بهی

سواری فرستم به نزدیک تو

درفشان کنم رای تاریک تو

امیدستم از کردگار جهان

شناسندهٔ آشکار و نهان

که او بازگردد سوی راستی

شود دور ازو کژی و کاستی

وگر بینم اندر سرش هیچ تاب

هیونی فرستم هم اندر شتاب

تو زان سان که باید به زودی بساز

مکن کار بر خویشتن بر دراز

برون ران از ایدر به هر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

صد و بیست فرسنگ ز ایدر به چین

همان سیصد و سی به ایران زمین

ازین سو همه دوستدار تواند

پرستنده و غمگسار تواند

وزان سو پدر آرزومند تست

جهان بندهٔ خویش و پیوند تست

بهر کس یکی نامه‌ای کن دراز

بسیچیده باش و درنگی مساز

سیاوش به گفتار او بگروید

چنان جان بیدار او بغنوید

بدو گفت ازان در که رانی سخن

ز پیمان و رایت نگردم ز بن

تو خواهشگری کن مرا زو بخواه

همی راستی جوی و بنمای راه


[ بازدید : 58 ] [ امتیاز : 2 ] [ نظر شما :
]

چو بشنید مغزش برآمد به جوش

جمعه 5 آذر 1400
18:15
اصغر

برآمد برین روزگار دراز

زمانه به دل در همی داشت راز

فریدون فرزانه شد سالخورد

به باغ بهار اندر آورد گرد

برین گونه گردد سراسر سخن

شود سست نیرو چو گردد کهن

چو آمد به کاراندرون تیرگی

گرفتند پرمایگان خیرگی

بجنبید مر سلم را دل ز جای

دگرگونه‌تر شد به آیین و رای

دلش گشت غرقه به آزاندرون

به اندیشه بنشست با رهنمون

نبودش پسندیده بخش پدر

که داد او به کهتر پسر تخت زر

به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین

فرسته فرستاد زی شاه چین

فرستاد نزد برادر پیام

که جاوید زی خرم و شادکام

بدان ای شهنشاه ترکان و چین

گسسته دل روشن از به گزین

ز نیکی زیان کرده گویی پسند

منش پست و بالا چو سرو بلند

کنون بشنو ازمن یکی داستان

کزین گونه نشنیدی از باستان

سه فرزند بودیم زیبای تخت

یکی کهتر از ما برآمد به بخت

اگر مهترم من به سال و خرد

زمانه به مهر من اندر خورد

گذشته ز من تاج و تخت و کلاه

نزیبد مگر بر تو ای پادشاه

سزد گر بمانیم هر دو دژم

کزین سان پدر کرد بر ما ستم

چو ایران و دشت یلان و یمن

به ایرج دهد روم و خاور به من

سپارد ترا مرز ترکان و چین

که از تو سپهدار ایران زمین

بدین بخشش اندر مرا پای نیست

به مغز پدر اندرون رای نیست

هیون فرستاده بگزارد پای

بیامد به نزدیک توران خدای

به خوبی شنیده همه یاد کرد

سر تور بی‌مغز پرباد کرد

چو این راز بشنید تور دلیر

برآشفت ناگاه برسان شیر

چنین داد پاسخ که با شهریار

بگو این سخن هم چنین یاد دار

که ما را به گاه جوانی پدر

بدین گونه بفریفت ای دادگر

درختیست این خود نشانده بدست

کجا آب او خون و برگش کبست

ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی

بباید بروی اندر آورد روی

زدن رای هشیار و کردن نگاه

هیونی فگندن به نزدیک شاه

زبان‌آوری چرب گوی از میان

فرستاد باید به شاه جهان

به جای زبونی و جای فریب

نباید که یابد دلاور شکیب

نشاید درنگ اندرین کار هیچ

کجا آید آسایش اندر بسیچ

فرستاده چون پاسخ آورد باز

برهنه شد آن روی پوشیده‌راز

برفت این برادر ز روم آن ز چین

به زهر اندر آمیخته انگبین

رسیدند پس یک به دیگر فراز

سخن راندند آشکارا و راز

گزیدند پس موبدی تیزویر

سخن گوی و بینادل و یادگیر

ز بیگانه پردخته کردند جای

سگالش گرفتند هر گونه رای

سخن سلم پیوند کرد از نخست

ز شرم پدر دیدگان را بشست

فرستاده را گفت ره برنورد

نباید که یابد ترا باد و گرد

چو آیی به کاخ فریدون فرود

نخستین ز هر دو پسر ده درود

پس آنگه بگویش که ترس خدای

بباید که باشد به هر دو سرای

جوان را بود روز پیری امید

نگردد سیه‌موی گشته سپید

چه سازی درنگ اندرین جای تنگ

که شد تنگ بر تو سرای درنگ

جهان مرترا داد یزدان پاک

ز تابنده خورشید تا تیره خاک

همه برزو ساختی رسم و راه

نکردی به فرمان یزدان نگاه

نجستی به جز کژی و کاستی

نکردی به بخشش درون راستی

سه فرزند بودت خردمند و گرد

بزرگ آمدت تیره بیدار خرد

ندیدی هنر با یکی بیشتر

کجا دیگری زو فرو برد سر

یکی را دم اژدها ساختی

یکی را به ابر اندار افراختی

یکی تاج بر سر ببالین تو

برو شاد گشته جهان‌بین تو

نه ما زو به مام و پدر کمتریم

نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم

ایا دادگر شهریار زمین

برین داد هرگز مباد آفرین

اگر تاج از آن تارک بی‌بها

شود دور و یابد جهان زو رها

سپاری بدو گوشه‌ای از جهان

نشیند چو ما از تو خسته نهان

و گرنه سواران ترکان و چین

هم از روم گردان جوینده کین

فراز آورم لشگر گرزدار

از ایران و ایرج برآرم دمار

چو بشنید موبد پیام درشت

زمین را ببوسید و بنمود پشت

بر آنسان به زین اندر آورد پای

که از باد آتش بجنبد ز جای

به درگاه شاه آفریدون رسید

برآورده‌ای دید سر ناپدید

به ابر اندر آورده بالای او

زمین کوه تا کوه پهنای او

نشسته به در بر گرانمایگان

به پرده درون جای پرمایگان

به یک دست بربسته شیر و پلنگ

به دست دگر ژنده پیلان جنگ

ز چندان گرانمایه گرد دلیر

خروشی برآمد چو آوای شیر

سپهریست پنداشت ایوان به جای

گران لشگری گرد او بر به پای

برفتند بیدار کارآگهان

بگفتند با شهریار جهان

که آمد فرستاده‌ای نزد شاه

یکی پرمنش مرد با دستگاه

بفرمود تا پرده برداشتند

بر اسپش ز درگاه بگذاشتند

چو چشمش به روی فریدون رسید

همه دیده و دل پر از شاه دید

به بالای سرو و چو خورشید روی

چو کافور گرد گل سرخ موی

دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم

کیانی زبان پر ز گفتار نرم

نشاندش هم آنگه فریدون ز پای

سزاوار کردش بر خویش جای

بپرسیدش از دو گرامی نخست

که هستند شادان دل و تن‌درست

دگر گفت کز راه دور و دراز

شدی رنجه اندر نشیب و فراز

فرستاده گفت ای گرانمایه شاه

ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه

ز هر کس که پرسی به کام تواند

همه پاک زنده به نام تواند

منم بنده‌ای شاه را ناسزا

چنین بر تن خویش ناپارسا

پیامی درشت آوریده به شاه

فرستنده پر خشم و من بیگناه

بگویم چو فرمایدم شهریار

پیام جوانان ناهوشیار

بفرمود پس تا زبان برگشاد

شنیده سخن سر به سر کرد یاد

فریدون بدو پهن بگشاد گوش

چو بشنید مغزش برآمد به جوش

فرستاده را گفت کای هوشیار

بباید ترا پوزش اکنون به کار

که من چشم از ایشان چنین داشتم

همی بر دل خویش بگذاشتم

که از گوهر بد نیاید مهی

مرا دل همی داد این آگهی

بگوی آن دو ناپاک بیهوده را

دو اهریمن مغز پالوده را

انوشه که کردید گوهر پدید

درود از شما خود بدین سان سزید

ز پند من ار مغزتان شد تهی

همی از خردتان نبود آگهی

ندارید شرم و نه بیم از خدای

شما را همانا همین‌ست رای

مرا پیشتر قیرگون بود موی

چو سرو سهی قد و چون ماه روی

سپهری که پشت مرا کرد کوز

نشد پست و گردان بجایست نوز

خماند شما را هم این روزگار

نماند برین گونه بس پایدار

بدان برترین نام یزدان پاک

به رخشنده خورشید و بر تیره خاک

به تخت و کلاه و به ناهید و ماه

که من بد نکردم شما را نگاه

یکی انجمن کردم از بخردان

ستاره شناسان و هم موبدان

بسی روزگاران شدست اندرین

نکردیم بر باد بخشش زمین

همه راستی خواستم زین سخن

به کژی نه سر بود پیدا نه بن

همه ترس یزدان بد اندر میان

همه راستی خواستم در جهان

چو آباد دادند گیتی به من

نجستم پراگندن انجمن

مگر همچنان گفتم آباد تخت

سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت

شما را کنون گر دل از راه من

به کژی و تاری کشید اهرمن

ببینید تا کردگار بلند

چنین از شما کرد خواهد پسند

یکی داستان گویم ار بشنوید

همان بر که کارید خود بدروید

چنین گفت باما سخن رهنمای

جزین است جاوید ما را سرای

به تخت خرد بر نشست آزتان

چرا شد چنین دیو انبازتان

بترسم که در چنگ این اژدها

روان یابد از کالبدتان رها

مرا خود ز گیتی گه رفتن است

نه هنگام تندی و آشفتن است

ولیکن چنین گوید آن سالخورد

که بودش سه فرزند آزاد مرد

که چون آز گردد ز دلها تهی

چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی

کسی کو برادر فروشد به خاک

سزد گر نخوانندش از آب پاک

جهان چون شما دید و بیند بسی

نخواهد شدن رام با هر کسی

کزین هر چه دانید از کردگار

بود رستگاری به روز شمار

بجویید و آن توشهٔ ره کنید

بکوشید تا رنج کوته کنید

فرستاده بشنید گفتار اوی

زمین را ببوسید و برگاشت روی

ز پیش فریدون چنان بازگشت

که گفتی که با باد انباز گشت


[ بازدید : 57 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

این لکهٔ ابر از کجا پیدا شد

پنجشنبه 4 آذر 1400
0:54
اصغر

این گیدی گبر از کجا پیدا شد

این صورت قبر از کجا پیدا شد

خورشید مرا ز دیده‌ام پنهان کرد

این لکهٔ ابر از کجا پیدا شد

این آسمان صدق و درو اختر صفاست؟

یا روضهٔ مقدس فرزند مصطفاست؟

این داغ سینهٔ اسدالله و فاطمه است؟

یا باغ میوهٔ دل زهرا و مرتضاست؟

ای دیده، خوابگاه حسین علیست این؟

یا منزل معالی و معمورهٔ علاست؟

ای تن، تویی و این صدف در «لو کشف»؟

ای دل تویی، و این گهر کان «هل اتا» ست؟

ای جسم، خاک شو، که بیابان محنتست

وی چشم؟ آب ریز، که صحرای کربلاست

سرها برین بساط، مگر کعبهٔ دلست؟

رخها بر آستانه، مگر قبلهٔ دعاست؟

ای بر کنار و دوش نبی بوده منزلت

قندیل قبهٔ فلکی خاک این هواست

تو شمع خاندان رسولی به راستی

پیش تو همچو شمع بسوزد درون راست

بر حالت تو رقت قندیل و سوز شمع

جای شگفت نیست، نشانی ازین عزاست

قندیل ازین دلیل که: زردست روشنست

کو را حرارت از جگر ماتم شماست

هر سال تازه می‌شود این درد سینه سوز

سوزی که کم نگردد و دردی که بی‌دواست

کار فتوت از دل و دست تو راست شد

اندرجهان بگوی که: این منزلت کراست؟

در آب و آتشیم چو قندیل بر سرت

آبی که فیضش از مدد آتش عناست

قندیل اگر هوای تو جوید بدیع نیست

زیرا که گوهر تو ز دریای «لافتا» ست

زرینه شمع بر سرقبرت چو موم شد

زان آتشی که از جگر مؤمنان بخاست

ای تشنهٔ فرات، یکی دیده بازکن

کز آب دیده بر سر قبر تو دجله‌هاست

آتش، عجب، که در دل گردون نیوفتاد!

در ساعتی که آن جگر تشنه آب خواست

شمشیر تا ز بد گهری در تو دست برد

نامش همیشه هندو و سر تیزو بی‌وفاست

از بهر کشتن تو به کشتن یزید را

لایق نبود، کشتن او لعنت خداست

آن پیرهن که گشت به دست حسود چاک

اندر بر معاویه دیریست تا قباست

فرزند بر عداوت آبا پراگند

تخم خصومتی که چنین لعنتش سزاست

گردیست بر ضمیر تو، زان خاکسار و ما

بر گورت آب دیده فشانان ز چپ و راست

با دوستان خویشتن از راه دشمنی

رویت گرفته از چه و خاطر دژم چراست؟

گردون ناسزا ز شما عذر خواه شد

امروز اگر قبول کنی عذر او سزاست

شاهان بپرسش تو ز هر کشور آمدند

وانگه ببندگی تو راضی، گرت رضاست

از آب چشم مردم بیگانه گرد تو

گرداب شد، چنان که برون شد به آشناست

حالت رسیدگان غمت را گرفت شور

شورابهٔ دو دیدهٔ یک یک برین گواست

کار مخالف تو برون افتد از نوا

چون در عراق ساز حسینی کنند راست

بر عود تربت تو چوشکر بسوختیم

از شکرت بپرس که: این آتش از کجاست؟

چون کاه میکشد به خود این چهرهای زرد

این عود زن نگار، که همرنگ کهرباست

عودی که میوهٔ دل زهرا درو بود

نشگفت اگر شکوفهٔ او زهرهٔ سماست

صندوق تو ز روی به زر در گرفته‌ایم

وین زرفشانی ارچه برویست بی‌ریاست

روزی ز سر گذشت تو دیدم حکایتی

زان روز باز پیشهٔ من نوحه و بکاست

تا میل قبهٔ تو در آمد به چشم من

تاریکی از دو چشم جهان بین من جداست

بر تربت تو وقف کنم کاسهای چشم

زیرا که کیسهٔ زرم از سیم بی‌نواست

تابوت تو ز دیده مرصع کنم به لعل

وین کار کردنیست، که تابوت پادشاست

چشم ارز خون دل شودم تیره، باک نیست

در جیب و کیسه خاک تو دارم، که توتیاست

چون خاک عنبرین ترا نیست آهویی

مانندش ار به نافهٔ چینی کنم خطاست

قلب سیاه سیم تنم زر ناب شد

زین خاک سرخ فام، که همرنگ کهرباست

کردم به حله روی ز پیشت به حیله، لیک

پایم نمی‌رود، که مرا دیده از قفاست

زان چشم دوربین چه شود گر نظر کنی

در حال اوحدی؟ که برین آستان گداست

او را بس اینقدر که بگویی ز روی لطف

با جد و با پدر که: فلانی، غلام ماست

کردم وداع، این سخن این جا گذاشتم

بیگانه را مده سخن من، که آشناست

گر تن سفر گزید ز پیشت، مگیر عیب

دل را نگاه دار، که در خدمتت به پاست


[ بازدید : 37 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ

پنجشنبه 4 آذر 1400
0:18
اصغر

ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود

تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود

شنوده‌ام که بسی خلق جان بداد و بمرد

ز ذوق و لذت آواز و نغمه داوود

شها نوای تو برعکس بانگ داوودست

کز آن بمرد و از این زنده می‌شود موجود

ز حلق نیست نوایت ولیک حلقه رباست

هزار حلقه ربا را چو حلقه او بربود

دلا تو راست بگو دوش می کجا خوردی

که از پگاه تو امروز مولعی به سرود

سرود و بانگ تو زان رو گشاد می‌آرد

که آن ز روح معلاست نی ز جسم فرود

چو بند جسم نگشتی گشاد جان دیدی

که هر که تخم نکو کشت دخل بد ندرود

یقین که بوی گل فقر از گلستانیست

مرود هیچ کسی دید بی‌درخت مرود

خنک کسی که چو بو برد بوی او را برد

خنک کسی که گشادی بیافت چشم گشود

خنک کسی که از این بوی کرته یوسف

دلش چو دیده یعقوب خسته واشد زود

ز ناسپاسی ما بسته است روزن دل

خدای گفت که انسان لربه لکنود

تو سود می طلبی سود می‌رسد از یار

ولی چو پی نبری کز کجاست سود چه سود

ستاره ایست خدا را که در زمین گردد

که در هوای ویست آفتاب و چرخ کبود

بسا سحر که درآید به صومعه مؤمن

که من ستاره سعدم ز من بجو مقصود

ستاره‌ام که من اندر زمینم و بر چرخ

به صد مقامم یابند چون خیال خدود

زمینیان را شمعم سماییان را نور

فرشتگان را روحم ستارگان را بود

اگر چه ذره نمایم ولیک خورشیدم

اگر چه جزو نمایم مراست کل وجود

اگر چه قبله حاجات آسمان بوده‌ست

به آسمان منگر سوی من نگر بین جود

ز روی نخوت و تقلید ننگ دارد از او

بلیس وار که خود بس بود خدا مسجود

جواب گویدش آدم که این سجود او راست

تو احولی و دو می‌بینی از ضلال و جحود

ز گرد چون و چرا پرده‌ای فرود آورد

میان اختر دولت میان چشم حسود

ستاره گوید رو پرده تو افزون باد

ز من نماندی تنها ز حضرتی مردود

بسا سال و جوابی که اندر این پرده‌ست

بدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود

چه پرده است حسد ای خدا میان دو یار

که دی چو جان بده‌اند این زمان چو گرگ عنود

چه پرده بود که ابلیس پیش از این پرده

به سجده بام سموات و ارض می‌پیمود

به رغبت و به نشاط و به رقت و به نیاز

به گونه گونه مناجات مهر می‌افزود

ز پرده حسدی ماند همچو خر بر یخ

که آن همه پر و بالش بدین حدث آلود

ز مسجد فلکش راند رو حدث کردی

حدیث می‌نشنود و حدث همی‌پالود

چرا روم به چه حجت چه کرده‌ام چه سبب

بیا که بحث کنیم ای خدای فرد ودود

اگر به دست تو کردی که جمله کرده تست

ضلالت و ثنی و مسیحیان و یهود

مرا چه گمره کردی مراد تو این بود

چنان کنم که نبینی ز خلق یک محمود

بگفت اگر بگذارم برآ به کوه بلند

وگر نه قعر فرورو چو لنگر مشدود

تو را چه بحث رسد با من ای غراب غروب

اگر نه مسخ شدستی ز لعنت مورود

خری که مات تو گردد ببرد از در ما

نخواهمش که بود عابد چو ما معبود

ولی کسی که به دستش چراغ عقل بود

کجا گذارد نور و کجا رود سوی دود

بگفت من به دمی آن چراغ را بکشم

بگفت باد نتاند چراغ صدق ربود

هر آنک پف کند او بر چراغ موهبتم

بسوزد آن سر و ریشش چو هیزم موقود

هزار شکر خدا را که عقل کلی باز

ز بعد فرقت آمد به طالع مسعود

همه سپند بسوزیم بهر آمدنش

سپند چه که بسوزیم خویش را چون عود

چو خویش را بنمود او ز خویش خود ببریم

به کوه طور چه آریم کاه دودآلود

چو موش و مار شدستیم ساکن ظلمت

درون خاک مقیمان عالم محدود

چو موش جز پی دزدی برون نه‌ایم از خاک

چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود

چو موش ماش رها کرد اژدهاش کنی

چو گربه طالع خوانش شود جمله اسود

خدای گربه بدان آفرید تا موشان

نهان شوند به خاک اندرون به حبس خلود

دم مسیح غلام دمت که پیش از تو

بد از زمانه دم گیر راه دم مسدود

همه کسان کس آنند کش کسی کرد او

همه جهانش ببخشید چون بر او بخشود

خموش باش که گفتار بی‌زبان داری

که تار او نبود نطق و بانگ و حرفش پود

چو سر ز سجده برآورد شمس تبریزی

هزار کافر و مؤمن نهاد سر به سجود


[ بازدید : 18 ] [ امتیاز : 0 ] [ نظر شما :
]

چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست

جمعه 28 آبان 1400
21:11
اصغر

به کوی میکده هر سالکی که ره دانست

دری دگر زدن اندیشه تبه دانست

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی

که سرفرازی عالم در این کله دانست

بر آستانه میخانه هر که یافت رهی

ز فیض جام می اسرار خانقه دانست

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب

که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان

چرا که شیوه آن ترک دل سیه دانست

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم

چنان گریست که ناهید دید و مه دانست

حدیث حافظ و ساغر که می‌زند پنهان

چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر

نمونه‌ای ز خم طاق بارگه دانست


[ بازدید : 24 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چو در چشم شاهد نیاید زرت

جمعه 28 آبان 1400
21:07
اصغر

یکی را دل از دست رفته بود و ترک جان کرده و مطمح نظرش جایی خطرناک و مظنهٔ‌ هلاک.

نه لقمه‌ای که مصور شدی که به کام آید یا مرغی که به دام افتد.

چو در چشم شاهد نیاید زرت

زر و خاک یکسان نماید برت

باری به نصیحتش گفتند: از این خیال محال تجنب کن که خلقی هم بدین هوس که تو داری اسیرند و پای در زنجیر.

بنالید و گفت:

دوستان گو نصیحتم مکنید

که مرا دیده بر ارادت اوست

جنگجویان به زور پنجه و کتف

دشمنان را کشند و خوبان دوست

شرط مودت نباشد به اندیشهٔ‌ جان، دل از مهر جانان برگرفتن.

تو که در بند خویشتن باشی

عشق باز دروغ زن باشی

گر نشاید به دوست ره بردن

شرط یاری است در طلب مردن

گر دست رسد که آستینش گیرم

ور نه بروم بر آستانش میرم

متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او، پندش دادند و بندش نهادند و سودی نکرد.

دردا که طبیب صبر می‌فرماید

وین نفس حریص را شکر می‌باید

آن شنیدی که شاهدی به نهفت

با دل از دست رفته‌ای می‌گفت

تا تو را قدر خویشتن باشد

پیش چشمت چه قدر من باشد؟

آورده‌اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می‌نماید، خوش طبع و شیرین زبان و سخنهای لطیف می‌گوید و نکته‌های بدیع از او می‌شنوند و چنین معلوم همی‌شود که دل آشفته است و شوری در سر دارد.

پسر دانست که دل آویختهٔ‌ اوست و این گرد بلا انگیختهٔ‌ او. مرکب به جانب او راند. چون دید که نزدیک او عزم دارد، بگریست و گفت:

آن کس که مرا بکشت باز آمد پیش

مانا که دلش بسوخت بر کشته خویش

چندان که ملاطفت کرد و پرسیدش از کجایی و چه نامی و چه صنعت دانی، در قعر بحر مودت چنان غریق بود که مجال نفس نداشت.

اگر خود هفت سبع از بر بخوانی

چو آشفتی الف ب ت ندانی

گفتا: سخنی با من چرا نگویی که هم از حلقهٔ‌ درویشانم بلکه حلقه به گوش ایشانم؟

آنگه به قوت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج محبت سر برآورد و گفت:

عجب است با وجوت که وجود من بماند

تو به گفتن اندر آیی و مرا سخن بماند

این بگفت و نعره‌ای زد و جان به حق تسلیم کرد.

عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست

عجب از زنده که چون جان به در آورد سلیم


[ بازدید : 20 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

بکار آمیختن با مادینگان آید

جمعه 28 آبان 1400
21:06
اصغر

نامه ای که یعقوب (ع) به یوسف که بر پیامبر ما و وی دورد بادا، هنگامی که وی برادر کوچکش را باتهام سرقت بگرفته بود بنوشته است، بنقل از کشاف: از یعقوب اسرائیل الله بن اسحاق ذبیح الله بن ابراهیم خلیل الله به عزیز مصر، اما بعد ما خاندانی هستیم که بلایا بر ما گماشته شده، نیایم را دست و پای بستند و در آتش افکندند تا بسوزد.
اما خداوند ویرا از آتش برهانید و آتش بر او سرد و سلامت ساخت. کارد از پشت بر گردن پدرم نیز نهاده شد تا کشته شود و خداوند فدیه اش داد.
و مرا نیز پسری بود که از فرزندانم بیشترش دوست می داشتم. برادرانش به صحرا بردند و پیراهن خونینش بهر من آوردند و گفتند که وی را گرگ در ربوده.
و این شد که چشمانم از فرط گریه بر او کور شد. و مرا پسری دیگر از مادر همان فرزند بود که تسلای دلم به حساب همی آمد.
ایشان او را نیز به همراه بردند و سپس بازگشتند و گفتند: بسرقت دست زده و تو زندانیش کرده ای. ما خاندانی هستیم که بدزدی دست نمی زنیم و دزد بدنیا نمی آئیم. حال اگر فرزند من بمن باز دهی که بازداده ای و اگر نکنی ترا نفرینی کنم که تا هفت پشتت را دربرگیرد. والسلام.
در کشاف آمده است که: زمانی که یوسف نامه بخواند، خویشتن داری نتوانست و بگریست و در پاسخ نوشت: بردباری کن چنان که کردند تا چنان که پیروز گشتند، پیروز شوی.
هرگز خداوند چیزی نیکوتر از خرد و ادب به مرد نداده است، زیبائی های که اگر مرد از دستشان دهد، زیباترین چیز زندگانی را از دست داده.
امیر مومنان (ع) مردی را شنید که پیرامن چیزی که بوی مربوط نمی شد، سخن می گفت: فرمود: ای فلان، بدین گونه به فرشتگانی که برنامه اعمالت همی نویسند، املا همی کنی.
افلاطون راست: اگر خواهی زندگیت گوارا باد، از این که مردم بجای آن که گویند خردمند است، بگویند دیوانه است، خشنود باش.
ابوالفتح محمد شهرستانی مولف کتاب الملل و النحل به شهرستان بفتح شین منسوب است. یافعی در تاریخچه ی شهرستان نوشته است: شهرستان نام سه جا است، اولی از شهرهای خراسان است بین نیشابور و خوارزم.
دومی روستائی از نواحی نیشابور است. و سوم شهری است که تا اصفهان یک میل فاصله دارد. و شهرستانی از اولی است. وی هنگام ذکر اختلاف پاره ای فرق در همان کتاب می سراید:
من آن میعادگاهها را در نوردیده ام و چشم بر آن مظاهر همه گردانده ام .
و در تمامی دنیا جز کسانی که دست حیرت بچانه دارند یا انگشت ندامت بر دندان، ندیده ام. وی چنانکه یافعی مینویسد بسال پانصد و چهل و هفت وفات یافته است.
شهرستانی، در کتاب الملل و النحل پس از آن که هفت تن از فلاسفه - و در آخر آنها - افلاطون را بعنوان پایه های حکمت برمی شمارد، می نویسد: اما کسی که در آن روزگار برآنها پیشی یافت و در عقیده مخالف ایشان بود، ارسطوست، همانکه پیش کسوت نامی، معلم اول و حکیم مطلق نزد ایشان نام داشته است.
وی در اولین سال سلطنت اردشیر بدنیا آمد. و هنگامی که هفده ساله شد، پدر وی را به افلاطون سپرد. و نزد وی بیست وچند سال بماند.
وی را از آن رو معلم اول نام داده اند که واضع منطق است و آن دانش را از قوه بفعل درآورده. از این حیث ارزش کار وی مانند واضعان نحو و عروض است.
چه نسبت منطق به معانی چون نسبت نحو به سخن و عروض به شعر است. سپس می افزاید که کتابهای ارسطو در طبیعیات و الهیات و اخلاق معروف است و بر آنها شرح های بسیار نگاشته اند.
و ما برای شرح مذهب وی شرح تامس را که پیشگام متاخران و پیشوای حکیمانش ابوعلی سینا برگزیده است، گزیده ایم و آنچه که در مقالات وی در این گونه مسائل، بنا به نقل متاخران آمده است و ایشان با آنها مخالف نبوده اند و در آنها از وی تقلید کرده اند، حل ساخته ایم.
سپس خلاصه ی نظریات و آرای وی را در مسائل طبیعی و الهی در سخنی طولانی ذکر کرده است و در آخر افزوده است که این نکته هائی بود که از مواضع مختلف گفتار ارسطو بویژه از شرح تامس برگزیده ایم.
شیخ الرئیس بوعلی سینا را نیز به ارسطو تعصبی است و نظریات وی را تایید می کند و از حکما جز او را معتقد نیست.
در تفسیر قاضی و دیگر تفاسیر آمده است که اولین کسی که در هیات و نجوم و حساب سخن گفت ادریس بود که بر پیامبر ما و وی درود بادا.
در الملل و النحل نیز در ذکر صابئین آمده است که: هرمس همان ادریس (ع) است و در اوایل شرح حکمه الاشراق مذکور افتاده است که: هرمس همان ادریس (ع) است و نویسنده بصراحت می گوید که وی از استادان ارسطوست.
حارث همدانی از امیر مومنان (ع) روایت کرده است که گفت: پیامبر، درود خدا بر او باد، مرا گفت: ای علی! هر بنده ای را ظاهری است و باطنی کسی که باطن خویش را آراست، خداوند ظاهرش را خواهد آراست، و کسی که باطن خویش تباه کرد، خداوند ظاهرش را تباه خواهد کرد.
نیز هر کس را آوازه ای در آسمان است. حال اگر آوازه ی خویش در آسمان نیک ساخت، خداوند همان را در زمین بوی خواهد داد، و اگر آوازه ی خویش در آسمان ناستوده ساخت، نیز خداوند همان را در زمین نصیبش خواهد کرد.
ابوبکر راشد، محمد طوسی را به خواب دید که وی را میگوید: به ابوسعید صفار مودب از من بگو:
ما بر آن بودیم که هرگز اشتیاق دیگرگون نکنیم. ما دیگرگون نکردیم اما بجان خودتان شما چنین کردید.
ابوبکر می نویسد، از خواب برخاستم، بدیدار ابوسعید رفتم و آنچه دیده بودم، وی را گفتم. گفت: هر جمعه بزیارتش همی رفتم، اما این جمعه نرفته ام.
مناقب فاطمه (ع): حکایت کرد ما را ابوالولید، گفت: حکایتمان کرد ابن عیینه از عمروبن دینار از ابن ابی ملیکه از مسوربن مخرمه که پیامبر (ص) فرمود: فاطمه پاره ی تن من است، کسی که وی را بخشم آورد، مرا بخشم آورده است.
- فرض خمس: حکایت کرد ما را عبدالعزیزبن عبدالله، گفت: حکایتمان کرد ابراهیم بن سعد از صالح از ابن شهاب که گفت: عمروه بن زبیر مرا آگاهی داد که عایشه ام المومنین گفت که فاطمه(ع) پس از وفات رسول خدا (ص) از ابوبکر درخواست که سهم او را از آنچه پیامبر از «فی » باقی نهاده است، دهد.
ابوبکر گفت: رسول خدا (ص) فرمود: ما پیغمبران میراث نمی نهیم، آنچه از ما ماند، صدقه است. فاطمه دختر پیامبر خدا (ص) خشمناک شد و از ابوبکر دور شد و تا زمان وفات - شش ماه پس از وفات رسول خدا (ص) - از او دوری کرد.
نیز عایشه گفت: فاطمه از ابوبکر سهم خویش را از خیبر و فدک و صدقه ی مدینه که پیامبر بازنهاده بود، میخواست. اما ابوبکر امتناع کرد و گفت: من در عمل کردن بدان چه رسول خدا (ص) بدان عمل میکرده است، درنگ نمی کنم.
چرا که می ترسم در غیر آن صورت از راه راست میل کنم. اما صدقه ی وی در مدینه را عمر به علی و عباس بازگرداند وهم او نیز از رد خیبر و فدک ابا کرد و گفت: آندو صدقه ی رسول خداست.
در احیاء، در کتاب حج از پیامبر (ص) نقل شده است که فرمود: در هیچ روزی شیطان کوچکتر، حقیرتر، خشمناک تر و رانده شده تر از روز عرفه نیست.
گویند گناهانی است که تنها ایستادن در موقف عرفه آنها را باعث بخشایش است. این حدیث هم با اسناد جعفر بن محمد(ص) نقل گشته است.
نیز در حدیثی مستند از خاندان پیامبر نقل است که: گناهکارترین مردمان کسی است که در عرفه بایستد و پندارد که خداوند متعال وی را نخواهد بخشید.
در احیاء است که حجاج هنگام مرگ می گفت: خداوندا بر من ببخشای، هر چند که گویند تو بر من نخواهی بخشود. عمر بن عبدالعزیز از این که وی این چنین کلامی گفته بود، شگفت زده و در غبطه بود.
نیز حسن بصری را حکایت گفتار حجاج کردند. گفت: چنین گفته است؟ گفتند: بلی، گفت: کاش گفته باشد.
حکیمی گفت: مرگ چون تیری است که بسوی تو رهایش کرده باشند و عمر تو باندازه ی مسیر آن تیر است.
در الملل و النحل، در ذکر حکمای هند، اصحاب اندیشه و دانشمندان فلک و نجوم:
در هند، طریقه ای است که با روش منجمان روم و ایران متفاوت است. بدین گونه که هندیان غالب احکام را با تکیه به حرکات ثوابت استنتاج می کنند نه سیارات.
همچنین احکام را به خصائص ستارگان مربوط می دارند نه طبایع آنها. مثلا زحل را سعد اکبر می دانند چرا که جرمش عظیم است و جایگاهش رفیع و می پندارند که همین ستاره است که سعادتی خالی از نحوست، اعطا همی کند.
در حالی که رومیان و ایرانیان بر مبنای طبایع حکم می کنند. طب هند نیز چنین است، یعنی ایشان خواص داروها را مورد التفات قرار می دهند نه طبایع آنها را.
اصحاب اندیشه شان نیز امر اندیشه را بس عظیم می دارند و برآن اند که اندیشه بین محسوس و معقول قرار دارد و صورتهای محسوسات و حقایق معقول نیز بدان باز می گردد.
و بدین سبب نیز سخت کوشش همی کنند که وهم و فکر را با ریاضت های بلیغ و کوشش هائی در حد اجتهاد از توجه به محسوسات بازدارند.
تا زمانی که اندیشه از این دنیا مجرد شد، آن دنیا بروی تجلی کند. در این صورت بسا شود که از احوال غیبی خبر دهد و یا برنگاهداشتن باران قادر شود و یا بر زنده ای فرو افتد و ویرا به هلاک رساند.
هیچ یک از این ها مستبعد نیست. چرا که وهم را تاثیری شگفت آور در دگرگونی اجسام و نفوس هست. آیا احتلام مثلا نوعی تصرف وهم در جسم نیست؟ آیا چشم زدن تصرف وهم در شخص نیست؟
و آیا چنین نیست که شخصی که بر دیواری مرتفع راه می رود و یکباره فرو می افتد، فاصله گامش در بالای دیوار با گام بعدش برزمین همانند فاصله گامهایش در زمین مسطح نیست؟
بی تردید، قوه ی پندار اگر مجرد شود، به کارهای عجیب قادر خواهد بود. و از این روست که پاره ای از هندوان روزهای پی در پی چشم به هم می نهند تا اندیشه و پندارشان به محسوسات نپردازد.
حال اگر پندار مجردی، بپندار مجرد دیگر برخورد، در کار با یکدیگر اعانت کنند، بویژه اگر متفق باشند. بهمین سبب است که هرگاه امری برآن ها عارض می شود، چهل تن هندوی پاک نیت که در آن امر متفق باشند، همی نشینند و عزم می کنند که آن مهم حل شود و بلا از ایشان بگرداند.
از آنان گروهی را «بکرتیسیه » نامند که سنتشان این است که موی سر و ریش تراشند و بدن را جز شرمگاه عریان کنند و بدنشان را از میان تا سینه با ابزار آهنین محکم بربندند مبادا که دل بواسطه ی زیادتی دانش و شدت پندار و غلبه ی اندیشه بشکافد.
شاید اینان در آهن خاصیتی یافته اند که با خواص پندار مناسب است و گرنه چگونه آهن مانع شکافتن دل شود و یا چگونه زیادتی دانش باعث شکافتن آن؟
در تاریخ یافعی آمده است که: علمای بغداد بر قتل حسین بن منصور حلاج اجماع کردند و فتوا بنوشتند. وی اما همی گفت که خدا را، از ریختن خون من بپرهیزید که حرام است.
و در تمام مدتی که ایشان فتواهایشان را ثبت می کرد، پیوسته همین می گفت. وی را سرانجام به زندان بردند. و مقتدر فرمان داد وی را به رئیس شهربانان تسلیم کنند تا هزار تازیانه اش زند تا بمیرد. و اگر نمیرد هزار تازیانه ی دیگر زند و سپس گردنش زنند.
وزیر وی را به رئیس شهربانان تسلیم کرد و گفت: اگر نمرد، دست و پایش قطع کن، سرش برکن، کالبدش بسوز و از نیرنگش بپرهیز.
نگهبانی ویرا برگرفت و در حالی که زنجیر دست و پایش برزمین کشیده می شد، بدروازه ای باب الطاق برد. خلقی عظیم گرد آمدند.
ویرا هزار تازیانه زد، آهی نکرد. آنگاه دست و پایش ببرید و سربرکند و کالبدش بسوزاند و سرش را بر پل بغداد آویخت. و این هم بسال سیصد و نه بود.
حکیمی فرزند را نصیحت گفت که: بگذار خرد تو پائین تر از دینت بود و گفتارت کمتر از کردارت و جامه ات کم بهاتر از آن حد که توانی پوشید.
در حدیث آمده است که: اگر دنیا به کسی رو کند، محاسن دیگران را نیز بر او درپوشد، و اگر روی از او بگرداند، محاسن وی را نیز سلب کند.
دانش طلسم دانشی است که بدان چگونگی آمیختن نیروهای عالی فعال با نیروهای دانی منفعل برای ایجاد حوادث شگفت آور در عالم کون و فساد دانسته می آید.
در معنی واژه ی طلسم نیز اختلاف است که سه قول از همه مشهورتر است: اول این که طل بمعنی اثر است و با بخش انتهائی بمعنی اثر اسم است. دو دیگر آن که واژه ی طلسم یونانی است بمعنی گره ای که گشوده نیاید.
سوم این که این واژه کنایه ای از مغلوب و مورد تسلط است. بهر حال دانش طلسم از دانش جادو آسان تر بدست آید. سکاکی را در این فن، کتابی ارزنده و خطر است.
حکایت شد که حلاج، ببغداد، می رفت و فریاد همی کشید: ای مسلمانان مرا از پروردگار بفریاد رسید. مبادا مرا با نفسم رها کند و به نفس خوگیرم و یا مرا از نفس خویش بازستاند که طاقتش نمی دارم. گویند: همین سخن از اسباب قتل او شد.
از کتاب محاسن: وقتی بمدائن حریفی افتاد. سلمان قرآن و شمشیر خویش بگرفت و از خانه به در شد و گفت: سبکباران چنین نجات یابند.
بر خاک من رسید پس از مرگ و هر گیاه
کآنرا نه بوی او بود از بیخ بر کنید
یحیی بن خالد، از زندان هارون الرشید، او را نوشت:
هر روزی که تواش به شادمانی گذرانده ای، منش بزندان همراه غم بگذرانده ام.
اما نه شادمانی را دوامی است نه غم را، هیچکس، پیوسته شادمان یا اندوهگین نمانده است.
ابن عباس گفت: کسی که خداوند، سه روز دنیا را بر او در بندد و وی از او خشنود بود، در بهشت بود.
مال را از آن رو مال گفته اند که آدمی از طاعت خداوندی سوی آن میل کند.
آنکس که آن کند که خواهد، آن بیند که نخواهد. نیز گفته اند: آنکس که آن کند که خواهد، کن بیند که خوش ندارد.
ز وصل شاد نیم و زجفا ملال ندارم
چنان ربوده ی عشقم که هیچ حال ندارم
گذشت عمر و تو در فکر نحو و صرف و معانی
بهائی از تو بدین نحو صرف عمر بدیع است
منصور خلیفه عباسی، به ابو عبدالله جعفرالصادق نوشت: چرا چون دیگران بنزد ما نیایی؟
پاسخ نوشت: از آن رو که ما را از دنیاوی چیزی نیست که بر آن از تو بیمناک باشیم و ترا از عقبائی چیزی نیست که بدان امید نزد تو آئیم. نیز ترا نعمتی نیست که تهنیت گوئیم و مصیبتی نیست که تسلیت گوئیم.
منصور در پاسخ نوشت: ما را مصاحبت کن تا پندمان دهی.نوشت: کسی که دنیا را خواهد، تو را پند نگوید. و کسی که آخرت را جوید با تو مصاحبت نکند.
از عبدالله بن معتز: وعده های دنیا به خلف وعده و بقایش به فنا انجامد. بسا کسان که بخواب طلب دنیا فرو بودند و دنیا بیدارشان ساخت.
و بسا کسان که وی را امین دانستند، خیانتشان ورزید تا سرانجام آخرین نفس برکشیدند و بر گور خفتند و از آرزوها چشم فرو بستند.
از سخن بزرگان: اگر عمر خویش درگرد آوردن بگذرانی، کی بخوردن خواهی پرداخت؟
در یکی از کتب تاریخی مورد اعتماد آمده است که: مامون در مجلس شمع بیفروخته بود و با عبدالله بن طاهر و یحیی اکتم بنشسته بودند.
مامون به ساقی اشارتی کرد که یحیی را مست کند. ساقی اما وی را چندان نوشاند که دامن از دست بداد. در مجلس تلی گل بود.
بازش بساختند و در آن چون گوری ساختند و یحیی را در آن نهادند و در گل دفنش کردند. سپس مامون این شعر بسرود و فرمود که کنیزکان بر بالای سر وی بآوازش خوانند:
آوازش دادم، چون مرده ای بی حرکت، در کفنی از گل، پاسخم نداد.
گفتمش برخیز! گفت: پایم یاری نکند، گفتمش: جامی بستان!
گفت: دستم طاقت نیارد.
کنیزکان آنقدر این آواز بخواندند که یحیی بخود آمد و از همان جایگاه چنین خواند:
ای سرور من و دیگر مردمان، آن کس که شرابم داد جفایم کرد.
لحظه ای از ساقی غافل ماندم، چنین عقل و دین از من بستد.
چنان که بدن را طاقت برخاستن نمانده و دهان را توان پاسخ گفتن منادی.
اکنون خویش قضاوت کن. من مردی ام که باده می کشدم و آواز عود زنده ام می دارد.
روی تو گل تازه و خط سبزه ی نوخیز
نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز
شد هوش دلم غارت آن غمزه ی خون ریز
این بود مرا فایده از دیدن تبریز
ای دل تو در این ورطه مزن لاف صبوری
وی عقل تو هم بر سر این واقعه بگریز
فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان
افسوس کنان لب به تبسم شکرآمیز
از راه وفا بر سر بالین من آمد
وز روی کرم گفت که ای دلشده برخیز
از دیده خونبار نثار قدم او
کردم گهر اشک من مفلس بی چیز
چون رفت دل گمشده ام، گفت بهائی!
خوش باش که من رفتم و جان گفت که من نیز
دگر از درد تنهائی بجانم، یار می باید
دگر تلخ است کامم شربت دیدار می یابد
زجام عشق او مستم دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار می باید
مرا امید بهبودی نمانده ای خوش آن روزی
که میگفتم علاج این دل بیمار می باید
بهائی بارها ورزید عشق اما جنونش را
نمی بایست زنجیری ولی این بار می باید
ادیبی، از وزیری شتری درخواست. وزیر، وی را شتری بس لاغر فرستاد.
ادیب برایش نوشت:
شتر را آوردند. آن را چنان پیر دیدم که گوئی از نتیجه قوم عاد است قرن ها بر وی بگذشته و عصرها متعاقب گشته. گمان دارم یکی از دو شتری باشد که خداوندشان به سفینه ی نوح بنشاند و بوسیله ی آن دو نسلشان را محفوظ بداشت.
چنان نزار و تکیده و لاغر است که خود از طول زندگانیش به شگفت می آید و از سستی اش در حرکت. چرا که گوئی استخوانی است به پوست روپوشیده و پشمی است چون نمد بهم مالیده.
چنان است که اگرش بنزد درنده ای اندازند، از او بگریزد و اگرش بنزد گرگی برند، ویرا نخورد و ناخوش داند. چه مدتهاست که چشمش دشت و چراگاه ندیده و علف را جز به خواب و جو را به رویا نخورده.
و تو مخیرم داشته ای که آن را بهر خود نگاه دارم تا ثروت روزگارم بود. یا ذبح کنم و وفور نعمتم شود. از آن جا که میدانی دلم همیخواهد که در تکثیر و تولید کوشم، خواستم باقیش گذارم.
اما راستی را که نه در باقی گذاردنش تمتعی یافتم نه در ذبحش سببی. زیرا نه ماده است که آبستن شود و نه جوان است که بکار آمیختن با مادینگان آید.
نه سالم است که بچرایش سردهم و نه سالم است که ماندن تواند. این شد که خواستم به پیشنهاد دوم تو عمل کنم و بخود گفتم: ذبحش کنم و آن را روزی عیال و گوشت قورمه ای چون از گوشت غزال کنم. اما آن گاه که آتش برافروختم و کارد تیز کردم و قصاب آستین بالا زد، شتر مرا مخاطب ساخت و چنین خواند:
دوباره بنگر، اگر ورم جسم مرا پرگوشتی پنداشته ای.
و گفت: ترا از ذبح من چه سود بویژه که از من جز نیم نفسی باقی نمانده و چشمانی که مردمکش یکجا مانده. من گوشتی ندارم که شایسته ی خوردن باشم. چرا که روزگار گوشتم را خورده است.
و پوستی ندارم که بکار دباغ آید زیرا زمانه پوستم بارها بردریده. پشم من نیز بکار پشم ریسی نیاید زیرا حوادث کرکم نیز ریخته است . . .
من او را در گفتار خویش صادق و در مشورتش ناصح یافتم و ندانستم که کدامین امر بیشترم بشگفت باید آورد، این که زمانه چگونه تا کنون وی را بقا داده است یا اینکه آن حیوان چگونه تا کنون بر این همه زمان و بلاطاقت آورده یا این که چگونه با کم بهائی آن را شایسته ی دوستی داشته ای بویژه که گوئی آن شتر، از گوری برخاسته یا شتری است که هنگان نفخ صور دوباره زنده گردیده.

[ بازدید : 25 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نورگرام است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]