جوهر معنی من کاظم بود

چهارشنبه 26 آبان 1400
0:35
اصغر

جوهر معنی من باقر بعلم

خود همی باشد بعالم کان حلم

جوهر معنی من خود صادق است

آنکه در علم طریقت حاذق است

جوهر معنی من کاظم بود

در معانی عازم و جازم بود

جوهر معنی من باشد رضا

آن شهی کز وی خدا باشد رضا

جوهر معنی من بیشک تقی است

مظهر عرفان و شاه دین نقی است

جوهر معنی من دان عسکر است

ز آنکه این جوهر ز کان دیگر است

جوهر معنی من بی‌عیب دان

مهدی و هادی من در غیب دان

جوهر معنی من گویا شده

قنبر و سلمان و بوذر وا شده

جوهر معنی من بوذر شده

در یقین چون مالک اشتر شده

جوهر معنی من مقداد دان

خویش را در ملک عرفان شاد دان

جوهر معنی من حق الیقین

من چگویم چون تو هیچی اندرین

جوهر معنی من عطّار بود

ز آنکه او با اهل عرفان یار بود

ختم این سرّ کن تو ای عطّار ما

تا شوی در ملک معنی یار ما

جان تودر راه حق پیمان شده

در حقیقت مظهر سبحان شده

هر که برگفتم نهد انگشت رد

شیر معنیم بجانش پنجه زد


[ بازدید : 24 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان

چهارشنبه 26 آبان 1400
0:11
اصغر

الا یا خیمهٔ گردان به گرد بیستون مسکن

گه از بن دامنت ماهست و گاهت ماه بر دامن

چراغ افروخته در تو بسی و هفت از آن گردان

که گه بر گاوشان جایست و گه بر شیرشان مسکن

چو خورشید ملک هنجار و برجیس وزیر آسا

چو بهرام سپهسالار و چون ناهید بربط زن

چو کیوان قوی تاثیر دهقان طبع بر گردون

چو تیر و ماه دیوان ساز پیک‌انگیز در برزن

همه دانای نادان سر همه تابان تاری دل

همه والای دون پرور همه زن خوی مردافگن

سر دانا شده پست و دل عاقل شده تاری

ازین افروخته رویان بر آن افراخته گرزن

حکیمان را به نور و سیر بر گردون به روز و شب

گهی رهبر چو یزدانند و گه رهزن چو اهریمن

کمان کردار گردونی ازو تیر بلا پران

دل عاقل ز زخمش خون زنار تیز نرم آهن

هدفشان گر پذیرفتی نشان زان تیرها بر دل

دل دانا شدستی چون مشبکهای پرویزن

ندای گوش هر عاقل ازو هر لحظه «لا بشری»

نثار سمع هر احمق ازو هر روز «لا تحزن»

ز نحسش منزوی مانده دو صد دانا به یک منزل

ز سعدش مقتدا گشته هزار ابله به یک برزن

خسیسان را ازو رفعت رییسان را ازو پستی

لئیمان را ازو شادی حکیمان را ازو شیون

امامان را ازو گر رشته تابی نیکویی بودی

علی خیاط راز و دل نبودی چون دل سوزن

امام صنعت تازی علی‌ابن حسن بحری

که شد رایش ز چرخ اعلا و رویش ز آفتاب احسن

امام عالم کافی که چون او درگه صنعت

نه از شام آمد و بصره نه از مرو آمد و زوزن

ازو نحو و لغت زنده به هر وقتی چو جسم از جان

بدو فضل و ادب قایم به هر حالی چو جان از تن

قریحتهای تازی را ز فضلش هر زمان انجم

طبیعتهای روشن را ز فضلش هر زمان گلشن

هزارش دیده از عقل و به هر دیده هزاران دل

هزارش صنعت از فضل و به هر صنعت هزاران فن

نماید پیش قدر او ز بالا گنبد و اختر

چو در باد هوا ذره چو در آب روان ارزن

دل حاسد کشد هزمان چو لفظ تیغ هنجارش

هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه در گردن

ثبات زایش معنی به تو کامل چو جان از خون

کمال دانش مردان به تو ناقص چو عقل از زن

تنت چون خاک در باد و زبان چون آب در آبان

دلت چون باغ در آذر کفت چون ابر در بهمن

به هر طبع اندر آوردی به تعلیم اصل و فضل و دین

ز هر خاطر برون بردی به حجت شک و ریب و ظن

نه پیوندد به علمت جهل یک جزو از هزار اجزا

ازیرا کل، دانش را نگردد جهل پیرامن

تواضع دوستر داری چو گوهر در بن دریا

و گرنه چرخ بایستی چو کیوان مر ترا معدن

امام دانش و معنی تویی امروز هم هستند

امامان دگر لیکن به دستار و به پیراهن

بجز تو اهل صنعت را ز دعویهای بی‌معنی

همه بانگند چون طبل و همه رنگند چون روین

یگانه عالمی بالله چگویم بیش از این زیرا

همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون

شگفتی نبود از خلقان ترا دشمن بوند ایرا

تو دانایی و ضد ضد را به گوهر چیست جز دشمن

خدای از بد نگهدارست ازو زنهار «لاتیاس»

زمانه فاضل او بارست ازو هیهات «لاتامن»

درین دوران نیارد سنگ نحو و منطق و آداب

ازیرا سغبهٔ ژاژند و بستهٔ رستم و بهمن

ازین بی رونقی عالم چه نیکوتر بزرگان را

ز جامهٔ بی‌تنه و تیریز و خانه بی در و روزن

زمان شوخ چشمانست و بی اصلان اگر داری

ازین یک مایه بسم‌الله خود اندر گرد حرص افگن

اگر رفعت همی جویی سیه دل باش چون لاله

ور آزادی همی خواهی زبان ده دار چون سوسن

چو مرد این چنین میدان نه ای از همت عالی

به دست عقل و خرسندی دو پای حرص را بشکن

تو نام الفنج در حکمت فلک را گو مده یک نان

تو روح افزای در دانش عدو را گو برو جان کن

به باغ دل ز آب روی تخمی کشتی از حکمت

که جز فضل و ادب نبود بر آن یک روز پاداشن

هزاران روشنی بینی ازین یک ظلمت گیتی

که از روز درازست این شب کوتاه آبستن

الا تا در سمر گویند وصف بیژن و رستم

که این بودست پیل اندام و آن بودست شیراوژن

ز سعی و حشمتت بادا به شادی و به اندوهان

ولی بر گاه چون رستم عدو در چاه چون بیژن

همی تا نفی باشد «لا» همی تا جحد باشد «لم»

همی تا چیست باشد «ما» همی تا کیست باشد «من»

همیشه باد حاسد را بدان حاجت که او خواهد

جواب دعوتش ز ایزد چو موسل را ز لا و لن

همیشه بی زبان بادت ز تیر حادثهٔ هستی

که از عون ملک داری به گرد جان و تن جوشن


[ بازدید : 71 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

در روی زمین هیچ چو خرسندی نیست

دوشنبه 24 آبان 1400
21:35
اصغر

از چرخ چو بر تو مهر فرزندی نیست

دلتنگی کردن از خردمندی نیست

چون کار تو چونانکه تو بپسندی نیست

در روی زمین هیچ چو خرسندی نیست

بی‌عشق توام به سر نخواهد شد

با خوی تو خوی در نخواهد شد

آوخ که به جز خبر نماند از من

وز حال منت خبر نخواهد شد

گفتم که به صبر به شود کارم

خود می‌نشود مگر نخواهد شد

گیرم که ز بد بتر شود گو شو

دانم ز بتر بتر نخواهد شد

ور عمر به کام من نشد کاری

دیرم نشدست اگر نخواهد شد

با عشق درآمدم به دلتنگی

کاخر دل او دگر نخواهد شد

هجرانت به طعنه گفت جان می‌کن

وز دور همی نگر نخواهد شد

جز وصل توام نمی‌شود در سر

زین کار چنین به سر نخواهد شد

خون شد دلم از غمت چه می‌گویم

خون شد دل و بس جگر نخواهد شد

تا کی سپری بر انوری آخر

در خاک لگد سپر نخواهد شد


[ بازدید : 27 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

جهانگیر چون طوس نوذر مباد

دوشنبه 24 آبان 1400
21:21
اصغر

چو لشکر بیامد به راه چرم

کلات از بر و زیر آب میم

همی یاد کردند رزم فرود

پشیمانی و درد و تیمار بود

همه دل پر از درد و از بیم شاه

دو دیده پر از خون و تن پر گناه

چنان شرمگین نزد شاه آمدند

جگر خسته و پر گناه آمدند

برادرش را کشته بر بی‌گناه

به دشمن سپرده نگین و کلاه

همه یکسره دست کرده به کش

برفتند پیشش پرستار فش

بدیشان نگه کرد خسرو به خشم

دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم

به یزدان چنین گفت کای دادگر

تو دادی مرا هوش و رای و هنر

همی شرم دارم من از تو کنون

تو آگه‌تری بی‌شک از چند و چون

وگرنه بفرمودمی تا هزار

زدندی به میدان پیکار دار

تن طوس را دار بودی نشست

هرانکس که با او میان را ببست

ز کین پدر بودم اندر خروش

دلی داشتم پر غم و درد و جوش

کنون کینه نو شد ز کین فرود

سر طوس نوذر بباید درود

بگفتم که سوی کلات و چرم

مرو گر فشانند بر سر درم

کزان ره فرودست و با مادرست

سپهبد نژادست و کنداور است

دمان طوس نامرد ناهوشیار

چرا برد لشکر به سوی حصار

کنون لاجرم کردگار سپهر

ز طوس و ز لشکر ببرید مهر

بد آمد به گودرزیان بر ز طوس

که نفرین بر او باد و بر پیل و کوس

همی خلعت و پندها دادمش

به جنگ برادر فرستادمش

جهانگیر چون طوس نوذر مباد

چنو پهلوان پیش لشکر مباد

دریغ آن فرود سیاوش دریغ

که با زور و دل بود و با گرز و تیغ

به سان پدر کشته شد بی‌گناه

به دست سپهدار من با سپاه

به گیتی نباشد کم از طوس کس

که او از در بند چاهست و بس

نه در سرش مغز و نه در تنش رگ

چه طوس فرومایه پیشم چه سگ

ز خون برادر به کین پدر

همی گشت پیچان و خسته جگر

سپه را همه خوار کرد و براند

ز مژگان همی خون به رخ برفشاند

در بار دادن بر ایشان ببست

روانش به مرگ برادر بخست

بزرگان ایران به ماتم شدند

دلیران به درگاه رستم شدند

به پوزش که این بودنی کار بود

که را بود آهنگ رزم فرود

بدانگه کجا کشته شد پور طوس

سر سرکشان خیره گشت از فسوس

همان نیز داماد او ریونیز

نبود از بد بخت مانند چیز

که دانست نام و نژاد فرود

کجا شاه را دل بخواهد شخود

تو خواهشگری کن که برناست شاه

مگر سر بپیچد ز کین سپاه

نه فرزند کاوس‌کی ریونیز

به جنگ اندرون کشته شد زار نیز

که کهتر پسر بود و پرخاشجوی

دریغ آنچنان خسرو ماهروی

چنین است انجام و فرجام جنگ

یکی تاج یابد یکی گور تنگ

چو شد روی گیتی ز خورشید زرد

به خم اندر آمد شب لاژورد

تهمتن بیامد به نزدیک شاه

ببوسید خاک از در پیشگاه

چنین گفت مر شاه را پیلتن

که بادا سرت برتر از انجمن

به خواهشگری آمدم نزد شاه

همان از پی طوس و بهر سپاه

چنان دان که کس بی‌بهانه نمرد

از این در سخنها بباید شمرد

و دیگر کزان بدگمان بد سپاه

که فرخ برادر نبد نزد شاه

همان طوس تندست و هشیار نیست

و دیگر که جان پسر خوار نیست

چو در پیش او کشته شد ریونیز

زرسپ آن جوان سرافراز نیز

گر او برفروزد نباشد شگفت

جهانجوی را کین نباید گرفت

بدو گفت خسرو که ای پهلوان

دلم پر ز تیمار شد زان جوان

کنون پند تو داروی جان بود

وگر چه دل از درد پیچان بود

به پوزش بیامد سپهدار طوس

به پیش سپهبد زمین داد بوس

همی آفرین کرد بر شهریار

که نوشه بدی تا بود روزگار

زمین بندهٔ تاج و تخت تو باد

فلک مایهٔ فر و بخت تو باد

منم دل پر از غم ز کردار خویش

به غم بسته جان را ز تیمار خویش

همان نیز جانم پر از شرم شاه

زبان پر ز پوزش روان پر گناه

ز پاکیزه جان فرود و زرسپ

همی برفروزم چو آذرگشسپ

اگر من گنهکارم از انجمن

همی پیچم از کردهٔ خویشتن

به ویژه ز بهرام وز ریونیز

همی جان خویشم نیاید بچیز

اگر شاه خشنود گردد ز من

وزین نامور بی‌گناه انجمن

شوم کین این ننگ بازآورم

سر شیب را برفراز آورم

همه رنج لشکر به تن برنهم

اگر جان ستانم اگر جان دهم

از این پس به تخت و کله ننگرم

جز از ترک رومی نبیند سرم

ز گفتار او شاد شد شهریار

دلش تازه شد چون گل اندر بهار

چو تاج خور روشن آمد پدید

سپیده ز خم کمان بردمید

سپهبد بیامد به نزدیک شاه

ابا او بزرگان ایران سپاه

بدیشان چنین گفت شاه جهان

که هرگز پی کین نگردد نهان

ز تور و ز سلم اندر آمد سخن

ازان کین پیشین و رزم کهن

چنین ننگ بر شاه ایران نبود

زمین پر ز خون دلیران نبود

همه کوه پر خون گودرزیان

به زنار خونین ببسته میان

همان مرغ و ماهی بر ایشان بزار

بگرید به دریا و بر کوهسار

از ایران همه دشت تورانیان

سر و دست و پایست و پشت و میان

شما را همه شادمانیست رای

به کینه نجنبد همی دل ز جای

دلیران همه دست کرده به کش

به پیش خداوند خورشیدفش

همه همگنان خاک دادند بوس

چو رهام و گرگین، چو گودرز و طوس

چو خراد با زنگهٔ شاوران

دگر بیژن و گیو و کنداوران

که ای شاه نیک‌اختر و شیردل

ببرده ز شیران به شمشیر دل

همه یک به یک پیش تو بنده‌ایم

ز تشویر خسرو سرافگنده‌ایم

اگر جنگ فرمان دهد شهریار

همه سرفشانیم در کارزار

سپهدار پس گیو را پیش خواند

به تخت گرانمایگان برنشاند

فراوانش بستود و بنواختش

بسی خلعت و نیکوی ساختش

بدو گفت کاندر جهان رنج من

تو بردی و بی‌بهری از گنج من

نباید که بی رای تو پیل و کوس

سوی جنگ راند سپهدار طوس

به تندی مکن سهمگین کار خرد

که روشن‌روان باد بهرام گرد

ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ

جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ


[ بازدید : 24 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

سید محمد بطحایی

دوشنبه 24 آبان 1400
20:26
اصغر

سید محمد بطحایی معاون توسعه مدیریت و پشتیبانی وزارت آموزش و پرورش در حاشیه گردهمایی معاونان توسعه مدیریت و پشتیبانی استان‌های کشور که در باشگاه فرهنگیان تهران برگزار شد، اظهار داشت: فرهنگیان مرد با 25 سال سابقه کار و فرهنگیان زن با 20 سال سابقه کار و در صورت موافقت مدیران ادارات مربوطه و تأیید اداره کل امور اداری و تشکیلات، می‌توانند بازنشسته شوند.

بطحایی در مورد شرایط بازنشستگی پیش از موعد فرهنگیان گفت: بازنشستگی پیش از موعد فرهنگیان نباید موجب اخلال در امر آموزش دانش‌آموزان و افزایش ساعات حق‌التدریس در سال تحصیلی آینده شود.

معاون توسعه مدیریت و پشتیبانی وزارت آموزش و پرورش تصریح کرد: فرهنگیانی که به تأیید کمیسیون پزشکی قادر به ادامه خدمت نباشند، می‌توانند درخواست خود را به اداره محل خدمت مربوطه ارائه کنند.

وی همچین گفت: فرهنگیان به صورت رایگان و بدون تشریفات مرسوم در بیمارستان‌ها، پذیرش می‌شوند.

بطحایی افزود: به همین منظور مبلغی به عنوان ارفاق به بیمارستان‌های طرف قرارداد تحویل می‌شود تا فرهنگیان هنگام مراجعه، هیچ مشکلی برای پذیرش نداشته باشند.

وی خاطرنشان کرد: بیمارستان‌های طرف قرارداد در این طرح، از میان بیمارستان‌های شاخص دولتی انتخاب شده‌اند که می‌توان به مرکز قلب تهران، بیمارستان‌های رویان، مصطفی خمینی و بصیر اشاره کرد.


[ بازدید : 27 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

کرد هدی خود به قربانگاه سوق

دوشنبه 24 آبان 1400
17:59
اصغر

شامگه که عیسی چرخ کبود
کرد بر سر طیلسان مشگبود
داد چرخ توسن معکوس سیر
جای خاصان حرم در پای دیر
دیری اما در صفا بیت الحرام
کعبۀ در وی خلیلی را مقام
عاکف اندروی یکی پیری صبیح
چون بتخت طارم چارم مسیح
راهبی روشندلی فرزانۀ
مسجدی در کسوت بتخانۀ
کافری روحش بایمان ممتحن
خون سروشی در لباس اهرمن
پارسائی در لباس اسقفی
آب حیوان بظلمت مختفی
مهبط روح القدس ناقوس او
از سه خوانی سرگران ناموس او
غسل یحیی داده مکر و ریو را
بسته با زنجیر آهن دیو را
نور یزدانی عیان از روی او
در گریز اهریمن از مولوی او
ناگهان دستی ز غیب آمد پدید
بامداد خون و از کلک حدید
پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار
برنوشت از خون بدیوار حصار
که امتیکه کشت فرزند بتول
خواهد آیا شافعش بودن رسول
لایمین الله کسش نبود شفیع
آنکه سر زد از وی اینکار شنیع
فاش خصمی کرد با حکم کتاب
قاتلان آن سلیل مستطاب
کافران ماندند از او حیران همه
وز شگفت انگشت بر دندان همه
کرد راهب سر برون از دیر دید
آتشی سوزان به نخل نی پدید
پس بتضمین گفت با یاران خویش
آن سعادت پیشه پیر مهر کیش
آتشی می بینم ای یاران ز دور
گرم میآید بخشم نخل طور
شعله روئی خودنمائی میکند
فاش دعوی خدائی میکند
فتنۀ دلهای آگاه است این
دعوی انی انا الله است این
یارب این فیلوس خوشگفتار کیست
شعلۀ روی و آتشین رخسار کیست
این سر یحیی بطشت خون فرود
یا مسیحائی است بر دار یهود
یا نه خورشیدیست در برج سنان
رفته نورش تا عنان آسمان
پیر روشن دل پس از روی شگفت
رو بسوی آن سیه بختان گرفت
گفت لله اینگرامی سر ز کیست
رفته بر نوک سنان از بهر چیست
پاسخش دادند آن قوم جهول
کز حسین این علی سبط رسول
گفت پور فاطمه گفتند هین
گفت یا الله زهی قوم لعین
ایمن الله عیسی ار فرزند داشت
امتان بر روی چشمش میگذاشت
ای بدا امت که دین درباختید
تیغ بر روی خداوند آختید
داد با آن کور چشمان پلید
در همی معدود و آن سر را خرید
شد چو در دیر آن سر تابنده چشم
گنج گوهر شد نهان اندر طلسم
نی معاذ الله خطا رفت و قصور
شد بمشکوه آیۀ الله نور
دیرگاه از وی سراپا نور شد
چاه ظلمت جلوه گاه طور شد
دیرگاه هفتم نیلی قباب
گفت با خود لیتنی کنت تراب
آمد از هاتف ندا در گوش وی
کای مبارک طالع فرخنده پی
خوش همای دولت آوردی بشست
شادزی ای پیر راد و دین پرست
گشته همدم یوسفت آزاد زی
سخت ارزانش خریدی شادزی
خوش پذیرائی کن ایمهمان زه
عود سوز عنبر بسای و گل بنه
کاین عزیز کردگار داور است
ناز پرورد رسول اطهر است
ذروۀ عرش است کمتر پایه اش
خفته صد روح القدس در سایه اش
بود شور عشق پنهان در ستور
شور این سر در جهان افکند شور
بوالبشر از شور این سر از بهشت
سر بدین دیر خراب آباد هشت
آتش سودای این سر شد دلیل
سوی قربانگه به هابیل قتیل
شدخلیل از شور او چون گرم شوق
کرد هدی خود به قربانگاه سوق
شور این سر در ازل یعقوب را
داد قسمت فرقت محبوب را
شور این سر یوسف دور از وطن
کرد در غربت بزندان محن
شور این سر داد صبر ایوبرا
آن بلاد محنت دل کویر ا
شور این سر برد موسی را بطور
رب ارنی گوی با وجد حضور
چون مسیح از شور او سرشار شد
با هزاران شوق سوی دار شد
هر که را سودای عشق در سر است
شور عشق این سر بی پیکر است
حسن جانانرا چو میل عشق شد
شور این سر عشق را سرمشق شد
پیر دیر آن سر گرفت اندر کنار
کرد مروارید تر بر وی نثار
شست با کافور عنبر موی او
با ادب بنهاد رو بر روی او
دید زان تابنده رو آن نیکبخت
آنچه در شب دید موسی از درخت
سر ببالا کرد کایشاه قدم
حق عیسای مسیح پاک دم
حکم کن کاین سر گشاید لب بگفت
سازدم آگاه از این سرّ نهفت
پس بگفتار آمد آن نطق فصیح
همچو در گهواره عیسای مسیح
گفت برگو خواستار کیستی
گفت بالله فاش گو تو کیستی
من برآنم که توئی دادار رب
عیسی ابن و روح ناموس تو اب
روح و عیسی از تو شد صاحب نظر
ایتو روح القدس و عیسی را پدر
گفت نی نی الحذر زین کیش بد
رو فرو خوان قل هو الله احد
پاک یزدان لم یلد لم یولد است
ساختش عاری از این قید و حد است
من ز روح این و آب آنسوترم
کردگار لم یلد را مظهرم
هین منم آن طلعت دادار فرد
که بعیسی جلوه در ساعیر کرد
عیسی مریم ز روحم یکدمست
صد هزاران روح قدسم در کم است
من حسین این علی عالیم
که بملک آفرینش والیم
مادرم بنت شهنشاه حجیز
صد هزاران مریمش کمتر کنیز
من شهید تیر و تیغ و خنجرم
تشنه به بریدند اعدا حنجرم
من عتیق و بی نشان منظور من
تا چه ها آید بسر زین شور من
شور عشق آن شه مکتوم سیر
گه به نیزه جویدم سرگه بدیر
پیر دبر آنسر چوزانسر گوش کرد
روی جرم آلود جفت روش کرد
گفت الله ایشه پوزش پذیر
رحم کن بر حال این ترسای پیر
بر نگیرم روز دت ایذوالمنم
تا نگوئی که شفیع تو منم
گفت حاشا کی شود مقبول رب
معتکف در شرک روح ابن و اب
چهره از لوت سه خوانی پاک کن
جامۀ شبرنگ بر تن چاک کن
شوری از لا در دل آگاه زن
واندرو خیمه ز الا الله زن
زان سپس در بزم خاصان نه قدم
برخور از تقدیس سلطان قدم
پیر با تلقین آن شاه وجود
لب به تهلیل شهادت برگشود
مصطفی را با رسالت یاد کرد
زان سپس رو بر خدیو راد کرد
کای کلام ناطق رب غفور
ناسخ توراه و انجیل و زبور
باش زین پیر این شهادترا گواه
روز محشر پیش و خشور اله
این بگفت و شاهرا بدرود کرد
سر بداد وچهره اشک آلود کرد
نقش تربیع چلیپا زد بر آب
بر یکی پیوست شد سوی شعاب
دیر ترسا کعبۀ مقصود شد
وانزیان او سراپا سود شد
کی زیان بیند ز سودا ای عمید
آنکه در هم داد و یوسف را خرید
نی حنان الله از اینگفتار خام
ای هزاران یوسف کمتر غلام

[ بازدید : 30 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش

شنبه 22 آبان 1400
23:19
اصغر

ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم

آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود

گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش

کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو

بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش

خابی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد

بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خویش

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون

آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش

ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام

جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش


[ بازدید : 23 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا

شنبه 22 آبان 1400
23:18
اصغر

خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا

دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا

عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر

تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا

پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی

بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا

گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی

یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا

از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان

بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا

روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی

ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا

ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو

گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا

ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون

پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا

ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو

ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا

ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا

ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا

ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا

مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا

ای مه افروخته رو آب روان در دل جو

شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا

بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان

چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا


[ بازدید : 21 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید

شنبه 22 آبان 1400
1:18
اصغر

بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید
سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید
ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسید
عزیز مصر به رغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید
کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید
صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید
ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

[ بازدید : 23 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

آفتاب آن ذره را گردد غلام

چهارشنبه 19 آبان 1400
20:15
اصغر

رحمت صد تو بر آن بلقیس باد

که خدایش عقل صد مرده بداد

هدهدی نامه بیاورد و نشان

از سلیمان چند حرفی با بیان

خواند او آن نکته‌های با شمول

با حقارت ننگرید اندر رسول

جسم هدهد دید و جان عنقاش دید

حس چو کفی دید و دل دریاش دید

عقل با حس زین طلسمات دو رنگ

چون محمد با ابوجهلان به جنگ

کافران دیدند احمد را بشر

چون ندیدند از وی انشق القمر

خاک زن در دیدهٔ حس‌بین خویش

دیدهٔ حس دشمن عقلست و کیش

دیدهٔ حس را خدا اعماش خواند

بت‌پرستش گفت و ضد ماش خواند

زانک او کف دید و دریا را ندید

زانک حالی دید و فردا را ندید

خواجهٔ فردا و حالی پیش او

او نمی‌بیند ز گنجی جز تسو

ذره‌ای زان آفتاب آرد پیام

آفتاب آن ذره را گردد غلام

قطره‌ای کز بحر وحدت شد سفیر

هفت بحر آن قطره را باشد اسیر

گر کف خاکی شود چالاک او

پیش خاکش سر نهد افلاک او

خاک آدم چونک شد چالاک حق

پیش خاکش سر نهند املاک حق

السماء انشقت آخر از چه بود

از یکی چشمی که خاکیی گشود

خاک از دردی نشیند زیر آب

خاک بین کز عرش بگذشت از شتاب

آن لطافت پس بدان کز آب نیست

جز عطای مبدع وهاب نیست

گر کند سفلی هوا و نار را

ور ز گل او بگذراند خار را

حاکمست و یفعل الله ما یشا

کو ز عین درد انگیزد دوا

گر هوا و نار را سفلی کند

تیرگی و دردی و ثفلی کند

ور زمین و آب را علوی کند

راه گردون را به پا مطوی کند

پس یقین شد که تعز من تشا

خاکیی را گفت پرها بر گشا

آتشی را گفت رو ابلیس شو

زیر هفتم خاک با تلبیس شو

آدم خاکی برو تو بر سها

ای بلیس آتشی رو تا ثری

چار طبع و علت اولی نیم

در تصرف دایما من باقیم

کار من بی علتست و مستقیم

هست تقدیرم نه علت ای سقیم

عادت خود را بگردانم بوقت

این غبار از پیش بنشانم بوقت

بحر را گویم که هین پر نار شو

گویم آتش را که رو گلزار شو

کوه را گویم سبک شو همچو پشم

چرخ را گویم فرو در پیش چشم

گویم ای خورشید مقرون شو به ماه

هر دو را سازم چو دو ابر سیاه

چشمهٔ خورشید را سازیم خشک

چشمهٔ خون را بفن سازیم مشک

آفتاب و مه چو دو گاو سیاه

یوغ بر گردن ببنددشان اله


[ بازدید : 24 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نورگرام است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار درمان قطعی خروپف اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]