بیفسردی و در جوش اوفتادی

يکشنبه 28 شهريور 1400
23:23
اصغر

چو پیش یوسف آمد ابن یامین

نشاندش هم نفس بر تخت زرّین

نشسته بود یوسف در نقابی

که نتوانی نهفتن آفتابی

چه می‌دانست هرگز ابن یامین

که دارد در بر خود جان شیرین

گمان برد او که سلطان عزیزست

چه می‌دانست کو جان عزیزست

اگر او در عزیزی جان نبودی

عزیز مصر جاویدان نبودی

چه گر یوسف نشاندش در بر خویش

ز حرمت بر نیاورد او سر خویش

سخنها گفت یوسف خوب آنجا

خبر پرسید از یعقوب آنجا

یکی نامه بزیر پرده در داد

ز سوز جان یعقوبش خبر داد

چو یوسف نامه بستد نام زد شد

وز آنجا پیش فرزندان خود شد

چه گویم نامه بگشادند آخر

بسی بر چشم بنهادند آخر

دران جمع اوفتاد از شوق جوشی

برآمد از میان بانگ و خروشی

بسی خونابهٔ حسرت فشاندند

وزان حسرت بصد حیرت بماندند

بآخر یوسف آنجا باز آمد

بتخت خود بصد اعزاز آمد

زمانی بود و خلقی در رسیدند

میان صُفّه خوانی برکشیدند

چنین فرمود یوسف شاه محبوب

که جمع آیند فرزندان یعقوب

ولی هر یک یکی را برگزینند

بیک خوان دو برادر در نشینند

چنان کو گفت بنشستند با هم

نشاندند ابن یامین را بماتم

چو تنها ماند آنجا ابن یامین

ز یوسف یادش آمد گشت غمگین

بسی بگریست از اندوه یوسف

بسی خورد از فراق او تأسّف

ازو پرسید یوسف شاه احرار

که ای کودک چرا گرئی چنین زار

چنین گفت او که چون تنها بماندم

ازین اندوه خون باید فشاندم

که بودست ای عزیزم یک برادر

من و او هم پدر بودیم و مادر

کنون او گُم شدست از دیرگاهی

بسوی او کسی را نیست راهی

اگر او نیز با این خسته بودی

بخوان با من بهم بنشسته بودی

بگفت این و یکی خوان داشت در پیش

همه پر آب کرد از دیدهٔ خویش

نچندانی گریست از اشک دیده

که هرگز دیده بود آن اشک دیده

چو یوسف آنچنان گریان بدیدش

چو جان خود دلی بریان بدیدش

بدو گفتا که مگوی ای جوان تو

مرا چون یوسفی گیر این زمان تو

که تا هم کاسه باشم من عزیزت

ز من هم کاسهٔ بهتر چه چیزت

زبان بگشاد خوانسالار آنگاه

که این کاسه پر اشک اوست ای شاه

بگو کین اشک خونین چون خوری تو

روا داری که نان با خون خوری تو

چنین گفت آنگهی یوسف که خاموش

که خون من ازین غم می‌زند جوش

دلم گوئی ازین خون قوت جان یافت

چنین خونی بخون خوردن توان یافت

یتیمست او و جان می‌پرورم من

اگر خونی یتیمی می‌خورم من

چنین گفتند فرزندان یعقوب

که خُردست او اگرچه هست محبوب

نداند هیچ آداب ملوک او

بخدمت چون کند زیبا سلوک او

ازان ترسیم ما و جای آنست

که خردی پیش شاه خرده دانست

چنین آمد جواب از یوسف خوب

که شایسته بود فرزند یعقوب

کسی کو را پدر یعقوب باشد

ازو هرچیز کآید خوب باشد

پس آنگه گفت هان ای ابن یامین

چرا زردست روی تو بگو هین

چنین گفت او که یوسف در فراقم

بکشت وزرد کرد از اشتیاقم

بدو گفتا که گر شد زرد رویت

پشولیده چرا شد مشک مویت

چنین گفت او که چون مادر ندارم

پشولیدست موی و روزگارم

پس آگه گفت چون دیدی پدر را

که می‌گویند گُم کرد او پسر را

چنین گفت او که نابینا بماندست

چو یوسف نیست او تنها بماندست

جهانی آتشش بر جان نشسته

میان کلبهٔ احزان نشسته

ز بس کز دیده او خوناب رانده

ز خون و آب در گرداب مانده

چو از یوسف فرا اندیش گیرد

دران ساعت مرا در پیش گیرد

چگویم من که آن ساعت بزاری

چگونه گرید او از بیقراری

اگر حاضر بود آن روز سنگی

شود در حال خونی بی درنگی

چو از یعقوب یوسف را خبر شد

بیکره برقعش از اشک تر شد

نهان می‌کرد آن اشک از تأسف

که آمد پیگ حضرت پیش یوسف

که رخ بنمای چندش رنجه داری

که شیرین گوئی و سر پنجه داری

چو از اشک آن نقاب او بر آغشت

ز روی خود نقاب آخر فرو هشت

چو القصّه بدیدش ابن یامین

جدا شد زو تو گفتی جان شیرین

چو دریائی دلش در جوش افتاد

بزد یک نعره و بیهوش افتاد

بصد حیلة چو باهوش آمد آنگاه

ازو پرسید یوسف کای نکو خواه

چه افتادت که بیهوش اوفتادی

بیفسردی و در جوش اوفتادی

چنین گفت او ندانم تو چه چیزی

که گوئی یوسفی گرچه غریزی

بجای یوسفت بگزیده‌ام من

تو گوئی پیش ازینت دیده‌ام من

به یوسف مانی از بهر خدا تو

اگر هستی چه رنجانی مرا تو

من بی کس ندارم این پر و بال

نمی‌دانم تو می‌دانی بگو حال

کسی کین قصّه‌ام افسانه خواند

خرد او را ز خود بیگانه داند

ترا در پردهٔ جان آشنائیست

که با او پیش ازینت ماجرائیست

اگر بازش شناسی یک دمی تو

سبق بردی ز خلق عالمی تو

وگر با او دلی بیگانه داری

یقین طور مرا افسانه داری

دل تو گر ندارد آشنائی

نگیرد هیچ کارت روشنائی

کسی کز آشنائی بوی دارد

همو با قرب حضرت خوی دارد

چو او با حق بود حق نیز جاوید

ازان سایه ندارد دور خورشید


[ بازدید : 62 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت

شنبه 27 شهريور 1400
14:34
اصغر

بیایید بیایید که گلزار دمیده‌ست

بیایید بیایید که دلدار رسیده‌ست

بیارید به یک بار همه جان و جهان را

به خورشید سپارید که خوش تیغ کشیده‌ست

بر آن زشت بخندید که او ناز نماید

بر آن یار بگریید که از یار بریده‌ست

همه شهر بشورید چو آوازه درافتاد

که دیوانه دگربار ز زنجیر رهیده‌ست

چه روزست و چه روزست چنین روز قیامت

مگر نامه اعمال ز آفاق پریده‌ست

بکوبید دهل‌ها و دگر هیچ مگویید

چه جای دل و عقلست که جان نیز رمیده‌ست



[ بازدید : 55 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

یکی پهلوان بود دهقان نژاد

شنبه 27 شهريور 1400
14:33
اصغر

سخن هر چه گویم همه گفته‌اند

بر باغ دانش همه رفته‌اند

اگر بر درخت برومند جای

نیابم که از بر شدن نیست رای

کسی کو شود زیر نخل بلند

همان سایه زو بازدارد گزند

توانم مگر پایه‌ای ساختن

بر شاخ آن سرو سایه فکن

کزین نامور نامهٔ شهریار

به گیتی بمانم یکی یادگار

تو این را دروغ و فسانه مدان

به رنگ فسون و بهانه مدان

ازو هر چه اندر خورد با خرد

دگر بر ره رمز و معنی برد

یکی نامه بود از گه باستان

فراوان بدو اندرون داستان

پراگنده در دست هر موبدی

ازو بهره‌ای نزد هر بخردی

یکی پهلوان بود دهقان نژاد

دلیر و بزرگ و خردمند و راد

پژوهندهٔ روزگار نخست

گذشته سخنها همه باز جست

ز هر کشوری موبدی سالخورد

بیاورد کاین نامه را یاد کرد

بپرسیدشان از کیان جهان

وزان نامداران فرخ مهان

که گیتی به آغاز چون داشتند

که ایدون به ما خوار بگذاشتند

چه گونه سرآمد به نیک اختری

برایشان همه روز کند آوری

بگفتند پیشش یکایک مهان

سخنهای شاهان و گشت جهان

چو بشنید ازیشان سپهبد سخن

یکی نامور نامه افکند بن

چنین یادگاری شد اندر جهان

برو آفرین از کهان و مهان



[ بازدید : 189 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

شنبه 27 شهريور 1400
14:31
اصغر

ایا نور رخ موسی مکن اعم صفورا را

چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

چه داند یوسف مصری غم و درد زلیخا را

گریبان گیر و این جا کش کسی را که تو خواهی خوش

که من دامم تو صیادی چه پنهان صنعتی یارا

چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم

سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا

اگر عطار عاشق بد سنایی شاه و فایق بد

نه اینم من نه آنم من که گم کردم سر و پا را

یکی آهم کز این آهم بسوزد دشت و خرگاهم

یکی گوشم که من وقفم شهنشاه شکرخا را

خمش کن در خموشی جان کشد چون کهربا آن را

که جانش مستعد باشد کشاکش‌های بالا را



[ بازدید : 51 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

شنبه 27 شهريور 1400
14:29
اصغر

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امید وصال تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش

زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات

بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم

و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک

بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا

لأن روحی قد طاب ان یکون فداک

عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم

سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند

به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ

که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک



[ بازدید : 49 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق

شنبه 27 شهريور 1400
14:23
اصغر

بیا که رایت منصور پادشاه رسید

نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت

کمال عدل به فریاد دادخواه رسید

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد

جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید

ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن

قوافل دل و دانش که مرد راه رسید

عزیز مصر به رغم برادران غیور

ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل

بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید

صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق

ز آتش دل سوزان و دود آه رسید

ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق

همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول

ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید



[ بازدید : 48 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

در گلوی تو نفس از تار غیر

سه شنبه 23 شهريور 1400
23:08
اصغر

گر به الله الصمد دل بسته ئی

از حد اسباب بیرون جسته ئی

بندهٔ حق بندهٔ اسباب نیست

زندگانی گردش دولاب نیست

مسلم استی بی نیاز از غیر شو

اهل عالم را سراپا خیر شو

پیش منعم شکوهٔ گردون مکن

دست خویش از آستین بیرون مکن

چون علی در ساز بانان شعیر

گردن مرحب شکن خیبر بگیر

منت از اهل کرم بردن چرا

نشتر لا و نعم خوردن چرا

رزق خود را از کف دونان مگیر

یوسف استی خویش را ارزان مگیر

گرچه باشی مور و هم بی بال و پر

حاجتی پیش سلیمانی مبر

راه دشوار است سامان کم بگیر

در جهان آزاد زی آزاد میر

سبحهٔ «اقلل من الدنیا» شمار

از «تعش حراً» شوی سرمایه دار

تا توانی کیمیا شو گل مشو

در جهان منعم شو و سائل مشو

ای شناسای مقام بوعلی

جرعه ئی آرم ز جام بوعلی

«پشت پا زن تخت کیکاوس را

سر بده از کف مده ناموس را»

خود بخود گردد در میخانه باز

بر تهی پیمانگان بی نیاز

قاید اسلامیان هارون رشید

آنکه نقفور آب تیغ او چشید

گفت مالک را که ای مولای قوم

روشن از خاک درت سیمای قوم

ای نوا پرداز گلزار حدیث

از تو خواهم درس اسرار حدیث

لعل تا کی پرده بند اندر یمن

خیز و در دارالخلافت خیمه زن

ای خوشا تابانی روز عراق

ای خوشا حسن نظر سوز عراق

میچکد آب خضر از تاک او

مرهم زخم مسیحا خاک او

گفت مالک مصطفی را چاکرم

نیست جز سودای او اندر سرم

من که باشم بستهٔ فتراک او

بر نخیزم از حریم پاک او

زنده از تقبیل خاک یثربم

خوشتر از روز عراق آمد شبم

عشق می گوید که فرمانم پذیر

پادشاهان را بخدمت هم مگیر

تو همی خواهی مرا آقا شوی

بندهٔ آزاد را مولا شوی

بهر تعلیم تو آیم بر درت

خادم ملت نگردد چاکرت

بهره ئی خواهی اگر از علم دین

در میان حلقهٔ درسم نشین

بی نیازی نازها دارد بسی

ناز او اندازها دارد بسی

بی نیازی رنگ حق پوشیدن است

رنگ غیر از پیرهن شوئیدن است

علم غیر آموختی اندوختی

روی خویش از غازه اش افروختی

ارجمندیاز شعارش میبری

من ندانم تو توئی یا دیگری

از نسیمش خاک تو خاموش گشت

وز گل و ریحان تهی آغوش گشت

کشت خود از دست خود ویران مکن

از سحابش گدیهٔ باران مکن

عقل تو زنجیری افکار غیر

در گلوی تو نفس از تار غیر

بر زبانت گفتگوها مستعار

در دل تو آرزوها مستعار

قمریانت را نواها خواسته

سروهایت را قباها خواسته

باده می گیری بجام از دیگران

جام هم گیری بوام از دیگران

آن نگاهش سر «ما زاغ البصر»

سوی قوم خویش باز آید اگر

می شناسد شمع او پروانه را

نیک داند خویش و هم بیگانه را

«لست منی» گویدت مولای ما

وای ما ، ای وای ما ، ای وای ما ،

زندگانی مثل انجم تا کجا

هستی خود در سحر گم تا کجا

ریوی از صبح دروغی خورده ئی

رخت از پهنای گردون برده ئی

آفتاب استی یکی در خود نگر

از نجوم دیگران تابی مخر

بر دل خود نقش غیر انداختی

خاک بردی کیمیا در باختی

تا کجا رخشی ز تاب دیگران

سر سبک ساز از شراب دیگران

تا کجا طوف چراغ محفلی

ز آتش خود سوز اگر داری دلی

چون نظر در پرده های خویش باش

می پر و اما بجای خویش باش

در جهان مثل حباب ای هوشمند

راه خلوت خانه بر اغیار بند

فرد ، فرد آمد که خود را وا شناخت

قوم ، قوم آمد که جز با خود نساخت

از پیام مصطفی آگاه شو

فارغ از ارباب دون الله شو


[ بازدید : 59 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ای ملک راستین بر سر تو سایبان

سه شنبه 23 شهريور 1400
23:04
اصغر

دست صبا برفروخت مشعلهٔ نوبهار

مشعله داری گرفت کوکبهٔ شاخ سار

ز آتش خورشید شد نافهٔ شب نیم سوخت

قوت از آن یافت روز خوش دم از آن شد بهار

خامهٔ ما نیست طلع، چهره گشای بهار

نایب عیسی است ماه، رنگرز شاخ سار

گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبز پوش

گشت ز پستان ابر دهر خرف شیر خوار

پروز سبزه دمید بر نمط آب گیر

زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار

نرگس بر سر گرفت طشت زر از بهر خون

تارک گلبن گشاد نیشتر از نوک خار

شاه ریاحین به باغ خیمهٔ زربفت زد

غنچه که آن دید ساخت گنبدهٔ مشک بار

آب ز سبزه گرفت جوشن زنگار گون

سوسن کان دید ساخت نیزهٔ جوشن گذار

سرو ز بالای سر پنجهٔ شیران نمود

لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار

یاسمن تازه داشت مجمرهٔ عود سوز

شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار

خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی

ژاله که آن دید ساخت شربت کوثر گوار

ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست

باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار

بر چمن آثار سیل بود چو دردی منی

فاخته کان دید ساخت ساغری از کوکنار

فیض کف شهریار خلعت گل تازه کرد

بلبل کان دید گشت مدحگر شهریار

شاه علاء الدول، داور اعظم که هست

هم ازلش پیشرو هم ابدش پیش کار

خست به زخم حسام گردهٔ گردون تمام

بست به بند کمند گردن دهر استوار

ای به گه امتحان ز آتش شمشیر تو

گنبد حراقه رنگ سوخته حراقه‌وار

نام خدنگ تو هست صرصر جودی شکاف

کنیت تیغ تو هست قلزم آتش بخار

از پی تهذیب ملک قبض کنی جان خصم

کز پی تریاک نوش نفع کند قرص مار

تیغ تو با آب و نار ساخت بسی لاجرم

هم شجر اخضر است هم ید بیضا و نار

مرد کشد رنج آز از جهت آرزو

طفل برد درد گوش از قبل گوشوار

از فزع آنکه هست هیبت تو نسل بر

خصم تو را آب پشت خون شود اندر زهار

بیخ جهان عزم توست بیخ فلک نفس کل

میخ زمان عدل توست، میخ زمین کوهسار

هست سه عادت تو را: بخشش و مردی و دین

دست سه عادات توست تخم سعادات کار

در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر

آنک جیحون گواست شرح دهد با بحار

فرق تو را در خورد افسر سلطانیت

گر چه بدین مرتبت غیر تو شد کام کار

مملکه شه باز راست گر چه خروش از نسب

هست به سر تاجور، هست به دم طوق دار

با تو نیارد جهان خصم تو را در میان

گر همه عنقا به مهر پروردش در کنار

گر چه ز نارنج پوست طفل ترازو کند

لیک نسنجد بدان زیرک زر عیار

صورت مردان طلب کز در میدان بود

نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار

عالم خلقت ز غیب هژده هزار آمده است

عالم اعظم توئی از پس هژده هزار

گر چه ز بعد همه آمده‌ای در جهان

از همه‌ای برگزین، بر همه کن افتخار

ز آن سه نتیجه که زاد بود غرض آدمی

لیک پس هر سه یافت آدمی این کار و بار

احمد مرسل که هست پیش رو انبیاء

بود پس انبیا دولت او را مدار

صبح پس شب رسد بر کمر آسمان

گل پس سبزه دمد بر دهن مرغزار

چون کنی از نطع خاک رقعهٔ شطرنج رزم

از پس گرد نبرد چرخ شود خاکسار

شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود

پنجهٔ شیران شکن، حلق پلنگان فشار

در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب

تخت محاسب شود قبهٔ چرخ از غبار

از خوی مردان شهاب روی بشوید به خون

وز سم اسبان نبات جعد نهد بر عذار

مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا

کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار

کرکس و شیر فلک طعمه خوران در مصاف

ماهی و گاو زمین لرزه کنان زیر بار

چرخ چو لاله به دل در خفقان رفته صعب

دهر چو نرگس به چشم در یرقان مانده زار

چون تو برآری حسام پیش تو آرد سجود

گنبد صوفی لباس بر قدم اعتذار

امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط

پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار

فاش کند تیغ تو قاعدهٔ انتقام

لاش کند رمح تو مائدهٔ کار زار

باز شکافی به تیر سینهٔ اعدا چو سیب

بازنمائی به تیغ دانهٔ دلها چو نار

تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی

رایت دین بر یمین، آیت حق بر یسار

ای ملک راستین بر سر تو سایبان

وی فلک المستقیم از در تو مستعار

در کنف صدر توست رخت فضایل مقیم

با شرف قدر توست بخت افاضل به کار

در روش مدح تو خاطر خاقانی است

موی معانی شکاف روی معالی نگار

مشرق و مغرب مراست زیر درخت سخن

رسته ز شروان نهال، رفته به عالم ثمار

هست طریق غریب نظم من از رسم و سان

هست شعار بدیع شعر من از پود و تار

ساعت روز و شب است سال حیاتم بلی

جملهٔ ساعات هست بیست و چهار از شمار

عز و جلال آن توست وانکه تو را نیست چیست

تا به دعاها شوم از در حق خواستار

روز بقای تو باد در افق بامداد

رسته ز عین الکمال، دور ز نصف النهار

بزم تو فردوس وار وز در دولت در او

راه طلب رفته هشت، جوی طرب رفته چار



[ بازدید : 58 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

روندگان طریقت ره بلا سپرند

دوشنبه 22 شهريور 1400
15:10
اصغر

هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز

ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

روندگان طریقت ره بلا سپرند

رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز

غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب

که نیست سینه ارباب کینه محرم راز

اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست

من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز

چه گویمت که ز سوز درون چه می‌بینم

ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت

که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز

بدین سپاس که مجلس منور است به دوست

گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز

غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست

جمال دولت محمود را به زلف ایاز

غزل سرایی ناهید صرفه‌ای نبرد

در آن مقام که حافظ برآورد آواز



[ بازدید : 46 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

ماییم مست ایزدی زان باده‌های سرمدی

دوشنبه 22 شهريور 1400
15:09
اصغر

نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو

از جنگ می‌ترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو

ماییم مست ایزدی زان باده‌های سرمدی

تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو

رفتیم سوی شاه دین با جامه‌های کاغذین

تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو

در عشق جانان جان بده بی‌عشق نگشاید گره

ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو

شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او

خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو

در دوغ او افتاده‌ای خود تو ز عشقش زاده‌ای

زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو

گر کافری می‌جویدت ورمؤمنی می‌شویدت

این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو

چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او

از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو

هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او

گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو

ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای می‌بایدش

خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو

گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا

با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو

بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر

گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو

می‌باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان

گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو

گه بر لبت لب می‌نهد گه بر کنارت می‌نهد

چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو

هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش

مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو

سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز

شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو

آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی

باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو

خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی

کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو


[ بازدید : 55 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
تمامی حقوق این وب سایت متعلق به نورگرام است. || طراح قالب avazak.ir
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]